مستفعلتن مستفعلتن

نرد کف تو بردست مرا (241)

نرد کف تو بردست مرا
شیر غم تو خوردست مرا

گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکده‌ها سردست مرا

در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو گردست مرا

می‌ران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان وردست مرا

در شادی ما وهمی نرسد
کاین خنده گری پرده‌ست مرا

صد رخ ز درون سرخ‌ست مرا
یک رخ ز برون زردست مرا

ای احول ده این هر دو جهان
کز راحت تو دردست مرا

در رهبریت ای مرد طلب
بر هر سر ره مردست مرا

خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو دردست مرا

خیک دل ما مشک تن ما (242)

خیک دل ما مشک تن ما
خوش نازکنان بر پشت سقا

از چشمه جان پر کرد شکم
کای تشنه بیا ای تشنه بیا

سقا پنهان وان مشک عیان
لیکن نبود از مشک جدا

گر رقص کند آن شیر علم
رقصش نبود جز رقص هوا

دورم ز نظر فعلم بنگر
تا بوی بود بر عود گوا

از بوی تو جان قانع نشود
ای چشمه جان ای چشم رضا

حکم البین بموتی و عمد (1014)

حکم البین بموتی و عمد
رضی الصد بحینی و قصد

فتح الدهر عیون حسد
فر آنی بفناکم و حسد

یهرق العشق دماء حقنت
لیس للعشق قریب و ولد

لکن الموت حیاه لکم
لکن الفقر غناء و رغد

سافروا فی سبل العشق معی
لا تخافن ضلالا و رصد

لا یهولنکم بعدکم
دونکم وفد وصال و مدد

فنسیم طرب اولهم
یهب السالک حولا و جلد

گه چرخ زنان همچون فلکم (1749)

گه چرخ زنان همچون فلکم
گه بال زنان همچون ملکم

چرخم پی حق رقصم پی حق
من زان ویم نی مشترکم

چون دید مرا بخرید مرا
آن کان نمک زان بانمکم

شیر است یقین در بیشه جان
بدرید یقین انبان شکم

آن کو به قضا داده‌ست رضا
قاضی کندش روزی ملکم

یأجوج منم مأجوج منم
حد نیست مرا هر چند یکم

بربند دهان در باغ درآ
تا کم نکنی خط‌های چکم

تلخی نکند شیرین‌ذقنم (1750)

تلخی نکند شیرین‌ذقنم
خالی نکند از می دهنم

عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم

در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم

از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم

تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می‌رود او در پیرهنم

از شیره او من شیردلم
در عربده‌اش شیرین سخنم

می‌گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم

من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم

حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم

علی اهل نجد الثنا و سلام (1784)

علی اهل نجد الثنا و سلام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام

فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام

بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام

ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام

و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام

ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبح حیا صخره و رخام

سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام

غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام

آن دلبر من آمد بر من (2092)

آن دلبر من آمد بر من
زنده شد از او بام و در من

گفتم قنقی امشب تو مرا
ای فتنه من شور و شر من

گفتا بروم کاری است مهم
در شهر مرا جان و سر من

گفتم به خدا گر تو بروی
امشب نزید این پیکر من

آخر تو شبی رحمی نکنی
بر رنگ و رخ همچون زر من

رحمی نکند چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من

بفشاند گل گلزار رخت
بر اشک خوش چون کوثر من

گفتا چه کنم چون ریخت قضا
خون همه را در ساغر من

مریخیم و جز خون نبود
در طالع من در اختر من

عودی نشود مقبول خدا
تا درنرود در مجمر من

گفتم چو تو را قصد است به جان
جز خون نبود نقل و خور من

تو سرو و گلی من سایه تو
من کشته تو تو حیدر من

گفتا نشود قربانی من
جز نادره‌ای ای چاکر من

جرجیس رسد کو هر نفسی
نو کشته شود در کشور من

اسحاق نبی باید که بود
قربان شده بر خاک در من

من عشقم و چون ریزم ز تو خون
زنده کنمت در محشر من

هان تا نطپی در پنجه من
هان تا نرمی از خنجر من

با مرگ مکن تو روی ترش
تا شکر کند از تو بر من

می‌خند چو گل چون برکندت
تا بسر شدت در شکر من

اسحاق توی من والد تو
کی بشکنمت ای گوهر من

عشق است پدر عاشق رمه را
زاینده از او کر و فر من

این گفت و بشد چون باد صبا
شد اشک روان از منظر من

گفتم چه شود گر لطف کنی
آهسته روی ای سرور من

اشتاب مکن آهسته ترک
ای جان و جهان ای صدپر من

کس هیچ ندید اشتاب مرا
این است تک کاهلتر من

این چرخ فلک گر جهد کند
هرگز نرسد در معبر من

گفتا که خمش کاین خنگ فلک
لنگانه رود در محضر من

خامش که اگر خامش نکنی
در بیشه فتد این آذر من

باقیش مگو تا روز دگر
تا دل نپرد از مصدر من

تازه شد از او باغ و بر من (2093)

تازه شد از او باغ و بر من
شاخ گل من نیلوفر من

گشته است روان در جوی وفا
آب حیوان از کوثر من

ای روی خوشت دین و دل من
ای بوی خوشت پیغامبر من

هر لحظه مرا در پیش رخت
آیینه کند آهنگر من

من خشک لبم من چشم ترم
این است مها خشک و تر من

آن کس که منم خاک در او
می‌کوبد او بام و در من

آن کس که منم پابسته او
می‌گردد او گرد سر من

باده نخورم ور ز آنک خورم
او بوسه دهد بر ساغر من

پستان وفا کی کرد سیه
آن دایه جان آن مادر من

از من دو جهان صد بر بخورد
چون آید او اندر بر من

دزدار فلک قلعه بدهد
چون گردد او سرلشکر من

بربند دهان غماز مشو
غماز بس است آن گوهر من

یک قوصره پر دارم ز سخن (2094)

یک قوصره پر دارم ز سخن
جان می‌شنود تو گوش مکن

دربند خودی زین سیر شدی
گیری سر خود ای بی‌سر و بن

چون مستمعان جمله بروند
گویم غم نو با یار کهن

کی سیر شود ماهی ز تری
یا تشنه حق از علم لدن

گر سیر شدند این مستمعان
جان می‌شنود از قرط اذن

با من صنما دل یک دله کن (2095)

با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن

مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن

سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن

مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن

ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسی جان شبان شده‌ای
بر طور برو ترک گله کن

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دشت طوی پا آبله کن

تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن

فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن