مثنوی

شمع مریم را بهل افروخته (181-3)

بخش ۱۸۱ – عزم کردن آن وکیل ازعشق کی رجوع کند به بخارا لاابالی‌وار

 

شمع مریم را بهل افروخته
که بخارا می‌رود آن سوخته

سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز
رو سوی صدر جهان می‌کن گریز

این بخارا منبع دانش بود
پس بخاراییست هرک آنش بود

پیش شیخی در بخارا اندری
تا به خواری در بخارا ننگری

جز به خواری در بخارای دلش
راه ندهد جزر و مد مشکلش

ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنکس را که یردی رفسه

فرقت صدر جهان در جان او
پاره پاره کرده بود ارکان او

گفت بر خیزم هم‌آنجا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم

واروم آنجا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او

گویم افکندم به پیشت جان خویش
زنده کن یا سر ببر ما را چو میش

کشته و مرده به پیشت ای قمر
به که شاه زندگان جای دگر

آزمودم من هزاران بار بیش
بی تو شیرین می‌نبینم عیش خویش

غن لی یا منیتی لحن النشور
ابرکی یا ناقتی تم السرور

ابلعی یا ارض دمعی قد کفی
اشربی یا نفس وردا قد صفا

عدت یا عیدی الینا مرحبا
نعم ما روحت یا ریح الصبا

گفت ای یاران روان گشتم وداع
سوی آن صدری که میر است و مطاع

دم‌بدم در سوز بریان می‌شوم
هرچه بادا باد آنجا می‌روم

گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند
جان من عزم بخارا می‌کند

مسکن یارست و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن

گفت معشوقی به عاشق کای فتی (182-3)

بخش ۱۸۲ – پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود کی از شهرها کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوه‌تر و محتشم‌تر و پر نعمت‌تر و دلگشاتر

 

گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیده‌ای بس شهرها

پس کدامین شهر ز آنها خوشترست
گفت آن شهری که در وی دلبرست

هرکجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط

هر کجا که یوسفی باشد چو ماه
جنتست ارچه که باشد قعر چاه

گفت او را ناصحی ای بی‌خبر (183-3)

بخش ۱۸۳ – منع کردن دوستان او را از رجوع کردن به بخارا وتهدید کردن و لاابالی گفتن او

 

 

 

گفت او را ناصحی ای بی‌خبر
عاقبت اندیش اگر داری هنر

درنگر پس را به عقل و پیش را
همچو پروانه مسوزان خویش را

چون بخارا می‌روی دیوانه‌ای
لایق زنجیر و زندان‌خانه‌ای

او ز تو آهن همی‌خاید ز خشم
او همی‌جوید ترا با بیست چشم

می‌کند او تیز از بهر تو کارد
او سگ قحطست و تو انبان آرد

چون رهیدی و خدایت راه داد
سوی زندان می‌روی چونت فتاد

بر تو گر ده‌گون موکل آمدی
عقل بایستی کز ایشان کم زدی

چون موکل نیست بر تو هیچ‌کس
از چه بسته گشت بر تو پیش و پس

عشق پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکل را نمی‌دید آن نذیر

هر موکل را موکل مختفیست
ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست

خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیه‌روییش بست

می‌زند او را که هین او رابزن
زان عوانان نهان افغان من

هرکه بینی در زیانی می‌رود
گرچه تنها ، با عوانی می‌رود

گر ازو واقف بدی افغان زدی
پیش آن سلطان سلطانان شدی

ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک

میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زان ندیدی آن موکل را تو کور

غره گشتی زین دروغین پر و بال
پر و بالی کو کشد سوی وبال

پر سبک دارد ره بالا کند
چون گل‌آلو شد گرانیها کند

گفت ای ناصح خمش کن چند چند (184-3)

بخش ۱۸۴ – لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق

 

 

گفت ای ناصح خمش کن چند چند
پند کم ده زانکه بس سختست بند

سخت‌تر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو

آن طرف که عشق می‌افزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد

تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن

عاشقان را هر زمانی مردنی‌ست
مردن عشاق خود یک نوع نیست

او دو صد جان دارد از جان هدی
وآن دوصد را می‌کند هر دم فدی

هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشرة امثالها

گر بریزد خون من آن دوست‌رو
پای‌کوبان جان برافشانم برو

آزمودم مرگ من در زندگی‌ست
چون رهم زین زندگی پایندگی‌ست

اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات

یا منیر الخد یا روح البقا
اجتذب روحی وجد لی باللقا

لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علی عینی مشی

پارسی گو گرچه تازی خوشترست
عشق را خود صد زبان دیگرست

بوی آن دلبر چو پران می‌شود
آن زبان‌ها جمله حیران می‌شود

بس کنم‌، دلبر در آمد در خطاب
گوش شو والله اعلم بالصواب

چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بر دار درس

گرچه این عاشق بخارا می‌رود
نه به درس و نه به استا می‌رود

عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبق‌شان روی اوست

خامشند و نعرهٔ تکرار‌شان
می‌رود تا عرش و تخت یارشان

درس‌شان آشوب و چرخ و زلزله
نه زیادات است و باب سلسله

سلسلهٔ این قوم جعد مشکبار
مسأله دورست لیکن دور یار

مسأله کیس ار بپرسد کس ترا
گو نگنجد گنج حق در کیسه‌ها

گر دم خلع و مبارا می‌رود
بد مبین ذکر بخارا می‌رود

ذکر هر چیزی دهد خاصیتی
زانک دارد هر صفت ماهیتی

آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشید بینش می‌گماشت

هرکه در خلوت به بینش یافت راه
او ز دانش‌ها نجوید دستگاه

با جمال جان چو شد هم‌کاسه‌ای
باشدش ز اخبار و دانش تاسه‌ای

دید بر دانش بود غالب فرا
زان همی دنیا بچربد عامه را

زانکه دنیا را همی‌بینند عین
وآن جهانی را همی‌دانند دین

رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز (185-3)

بخش ۱۸۵ – رو نهادن آن بندهٔ عاشق سوی بخارا

 

 

رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز
دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز

ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر

آن بیابان پیش او چون گلستان
می‌فتاد از خنده او ، چون گل‌   ستان

در سمرقندست قند اما لبش
از بخارا یافت و آن شد مذهبش

ای بخارا عقل‌افزا بوده‌ای
لیکن ازمن عقل و دین بربوده‌ای

بدر می‌جویم از آنم چون هلال
صدر می‌جویم درین صف نعال

چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید

ساعتی افتاد بیهوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز

بر سر و رویش گلابی می‌زدند
از گلاب عشق او غافل بدند

او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود

تو فسرده درخور این دم نه‌ای
با شکر مقرون نه‌ای گرچه نیی

رخت عقلت با توست و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی

اندر آمد در بخارا شادمان (186-3)

بخش ۱۸۶ – در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن

 

 

 

اندر آمد در بخارا شادمان
پیش معشوق خود و دارالامان

همچو آن مستی که پرد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر

هرکه دیدش در بخارا گفت خیز
پیش از پیدا شدن منشین گریز

که ترا می‌جوید آن شه خشمگین
تا کشد از جان تو ده ساله کین

الله الله درمیا در خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش

شحنهٔ صدر جهان بودی و راد
معتمد بودی مهندس اوستاد

غدر کردی وز جزا بگریختی
رسته بودی باز چون آویختی

از بلا بگریختی با صد حیل
ابلهی آوردت اینجا یا اجل

ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند

نحس خرگوشی که باشد شیرجو
زیرکی و عقل و چالاکیت کو

هست صد چندین فسونهای قضا
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا

صد ره و مخلص بود از چپ و راست
از قضا بسته شود کو اژدهاست

گفت من مستسقیم آبم کَشد (187-33)

بخش ۱۸۷ – جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را

 

 

گفت من مستسقیم آبم کَشد
گرچه می‌دانم که هم آبم کُشد

هیچ مستسقی بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب

گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم

گویم آنگه که بپرسند از بطون
کاشکی بحرم روان بودی درون

خیک اشکم گو بدر از موج آب
گر بمیرم هست مرگم مستطاب

من بهر جایی که بینم آب جو
رشکم آید بودمی من جای او

دست چون دف و شکم همچون دهل
طبل عشق آب می‌کوبم چو گل

گر بریزد خونم آن روح الامین
جرعه جرعه خون خورم همچون زمین

چون زمین و چون جنین خون‌خواره‌ام
تا که عاشق گشته‌ام این کاره‌ام

شب همی‌جوشم در آتش همچو دیگ
روز تا شب خون خورم مانند ریگ

من پشیمانم که مکر انگیختم
از مراد خشم او بگریختم

گو بران بر جان مستم خشم خویش
عید قربان اوست و عاشق گاومیش

گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد
بهر عید و ذبح او می‌پرورد

گاو موسی دان مرا جان داده‌ای
جزو جزوم حشر هر آزاده‌ای

گاو موسی بود قربان گشته‌ای
کمترین جزوش حیات کشته‌ای

برجهید آن کشته ز آسیبش ز جا
در خطاب اضربوه بعضها

یا کرامی اذبحوا هذا البقر
ان اردتم حشر ارواح النظر

از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون

مرگ دان آنک اتفاق امتست
کاب حیوانی نهان در ظلمتست

همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگ‌جو

مرگ او آبست و او جویای آب
می‌خورد والله اعلم بالصواب

ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان می‌رمد

سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستک‌زنان

جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز

آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و جو او شود

وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلقا

خویش را بر نخل او آویختم
عذر آن را که ازو بگریختم

همچو گویی سجده کن بر رو و سر (188-3)

بخش ۱۸۸ – رسیدن آن عاشق به معشوق خویش چون دست از جان خود بشست

 

 

همچو گویی سجده کن بر رو و سر
جانب آن صدر شد با چشم تر

جمله خلقان منتظر سر در هوا
کش بسوزد یا برآویزد ورا

این زمان این احمق یک لخت را
آن نماید که زمان بدبخت را

همچو پروانه شرر را نور دید
احمقانه در فتاد از جان برید

لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست

او به عکس شمعهای آتشیست
می‌نماید آتش و جمله خوشیست

یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی (189-3)

بخش ۱۸۹ – صفت آن مسجد کی عاشق‌کش بود و آن عاشق مرگ‌جوی لا ابالی کی درو مهمان شد

 

 

یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی
مسجدی بد بر کنار شهر ری

هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم

بس که اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت

خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن

هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند

آن دگر گفتی که سحرست و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم

آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کای میهمان اینجا مباش

شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت

وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کاید شما کم ره دهید

تا یکی مهمان در آمد وقت شب (190-3)

بخش ۱۹۰ – مهمان آمدن در آن مسجد

 

 

 

تا یکی مهمان در آمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب

از برای آزمون می‌آزمود
زانک بس مردانه و جان سیر بود

گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای
رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای

صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم

چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم ز نای تن جدا

تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف

چون تمنوا موت گفت ای صادقین
صادقم جان را برافشانم برین