مثنوی
برای ادیب خوانساری و سِحرِ صدایش
مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.
من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمهاش وای، آبخوردش جوی خون.
دانهاش در دامِ تزویرِ فلک
لانه بر گهوارهی جنبانِ شک.
لانه میجنبد وز او ارکانِ مرغ،
ژیغ ژیغش میخراشد جانِ مرغ.
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندانِ تردید آمدی
شب پُراز فانوسِ خورشید آمدی.
من همان مرغم که وای آوازِ او
سوزِ مأیوسان همه از سازِ او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی میزند در قعرِ آن
گاه وایی میکشد از سوزِ جان.
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.
وای اگر تابد به زندانبانِ ریش
آفتابِ عشقی از محبوسِ خویش!
من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش رانَد یک نفس
روحِ دریایم کشانَد بازپس.
گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفنِ دریای بیپایان و، من!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!
خود نه از امید رَستم نی ز غم
وین میان خوش دستوپایی میزنم.
من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.
نهش غمِ جان است و نهش پروای نام
میزند وایی به ظلمت، والسلام.
۱۳۳۸
برای پرویزِ شاپور
برو مرد بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی، در این تلخدشت؟
به بیهوده جُستن فروکاستی
قبای خستگی بر تن آراستی،
قبایی همه وصله بر وصله بر
قبایی ز نفرت بر او آستر.
همه پایم از خستگی ریشریش
نه راهی نه ذیروحی از پُشت و پیش.
نه وقتی ــ که واگردم از رفتهراه ــ
نه بختی ــ که با سر درافتم به چاه ــ
نه بیم و نه امید و، از پیش و پس
بیابان و خارِ بیابان و بس!
چه حاصل اگر خامُشی بشکنم
که: «یاران، در این دشت تنها، منم»؟
گرفتم به بانگی گلو بردرم
که در دَم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تُندر فشاندم؛ چه سود
کز این هیمه نی شعله خیزد نه دود.
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ در جانِ شب کاشتم؛
مرا، تیغِ فریاد بُرَّنده نیست
در آن مُردهآباد کهش زنده نیست…
برو مرد بیدار، اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
بنه، خواب اگر خوشتر افتادِشان،
که آخر دهد رنج، ره یادِشان.
بهل شب شود چیره، تا بنگری
هم از اشکِشان سر زند اختری.
چو پوسید چون لاشِ گندیده، شب،
کویرِ نفسمرده در گورِ تب؛
وُامیدی به جا مانده گر نیز هست
به سودای عُزلت درِ خانه بست،
ببینی که از هولِ شب، اشکِ آب
بتوفد چنان کورهی آفتاب.
برو مرد بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
تو گُلجویی ای مرد و ره پُرخَس است
شِکرخواه را، حرفِ تلخی بس است!
۱۳۳۷ـ۱۳۳۹ تهران
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیَم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیَم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهٔ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در ِ بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها
با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّارها
گمشدن در پهنهٔ بازارها
آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره ، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب ، تو
بستر رگهام را سیلاب ، تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه ، می خواهم که بشکافم ز هم
شادیَم یکدم بیالاید به غم
آه ، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سِحربار
گاهوار ِ کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند ، دریغ
دیده پوشیدن نمی داند ، دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیَم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر ، با زهدان به جنگ
می درد دیوار زهدان را به چنگ
زنده ، اما حسرت زادن در او
مرده ، اما میل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای برپاخاستن
خنده ام غمناکی بیهوده ای
ننگم از دلپاکی ِ بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از بام خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خاک و خاکش اما بویناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نیمهٔ پنهانیَش
شرمگین چهرهٔ انسانیَش
کو به کو در جستجوی جفت خویش
می دود ، معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدگر
تلخکام و ناسپاس از یکدگر
عشقشان ، سودای محکومانه ای
وصلشان ، رویای مشکوکانه ای
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود
آهوان ، ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریاها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونهٔ طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را می گشود
عطرِ بکر بوته ها را می ربود
بر فرازش ، در نگاه هر حباب
انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگِ در مرداب را یاد آورید
چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
به ماه سفندار مذ روز ارد
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
چو از گردش روز برگشت سیر
که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم
به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز
زمانه ز ما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند
که با پیل و با شیربازی کند
چنان دان که از بینیازی کند
تو بیجان شوی او بماند دراز
درازست گفتار چندین مناز
تو از آفریدون فزونتر نه ای
چو پرویز باتخت و افسر نه ای
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد
چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشین روان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست
بزرگی دهم هر که کهتر بود
نیازارم آن راکه مهتر بود
نجویم بزرگی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی
که برکس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت
همی نام جاوید باید نه کام
بینداز کام و برافراز نام
برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
بفرمود تا پور هرمزد، راه
بپیماید و برکشد با سپاه
که رستم بُدش نام و بیدار بود
خردمند و گُرد و جهاندار بود
ستارهشمُر بود و بسیارهوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش
برَفت و گرانمایگان را ببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد
برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
بدانست رستم شمار سپهر
ستارهشمُر بود و با داد و مهر
همیگفت کاین رزم را روی نیست
رهِ آبِ شاهان بدین جوی نیست
بیاورد صلّاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهندهمَردم شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست
ز چارم همیبنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زُهرهست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنیها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فرّ و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
برین سالیان چارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نشمرد
ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هرگونه بر انجمن
که از قادسی تا لب رودبار
زمین را ببخشیم با شهریار
وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجا هست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیمِ کُنداوران
شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژِّ پرگار نیست
برین نیز جنگی بوَد هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که با من به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همیننگرند
چو میروی طَبری و چون ارمنی
به جنگاند با کیش آهرمنی
چو گُلبوی سوری و این مهتران
که کوپال دارند و گرز گران
همی سرفرازند که ایشان کیَند
به ایران و مازنداران بر چیَند
اگر مرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم
بریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردانسپهر
دگرگونهتر گشت بر ما به مهر
چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و برساز با مهتران
همه گِرد کن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست
همی تاز تا آذرآبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
همیدون گله هرچ داری ز اسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهارخواه
بدار و بپوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرا نیز روی
درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
گر از من بَدآگاهی آرَد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چو گاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدانپرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجیسرای
که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
تو با هر که از دودهٔ ما بوَد
اگر پیر اگر مرد برنا بوَد
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایرانزمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار
ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمه کس
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی به باد
تو پدرود باش و بیآزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش
گر او را بد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردنفراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از برِ سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرّینهکفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری برخورَد
به داد و به بخشش همیننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژّی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرَد و گفتوگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این از آن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چارهگر
شود بندهٔ بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کینِ سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و رویْ زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد
که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بیوفا گشت گردانسپهر
دژم گشت وز ما ببرید مهر
مرا تیز پیکان آهنگذار
همی بر برهنه نیاید به کار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
نبُرَّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشهٔ نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو بر تخمهای بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج وز کارزار
تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست
چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند
دو دیده ز شاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه به مُهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت
که این نامه نزد برادر بَرَد
بگوید جزین هرچ اندرخورد
فرستادهٔ نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد
یکی نامهای بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چو شید
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
سوی سعدِ وَقاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ
سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک
کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار
به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست
به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
به نانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه
به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه
به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست
هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود
به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان
سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار
به سالی همه دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران
که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ
سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن به چیزی همینشمرد
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی
جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی
سخن گوی مردی برِ ما فرست
جهاندیده و گرد و زیبا فرست
بدان تا بگوید که رای تو چیست
به تخت کیان رهنمای تو کیست
سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه
تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار
جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش
به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد
نگه کن بدین نامهٔ پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان
همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر
چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
پذیره شدش با سپاهی چو گرد
فرود آوریدندش اندر زمان
بپرسید سعد از تن پهلوان
هم از شاه و دستور و ز لشکرش
ز سالار بیدار و ز کشورش
ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت
ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد
گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همیکرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند
بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
ز جنی سخن گفت وز آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی
ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تأیید و ز رسمهای جدید
ز قطران و ز آتش و زمهریر
ز فردوس وز حور وز جوی شیر
ز کافور منشور و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین
اگر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شاهی و شادی وراست
همان تاج دارد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار
شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود
بکاری که پاداش یابی بهشت
نباید به باغ بلا کینه کشت
تن یزدگرد و جهان فراخ
چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ
همه تخت گاه و همه جشن و سور
نخَرَّم به دیدار یک موی حور
دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره شد از پی تاج و گنج
بس ایمن شدستی برین تخت عاج
بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج
جهانی کجا شربتی آب سرد
نیرزد دلت را چه داری به درد
هرآنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ
بهشتست اگر بگروی جای تو
نگر تا چه باشد کنون رای تو
به قرطاس مهر عرب برنهاد
درود محمد همیکرد یاد
چو شعبه مغیره بگفت آن زمان
که آید بر رستم پهلوان
ز ایران یکی نامداری ز راه
بیامد بر پهلوان سپاه
که آمد فرستادهای پیر و سست
نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست
یکی تیغ باریک بر گردنش
پدید آمده چاک پیراهنش
چورستم به گفتار او بنگرید
ز دیبا سراپردهٔ برکشید
ز زربفت چینی کشیدند نخ
سپاه اندر آمد چو مور و ملخ
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه
بر او از ایرانیان شست مرد
سواران و مردان روز نبرد
به زر بافته جامههای بنفش
بپا اندرون کرده زرینه کفش
همه طوق داران با گوشوار
سرا پرده آراسته شاهوار
چو شعبه به بالای پرده سرای
بیامد بران جامه ننهاد پای
همیرفت برخاک برخوار خوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار
نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان سپه ننگرید
بدو گفت رستم که جان شاددار
بدانش روان و تن آباد دار
بدو گفت شعبه که ای نیک نام
اگر دین پذیری شوم شادکام
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی
ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد
چنین داد پاسخ که او رابگوی
که نه شهریاری نه دیهیم جوی
ندیده سرنیزهات بخت را
دلت آرزو کرد مر تخت را
سخن نزد دانندگان خوارنیست
تو را اندرین کار دیدار نیست
اگر سعد با تاج ساسان بدی
مرا رزم او کردن آسان بدی
ولیکن بدان کاخترت بیوفاست
چه گوییم کامروز روز بلاست
تو را گر محمد بود پیش رو
بدین کهن گویم از دین نو
همان کژ پرگار این گوژپشت
بخواهد همیبود با ما درشت
تو اکنون بدین خرمی بازگرد
که جای سخن نیست روز نبرد
بگویش که در جنگ مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
بفرمود تابرکشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای
برآمد یکی ابر و برشد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش
سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پردهٔ لاژورد
همی نیزه بر مغفر آبدار
نیامد به زخم اندرون پایدار
سه روز اندر آن جایگه جنگ بود
سر آدمی سم اسپان به سود
شد ازتشنگی دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کارزار
لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد
خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد
برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیکسو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
به زیر یکی سرو بالا شدند
همیتاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو به دل کینه خواه
خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد
چواسپ نبرد اندرآمد به سر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر
بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز
همیخواست از تن سرش رابرید
ز گرد سپه این مران را ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ
به زد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان به جای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی
چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد
دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش
سپاه از دو رویه خودآگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه
همیجست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پای کردن به شمشیر چاک
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان
بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه
به بغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندآورد گرد
فرخزاد هرمزد با آب چشم
به اروندرود اندر آمد بخشم
به کرخ اندر آمد یکی حمله برد
که از نیزهداران نماند ایچ گُرد
هم آنگه ز بغداد بیرون شدند
سوی رزم جستن به هامون شدند
چو برخاست گرد نبرد از میان
شکست اندر آمد به ایرانیان
فرخزاد برگشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه
فرود آمد از باره بردش نماز
دو دیده پر از خون و دل پرگداز
بدو گفت چندین چه مولی همی
که گاه کیی را بشولی همی
ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت شاید نشاند
توی یک تن و دشمنان صد هزار
میان جهان چون کنی کارزار
برو تا سوی بیشهٔ ناروَن
جهانی شود بر تو بر انجمن
وزان جایگاه چون فریدون برو
جوانی یکی کار برساز نو
فرخزاد گفت و جهانبان شنید
یکی دیگر اندیشه آمد پدید
دگر روز برگاه بنشست شاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان
چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان
فرخزاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشهٔ ناروَن
به آمل پرستندگان تواَند
به ساری همه بندگان تواَند
چو لشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان ساخت ننگ و نبرد
شما را پسند آید این گفتوگوی
به آواز گفتند کاین نیست روی
شهنشاه گفت این سخن درخورَست
مرا در دل اندیشهٔ دیگرَست
بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه
سرِ خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی و رای
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت
چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه
جهاندار باید که او را به رنج
نماند بجای و شود سوی گنج
بزرگان برو خواندند آفرین
که اینست آیین شاهان دین
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
چه خواهی و با ما چه پیمان نهی
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد دل من تباه
همانا که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تنآسان شویم
کزان سو فراوان مرا لشکرست
همه پهلوانان کنداورست
بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین
بران دوستی نیز بیشی کنیم
که با دختِ فغفور خویشی کنیم
بِیاری بیاید سپاهی گران
بزرگان و ترکان جنگاوران
کنارنگِ مروست ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز
کجا پیشکار شبانان ماست
برآوردهٔ دشتبانان ماست
ورا برکشیدم که گوینده بود
همان رزم را نیز جوینده بود
چو بیارز را نام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز
اگر چند بیمایه و بیتنست
برآوردهٔ بارگاه منست
ز موبد شنیدستم این داستان
که برخواند از گفتهٔ باستان
که پرهیز از آن کن که بد کردهای
که او را به بیهوده آزردهای
بدان دار اومید کو را به مهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر
فرخزاد برهم بزد هر دودست
بدو گفت کای شاه یزدانپرست
به بدگوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو
که هر چند بر گوهر افسون کنی
بکوشی کزو رنگ بیرون کنی
چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید
ازیشان نبرّند رنگ و نژاد
تو را جز بزرگی و شاهی مباد
بدو گفت شاه ای هژبر ژیان
ازین آزمایش ندارد زیان
ببود آن شب و بامداد پگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
ز بغداد راه خراسان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزادمرد
برو بر همیخواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
خروشی برآمد ز لشکر به زار
ز تیمار وز رفتن شهریار
ازیشان هر آنکس که دهقان بدند
وگر خویش و پیوند خاقان بدند
خروشان برِ شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
که ما را دل از بوم و آرامگاه
چگونه بوَد شاد بی روی شاه
همه بوم آباد و فرزند و گنج
بمانیم و با تو گزینیم رنج
زمانه نخواهیم بی تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو
همه با تو آییم تا روزگار
چه بازی کند در دم کارزار
ز خاقانیان آنک بُد چربگوی
به خاک سیه برنهادند روی
که ما بوم آباد بگذاشتیم
جهان در پناه تو پنداشتیم
کنون داغدل نزد خاقان شویم
ز تازی سوی مرز دهقان شویم
شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد
که یکسر به یزدان نیایش کنید
ستایش ورا در فزایش کنید
مگر باز بینم شما را یکی
شود تیزی تازیان اندکی
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید
نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من ببد یارمند
ببینیم تا گرد گردان سپهر
ازین سو کنون بر که گردد به مهر
شما ساز گیرید با پای او
گذر نیست با گردش و رای او
وزان پس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایرانزمین
مباشید یک چند کز تازیان
بدین سود جستن سرآید زیان
ازو بازگشتند با درد و جوش
ز تیمار با ناله و با خروش
فرخزاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند
همیرفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه
چو منزل به منزل بیامد برِی
برآسود یک چند با رود و می
ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همیبود یک چند ناشاد و شاد
ز گرگان بیامد سوی راه بُست
پرآژنگ رخسار و دل نادرست