مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین (23)

هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین
آتش زند خوبیِ او در جملهٔ خوبان چنین

کی ره برد اندیشها، کان شیر نر زان بیشها
بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟

گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر »
گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین »

از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو
از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین

حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم
شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمین

اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟!
تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین

از درد هجرانش زمین، رو کرده اندر آسمان
وان آسمان گوید که: « من صد چون توم اندر حنین »

آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا
کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین

دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده
در کف گرفته مشعله، از شعلهٔ عین‌الیقین

زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد
چون موی اندر شیرشد، پیدا مثال یوم دین

کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟!
کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کآمد امین؟!

ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها
الصبر مفتاح‌الفرج، ای صابران راستین

شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر
چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون جنین

پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها می‌چشد
ترجیع گیرد گوش او، از پردها بیرون کشد
می‌گفت با حق مصطفی: « چون بی‌نیازی تو ز ما
حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندین چیزها »

حق گفت: « ای جان جهان، گنجی بدم من بس نهان
می‌خواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا

آیینهٔ کردم عیان، پشتش زمین، رو آسمان
پشتش شود بهتر ز رو، گر بجهد از رو و ریا

گر شیره خواهد می شدن، در خنب جوشد مدتی
خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش باید قفا

آبی که جفت گل بود، کی آینهٔ مقبل بود
چون او جدا گردد ز گل، آیینه گردد پرصفا

جانی که پران شد ز تن، گوید بدو سلطان من:
« عذرا شدی از یار بد، یار منی اکنون، بیا »

مشهور آمد این، که مس از کیمیایی زر شود
این کیمیای نادره، کردست مس را کیمیا

نی تاج خواهد نی‌قبا، این آفتاب از داد حق
هست او دو صد کل را کله وز بهر هر عریان قبا

بهر تواضع بر خری، بنشست عیسی، ای پدر
ور نی سواری کی کندبر پشت خر باد صبا؟

ای روح، اندر جست و جو کن سر قدم چون آب جو
ای عقل، بهر این بقا، شاید زدن طال بقا

چندان بکن تو ذکر حق، کز خود فراموشت شود
واندر دعا دو تو شوی، مانندهٔ دال دعا

دانی که بازار امل، پرحیله است و پر دغل
هش دار ای میر اجل، تا درنیفتی در دغا

خواهی که اندر جان رسی، در دولت خندان رسی
می‌باش خندان همچو گل، گر لطف بینی گر جفا

این ترک جوش آمد ولی ترجیع سوم می‌رسد
ای جان پاکی که ز تو جان می‌پذیرد هر جسد
گر ساقیم حاضر بدی، وز بادهٔ او خوردمی
در شرح چشم جادوش صد سحر مطلق کردمی

گرخاطر اشتر دلم خوش شیرگیر او شدی
شیران نر را این زمان در زیر زین آوردمی

زان ابروی چون سنبلش، زان ماه زیبا خرمنش
زین گاو تن وارستمی بر گرد گردون گردمی

سرمست بیرون آیمی از مجلس سلطان خود
فرمان ده هر شهرمی درمان ده هر دردمی

نی درودمی نه کشتمی مطلق خیالی گشتمی
نی ترمی، نی خشکمی، نی گرممی، نی سردمی

نی در هوای نانمی، نی در بلای جانمی
نی بر زمین چون کوهمی، نی بر هوا چون گردمی

نی سرو سرگردانمی، نی سنبل رقصانمی
نی لالهٔ لعلین قبا نی زعفران زردمی

نی غنچهٔ بسته دهان، گشته ز ضعف دل نهان
بی این جهان و آن جهان نور خدا پروردمی

هر لحظه گوید شاه دین: « آری چنین و صد چنین
پیدا شدی گر زانک من در بند بردا بر دمی »

گرنه چو باران بر چمن من دادمی داد ز من
با جمله فردان جفتمی وز جمله جفتان فردمی

ملک از سلیمان نقل شد، ماهی فروشی شد فنش
بیرنج اگر راحت بدی، من مور را نازردمی

گر صیف بودی بی‌زدی، خاری نخستی پای گل
ور بی‌خماری می‌بدی، انگور را نفشردمی

گر عقدهٔ این ساحره از پای جانم وا شدی
بر کوری هر رهزنی صد رستم و صد مردمی

جانت بمانا تا ابد ای چشم ما روشن به تو
ای شاد و راد و مؤتلف جان دو صد چون من به تو

ای آنک ما را از زمین بر چرخِ اَخضر می‌کَشی (28)

ای آنک ما را از زمین بر چرخِ اَخضر می‌کَشی
زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش برمی‌کشی

امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم
امروز رو بالاترم، کامروز خوش‌تر می‌کشی

امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو می‌افکنی
ذَاالنّون و ابراهیم را در آب و آذر می‌کشی

امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته
تا خود کِرا پیش از همه امروز در بَر می‌کشی

ای اصلِ اصلِ دلبری، امروز چیز دیگری
از دل چه خوش دل می‌بری، وز سر چه خوش سر می‌کشی

ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی
ای روز، گوهر می‌دهی، وی شب، تو عنبر می‌کشی

ای صبحدم، خوش می‌دمی، وی باد، نیکو همدمی
وی مهر، اختر می‌کشی، وی ماه، لشکر می‌کشی

ای گل، به بستان می‌روی، وی غنچه پنهان می‌روی
وی سرو از قعر زمین، خوش آب کوثر می‌کشی

ای روح، راحِ این تنی، وی شرع، مِفتاح منی
وی عشق، شَنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر می‌کشی

ای باده، دفع غم تویی، بر زخم‌ها مرهم تویی
وی ساقی شیرین لِقا، دریا به ساغر می‌کشی

ای باد، پیکی هر سحر، کز یار می‌آری خبر
خوش ارمغانی‌های آن زلف مُعَنْبَر می‌کشی

ای خاک ره، در دل نهان، داری هزاران گلسِتان
وی آب، بر سر می‌دوی، وز بحر گوهر می‌کشی

ای آتش لَعلین قبا، از عشق داری شَعل‌ها
بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمی‌کشی

ترجیع این باشد که تو ما را به بالا می‌کشی
آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا می‌کشی
عیسیِّ جان را از ثَری، فوق ثریا می‌کشی
بی‌ فوق و تحتی هر دَمش تا ربِّ اَعلیٰ می‌کشی

مانند موسی چشم‌ها از چشم پیدا می‌کنی
موسِیِّ دل را هر زمان بر طور سینا می‌کشی

این عقل بی‌آرام را، می‌بر که نیکو می‌بری
وین جان خون‌آشام را می‌کش که زیبا می‌کشی

تو جانِ جانِ ماستی، مغز همه جان‌هاستی
از عین جان برخاستی، ما را سوی ما می‌کشی

ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون
تا صدرِ اِلّا کَشکَشان، لا را به اِلّا می‌کشی

از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده
وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا می‌کشی

شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان می‌کشند
تو از چَه و زندانِشان سوی تماشا می‌کشی

تن را که لاغر می‌کنی، پر مشک و عنبر می‌کنی
مر پشهٔ را پیش کَش، شهپرِّ عَنقا می‌کشی

زاغِ تنِ مردار را، در جیفه رغبت می‌دهی
طوطیِّ جانِ پاک را، مست و شکرخا می‌کشی

نزدیک مریم بی‌سبب، هنگام آن درد و تعب
از شاخِ خشکِ بی‌رطب هر لحظه خرما می‌کشی

یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون
از راه پنهان هر دَمَش ای جان به بالا می‌کشی

یونس به بحرِ بی‌امان، مَحبوسِ بَطنِ ماهیی
او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا می‌کشی

در پیش سرمستانِ دل، در مجلسِ پنهانِ دل
خوان ملایک می‌نهی، نُزْل مسیحا می‌کشی

ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان می‌کشی
فردوس جان را از کرم در پیش مهمان می‌کشی
درد دل عشاق را، خوش سوی درمان می‌کشی
هر تشنهٔ مشتاق را، تا آب حیوان می‌کشی

خود کی کَشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را
هرکس که او انسان بود او را تو این سان می‌کشی

سلطانِ سلطانان تویی، احسانِ بی‌پایان تویی
در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان می‌کشی

پیشِ دو سه دَلق دَنِی، چندان تواضع می‌کنی
گویی کمینه بندهٔ، خوان پیش سلطان می‌کشی

زنبیلشان پر می‌کنی، پر لعل و پر دُر می‌کنی
چون بحر رحمت، خس کشد؛ زنبیل ایشان می‌کشی

اللهُ یَدْعُو آمده آزادی زندانیان
زندانیان، غمگین شده؛ گویی به زندان می‌کشی

فرعون را احسان تو از نفس، ثُعْبان می‌خرد
گرچه به ظاهر سوی او تهدیدِ ثُعْبان می‌کشی

فرعون را گفته کرم: «بر تخت مُلْکت من بَرَم
تو سر مَکِش تا من کَشم چون تو پریشان می‌کشی»

فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه
مانند موسی کِش مرا، کو را تو پنهان می‌کشی

گفت او «اگر موسی بُدی، چوب اژدهایی کَی شدی؟
ماه از کفش کَی تابِدی؟ تو سر زِ رحمان می کشی

موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نَبُد
چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان می‌کشی؟!

موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد
ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان می‌کشی؟!

ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده
این کف به سر بر می‌رود، چون سر به کیوان می‌کشی

ترجیع دیگر این بود، ای جان که هردم می‌کشی
تو آفتابی ما چو نَم، ما را به بالا می‌کشی
ای آنک ما را می‌کشی، بس بی‌محابا می‌کشی
تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا می‌کشی

زین پیش جان‌ها برفلک بودند هم‌جامِ مَلَک
جان هر دو دستک می‌زند، کو را همان‌جا می‌کشی

زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک
جان هردو دستک می‌زند، کو را همانجا می‌کشی

ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی
ما را بدان جویِ روان، چون مَشک سَقّا می‌کشی

چون دیدم آن سَغْراق نو، دستار و دل کردم گرو
اندیشه را گفتم: «بِدَو؛ چون سوی سودا می‌کشی»

ای عقل هستم می‌کنی، وی عشق مستم می‌کنی
هرچند پستم می‌کنی، تا رَبِّ اعلا می‌کشی

ای عشق می‌کن حُکمِ مُرّ، ما را ز غیر خود بِبُر
ای سیل می‌غری، بِغُر، ما را به دریا می‌کشی

ای عشق می‌کن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر
ای لا، مرا بردار کن، زیرا به اِلّا می‌کشی

ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن
اِلّا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما می‌کشی

ای سر، تو از وی سر شدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کِبر چون سر می‌نهی؟ وز کاهلی پا می‌کشی؟!

ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر می‌نهی؟ وز کاهلی پا می‌کشی؟!

ای سر، بِنه سر بر زمین، گر آسمان می‌بایدت
وی پای، کم رو در وَحَل، گر سوی صحرا می‌کشی

ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان می‌بایدت
وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا می‌کشی

ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر
وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا می‌کشی

والله که زیبا می‌کشی، حقا که نیکو می‌کشی
بی‌دست و خنجر می‌کشی، بیچون و بی‌سو می‌کشی

با شیر رو به شانگی آوردمان دیوانگی (29)

با شیر رو به شانگی آوردمان دیوانگی
افزودمان بیگانگی با هر بت یکدانگی

از بادهٔ شبهای تو و ز مستی لبهای تو
وز لطف غبغبهای تو آخر کجا فرزانگی؟!

ای رستم دستان نر باشی مخنثتر ز غر
با این لب همچون شکر گر ماندت مردانگی

آه از نغولیهای تو، آه از ملولیهای تو
آه از فضولیهای تو، یکسان شو از صد شانگی

با لعل همچون شکرش، وز تابش سیمین برش
صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو دانگی

جان را ز تو بیچارگی، بیچارگی یکبارگی
ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی

ای صاف همچون جام جم، پیشت تمامیهاست کم
چون چنگ گشتم من به خم، اندر غم خوش بانگی

مخدوم شمس‌الدین شهم، هم آفتاب و هم مهم
بر خاک او سر می‌نهم، هم سر بود زان متهم
ای فتنهٔ انگیخته، صد جان به هم آمیخته
ای خون ترکان ریخته، با لولیان بگریخته

در سایهٔ آن لطف تو، آخر گشایم قلف تو
در سر نشسته الف تو، زان طرهٔ آویخته

از چشم بردی خوابها، زین غرقهٔ گردابها
زان طرهٔ پر تابها، مشکی به عنبر بیخته

ای رفته در خون رهی، تورشک خورشید و مهی
با این همه شاهنشهی، با خاکیان آمیخته

از برق آن رخسار تو، وز شعلهٔ انوار تو
وز حلم موسی‌وار تو، از بحر گرد انگیخته

ای شمع افلاک و زمین، ای مفخر روح‌الامین
عشقت نشسته در کمین، خون هزاران ریخته

جان در پی تو می‌دود وندر جهانت می‌جود
صد گنج آخر کی شود؟ در کاغذی درپیخته

مخدوم شمس‌الدین! مرا کشتی درین یک ماجرا
این عفو بسته شد چرا؟ ای خسرو هر دو سرا
ما جمله بیخوابان شده، در خوابگه رقصان شده
ای ماه بی‌نقصان شده و انجم ز مه رقصان شده

صفرام از سودای تو، از جسم جان‌افزای تو
از وعدهٔ جانهای تو، جانها بگه رقصان شده

زان روی همچون ماه تو، شاهان چشم در راه تو
در عین لشکرگاه تو، شاه وسپه رقصان شده

ای مفخر روحانیان، وی دیدهٔ ربانیان
سرها ز تو شادی‌کنان، بر سر کله رقصان شده

قومی شده رقصان دین، با صد هزاران آفرین
قومی دگر منکر چنین اندر سفه رقصان شده

تبریز و باقی جهان با هرک را عقلست و جان
از روی معنی ونهان، در عشق شه رقصان شده

میدان فراخست ای پسر، تو گوشه‌ای ما گوشه‌ای
همچون ملخ در کشت شه، تو خوشه‌ای ما خوشه‌ای

تمرین شنیداری بر مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

تمرین شنیداری بر مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

برای مسلط شدن بر مستفعلن مستعفلن مستفعلن مستفعلن پیشنهاد می‌کنیم پلی‌لیست زیر را روزانه چندین و چند بار گوش دهید تا جایی که بتوانید این اشعار را از حفظ بخوانید. علاوه بر گوش دادن، بهتر است که تنها شنونده نباشید، زیر لب با صدایی که می‌شنوید تکرار کنید. اگر بتوانید بلند بلند اشعار را بخوانید که خودتان صدای خودتان را بشنوید که دیگر عالی است. می‌توانید با ریتم هجاها ضرب بزنید یا دست‌ها و سرتان را تکان دهید.

همه‌ی این‌ها بخشی از آموزش شماست و فراموش نکنید که مهم‌ترین مسئله این است که باید از آموختن لذت برد.

برای مشاهده‌ی اشعار بیشتر در این وزن می‌توانید به لینک زیر وارد شوید:

مستفعلن مستعفلن مستفعلن مستفعلن

 

 

آن کیست کز رویِ کرم، با ما وفاداری کند

آن کیست کز رویِ کرم، با ما وفاداری کند
بر جایِ بدکاری چو من، یک دَم نکوکاری کند

اول به بانگِ نای و نی، آرد به دل پیغامِ وی
وانگه به یک پیمانه مِی، با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او، کامِ دلم نَگْشود از او
نومید نتْوان بود از او، باشد که دلداری کند

گفتم گره نَگْشوده‌ام، زان طُرِّه تا من بوده‌ام
گفتا مَنَش فرموده‌ام، تا با تو طَرّاری کند

پشمینه‌پوشِ تندخو، از عشق نشنیده‌است بو
از مَستیَش رمزی بگو، تا تَرکِ هشیاری کند

چون من گدایِ بی‌نشان، مشکل بُوَد یاری چُنان
سلطان کجا عیشِ نهان، با رندِ بازاری کند؟

زان طُرِّهٔ پُرپیچ و خَم، سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم، هر کس که عیّاری کند؟

شد لشکرِ غم بی عدد، از بخت می‌خواهم مدد
تا فخرِ دین عَبدُالصَّمَد، باشد که غمخواری کند

با چشمِ پُرنیرنگِ او، حافظ مکن آهنگِ او
کان طُرِّهٔ شبرنگِ او، بسیار طَرّاری کند

 


 

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می‌زنم

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می‌زنم
دستِ شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم

بی ماهِ مِهرافروزِ خود، تا بُگذَرانَم روزِ خود
دامی به راهی می‌نهم، مرغی به دامی می‌زنم

اورنگ کو؟ گُلچهر کو؟ نقشِ وفا و مِهر کو؟
حالی من اندر عاشقی، داوِ تمامی می‌زنم

تا بو که یابم آگهی از سایهٔ سَروِ سَهی
گلبانگِ عشق از هر طرف، بر خوش خرامی می‌زنم

هرچند کـ‌آن آرامِ دل، دانم نبخشد کامِ دل
نقشِ خیالی می‌کشم، فالِ دوامی می‌زنم

دانم سر آرد غُصِّه را، رنگین برآرد قِصِّه را
این آهِ خون افشان که من، هر صبح و شامی می‌زنم

با آن که از وی غایبم، وز مِی چو حافظ تایبم
در مجلسِ روحانیان، گَه گاه جامی می‌زنم

 


 

من دوش پنهان می‌شدم تا قصر جانان سنگنک

من دوش پنهان می‌شدم تا قصر جانان سنگنک
نرمک نهادم پای را رفتم به ایوان سنگنک

دیدم نگار نازنین بر تخت زر در خواب خوش
من از نهیب بیم او چون بید لرزان سنگنک

کردم دو انگشتان دراز آهستهک آهستهک
برداشتم برقع به ناز از ماه تابان سنگنک

یک نیمه نرگس باز کرد از خواب جنبانید سر
شد بر رخ همچون مهش زلف پریشان سنگنک

گفتا به من ای باهنر گفتم منم مسکین تو
تا گر کسی یابد خبر ای راحت جان سنگنک

باری به کام خویشتن آوردمش در بر دمی
بانگ نوا زد آن زمان مرغ سحرخوان سنگنک

گفتا که حافظ خیز و رو صبح است بر ایوان شاه
بر شاه خوان این قصه را از خلق پنهان سنگنک

 

اشعار بالا از جناب لسان الغیب بود.

آن کیست کز رویِ کرم، با ما وفاداری کند (191)

آن کیست کز رویِ کرم، با ما وفاداری کند
بر جایِ بدکاری چو من، یک دَم نکوکاری کند

اول به بانگِ نای و نی، آرد به دل پیغامِ وی
وانگه به یک پیمانه مِی، با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او، کامِ دلم نَگْشود از او
نومید نتْوان بود از او، باشد که دلداری کند

گفتم گره نَگْشوده‌ام، زان طُرِّه تا من بوده‌ام
گفتا مَنَش فرموده‌ام، تا با تو طَرّاری کند

پشمینه‌پوشِ تندخو، از عشق نشنیده‌است بو
از مَستیَش رمزی بگو، تا تَرکِ هشیاری کند

چون من گدایِ بی‌نشان، مشکل بُوَد یاری چُنان
سلطان کجا عیشِ نهان، با رندِ بازاری کند؟

زان طُرِّهٔ پُرپیچ و خَم، سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم، هر کس که عیّاری کند؟

شد لشکرِ غم بی عدد، از بخت می‌خواهم مدد
تا فخرِ دین عَبدُالصَّمَد، باشد که غمخواری کند

با چشمِ پُرنیرنگِ او، حافظ مکن آهنگِ او
کان طُرِّهٔ شبرنگِ او، بسیار طَرّاری کند

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می‌زنم (344)

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می‌زنم
دستِ شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم

بی ماهِ مِهرافروزِ خود، تا بُگذَرانَم روزِ خود
دامی به راهی می‌نهم، مرغی به دامی می‌زنم

اورنگ کو؟ گُلچهر کو؟ نقشِ وفا و مِهر کو؟
حالی من اندر عاشقی، داوِ تمامی می‌زنم

تا بو که یابم آگهی از سایهٔ سَروِ سَهی
گلبانگِ عشق از هر طرف، بر خوش خرامی می‌زنم

هرچند کـ‌آن آرامِ دل، دانم نبخشد کامِ دل
نقشِ خیالی می‌کشم، فالِ دوامی می‌زنم

دانم سر آرد غُصِّه را، رنگین برآرد قِصِّه را
این آهِ خون افشان که من، هر صبح و شامی می‌زنم

با آن که از وی غایبم، وز مِی چو حافظ تایبم
در مجلسِ روحانیان، گَه گاه جامی می‌زنم

من دوش پنهان می‌شدم تا قصر جانان سنگنک (20)

من دوش پنهان می‌شدم تا قصر جانان سنگنک
نرمک نهادم پای را رفتم به ایوان سنگنک

دیدم نگار نازنین بر تخت زر در خواب خوش
من از نهیب بیم او چون بید لرزان سنگنک

کردم دو انگشتان دراز آهستهک آهستهک
برداشتم برقع به ناز از ماه تابان سنگنک

یک نیمه نرگس باز کرد از خواب جنبانید سر
شد بر رخ همچون مهش زلف پریشان سنگنک

گفتا به من ای باهنر گفتم منم مسکین تو
تا گر کسی یابد خبر ای راحت جان سنگنک

باری به کام خویشتن آوردمش در بر دمی
بانگ نوا زد آن زمان مرغ سحرخوان سنگنک

گفتا که حافظ خیز و رو صبح است بر ایوان شاه
بر شاه خوان این قصه را از خلق پنهان سنگنک