مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر (1015)

ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر
تا سینه‌ها روشن شود افزون شود نور نظر

کوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان تا شب شود همچون سحر

چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در کرم بر خلق بستن هر دو در

ای خورده جام ذوالمنن تشنیع بیهوده مزن
زیرا که فاز من شکر زیرا که خاب من کفر

ای تو مقیم میکده هم مستی و هم می‌زده
تشنیع‌های بیهده چون می‌زنی ای بی‌گهر

انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر (1016)

انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر
انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر

باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر
جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم ماحضر

شمشیرها جوشن شود ویرانه‌ها گلشن شود
چشم جهان روشن شود چون از تو آید یک نظر

ای قهر بی‌دندان شده وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده چون داد جان‌ها را ظفر

هر کس که دیدت ای ضیا وان حضرت باکبریا
بادا ورا شرم از خدا گر او بلافد از هنر

نگذاشت شیر بیشه‌ای از هست ما یک ریشه‌ای
الا که نیم اندیشه‌ای در روز و شب هجران شمر

ای آفرین بر روی شه کز وی خجل شد روی مه
کوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش گوش کر

از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من
کی سیر گردد جان من در جان من جوع البقر

ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر

من ابروش او ماه وش او روز و من همچو شبش
او جان و من چون قالبش حیران از آن خوبی و فر

آه از دعا بی‌سامعی جرم و گنه بی‌شافعی
درد و الم بی‌نافعی رویم چو زر بی‌سیمبر

کی باشد آن در سفته من الحمدلله گفته من
مستطرب و خوش خفته من در سایه‌های آن شجر

تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود
که گویمش هجران خود بنمایمش خون جگر

ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر

آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر (1017)

آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر

یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر

درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر

در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر

ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی جگر

گر دست خواهی پا دهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر

تا در شراب آغشته‌ام بی‌شرم و بی‌دل گشته‌ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر

خواهم یکی گوینده‌ای آب حیاتی زنده‌ای
کآتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر

اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر حق نشد او را در این ره سگ شمر

قومی خراب و مست و خوش قومی غلام پنج و شش
آن‌ها جدا وین‌ها جدا آن‌ها دگر وین‌ها دگر

ز اندازه بیرون خورده‌ام کاندازه را گم کرده‌ام
شدوا یدی شدوا فمی هذا حفاظ ذی السکر

هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بی‌هوش کن بی‌هوش سوی ما نگر

رو چشم جان را برگشا در بی‌دلان اندرنگر (1018)

رو چشم جان را برگشا در بی‌دلان اندرنگر
قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بی‌پا و سر

بی‌کسب و بی‌کوشش همه چون دیگ در جوشش همه
بی‌پرده و پوشش همه دل پیش حکمش چون سپر

از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاکتر

چون ذره‌ها اندر هوا خورشید ایشان را قبا
بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل برکرده سر

در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر

در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل
در آب و گل لیکن چو دل در شب ولیکن چو سحر

باری تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان
مستی خوشی از راحشان فارغ شده از خیر و شر

بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیر تر
شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چیزی دگر

ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر (1019)

ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر
دیوانگان را می‌کند زنجیر او دیوانه‌تر

ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
آری درآ هر نیم شب بر جان مست بی‌خبر

ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان
ماندست اندر خرکمان چون عاشقان زیر و زبر

ای عشق خونم خورده‌ای صبر و قرارم برده‌ای
از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر

در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم
گر در عدم غلطان شوم اندر عدم داری نظر

ما را که پیدا کرده‌ای نی از عدم آورده‌ای
ای هر عدم صندوق تو ای در عدم بگشاده در

هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو بر حکم تو بنهاده سر

کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن
وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بی‌خطر

ای عشق چست معتمد مستی سلامت می‌کند
بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر

چون دست او بشکسته‌ای چون خواب او بربسته‌ای
بشکن خمار مست را بر کوی مستان برگذر

جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر (1172)

جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر

آمد ترش رویی دگر یا زمهریرست او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر

اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر

یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر

و قایل یقول لی انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر

درده می بیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر

السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر

در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر

انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر

ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کید از او بوی جگر

یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر

جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی
نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر

یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر

گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر

ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر

ای خواجه من آغشته‌ام بی‌شرم و بی‌دل گشته‌ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر

سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر

خواهم یکی گوینده‌ای مستی خرابی زنده‌ای
کآتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر

یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر

اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر او نشد او را در این ره سگ شمر

یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر

آن‌ها خراب و مست و خوش وین‌ها غلام پنج و شش
آن‌ها جدا وین‌ها جدا آن‌ها دگر وین‌ها دگر

ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر

گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر

اسکت و لا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر

خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن
آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر

ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر

ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن
ما را چو خود بی‌هوش کن بی‌هوش خوش در ما نگر

قالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر

ز اندازه بیرون خورده‌ام کاندازه را گم کرده‌ام
شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر

هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر

هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بی‌هوش کن بی‌هوش سوی ما نگر

العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر

ای مستِ ماهِ رویِ تو استاره و گردون، خوش (1215)

ای مستِ ماهِ رویِ تو استاره و گردون، خوش
رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون، خوش

هرگز ندیده‌ست آسمان هرگز نبوده در جهان
مانند تو لیلیِ جان مانند من مجنون، خوش

باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی؟
مانند تو موسی دلی مانند من هارون، خوش؟

ای قطبِ این هفت آسیا هم کانِ زر هم کیمیا
ای عیسی دوران بیا بر ما بخوان افسون، خوش

چون گوهری ناسفته‌ام فارغ ز خام و پخته‌ام
در سایه‌ات خوش خفته‌ام سرمست از آن افیون، خوش

از نغمه‌ی تو ذره‌ها گر رقص آرد چه عجب
نک طور موسی از وله رقصان در آن هامون، خوش

ای دل برای دلخوشی زر و هنر چون می‌کشی؟
دیدی تو از زر و هنر بی‌خسف یک قارون، خوش

باشد به صورت خوش‌نما راه خوشی بسته شده
چون زهر مارِ کوهیی بنهفته در معجون خوش

یا همچو گور کافران پرمحنت و زخمِ گران
پیچیده بیرون گور را در اطلس و اکسون، خوش

زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو
زان قامت همچون الف زان ابروی چون نون، خوش

شاگردِ لوحِ جان شدم زین حرف‌ها خط‌خوان شدم
کشتی و کشتی‌بان شدم اندر چنین جیحون، خوش

ایوان کجا ماند مرا با منجنیق کبریا؟
میزان کجا ماند مرا در عشقت ای موزون، خوش؟

ای مایه‌ی صد بی‌هشی دی از طریق سرکشی
گفتی «مرا چونی خوشی در حیرتِ بی‌چون، خوش؟»

هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد
کان ناخوشی‌ها خورده بُد در غیبت تو خون، خوش

ای شمس تبریزی توی کاندر جلالت صد توی
جان منست آن ماهیی در وی چو تو ذالنون، خوش

گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش (1216)

گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش
ور زانک تو عاشق نه‌ای رو سخره می‌کن خار کش

جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری
این ننگ جان‌ها را ز خود بیرون کن و بر دار کش

گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی
بیزار شو زین جان هله بر وی خط بیزار کش

خود را مبین در من نگر کز جان شدستم بی‌اثر
مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار کش

این کره تند فلک از روح تو سر می‌کشد
چابک سوار حضرتی این کره را در کار کش

چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی
ننگت نمی‌آید که خر گوید تو را خروار کش

همچون جهودان می‌زیی ترسان و خوار و متهم
پس چون جهودان کن نشان عصابه بر دستار کش

یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفی
بهر گشاد دیده را در دیده افکار کش

ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل (1333)

ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل
ای از کرم پرسان دل وی پرسشت آرام دل

ما زنده از اکرام تو ای هر دو عالم رام تو
وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل

بر گرد تن دل حلقه شد تن با دلم همخرقه شد
وین هر دو در تو غرقه شد ای تو ولی انعام دل

ای تن گرفته پای دل وی دل گرفته دامنت
دامن ز دل اندرمکش تا تن رسد بر بام دل

ای گوهر دریای دل چه جای جان چه جای دل
روشن ز تو شب‌های دل خرم ز تو ایام دل

ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن
چون نقطه‌ای در جیم تن چون روشنی بر جام دل

از بارگاه عقل کل آید همی بانگ دهل
کآمد سپاه آسمان نک می‌رسد اعلام دل

از زخم تیغ آن سپه در کشتن خصمان شه
پرخون شده صحرا و ره ره گشته خون آشام دل

زان حمله‌های صف شکن سرکوفته دیوان تن
خطبه به نام شه شده دیوان پر از احکام دل

ای قیل و قالت چون شکر وی گوشمالت چون شکر
گر زین ادب خوارم کنی خواری منست اکرام دل

گر سر تو ننهفتمی من گفتنی‌ها گفتمی
تا از دلم واقف شدی امروز خاص و عام دل

این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل (1334)

این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل

این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بی‌چون نگر ایمن ز شمشیر اجل

مردار جانی می‌شود پیری جوانی می‌شود
مس زر کانی می‌شود در شهر ما نعم البدل

شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل

در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب
بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل

رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل

نی قاضیی نی شحنه‌ای نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل