مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
تمام اوست که فانی شدست آثارش
به دوستگانی اول تمام شد کارش
مرا دلیست خراب خراب در ره عشق
خراب کرده خراباتیی به یک بارش
بگو به عشق بیا گر فتاده میخواهی
چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش
میا به پیش ز درش ببین که میترسم
ز شعلهها که بسوزی ز سوز اسرارش
وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
که سیل سیل روانست اشک دربارش
حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه آب
ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش
برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماریست
صلای صحت و دولت ز چشم بیمارش
برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلیست
صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش
که نور من شرح الله صدره شمعیست
که در دو کون نگنجد فروغ انوارش
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
که عشق هست براق خدای میتازش
تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی
ز عشق آنک درآید به چنگل بازش
گرفت چهره عشاق رنگ و سکه زر
ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
در آن هوا که هوا و هوس از او خیزد
چه دید مرغ دل از ما ز چیست پروازش
گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز
که بست شهپر او را کی برد انگازش
مگو که غیرت هر لحظه دست میخاید
که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش
ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا
که هر چه بند کند او تو را براندازش
سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
بپرس عیش چه باشد برون شدن زین عیش
که عیش صورت چون حلقه ایست بر در عیش
درون پرده ز ارواح عیش صورتهاست
ز عکس ایشان این پرده شد مصور عیش
وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم
که خاک بر سر آن زر که نیست درخور عیش
بگویمت که چرا چرخ میزند گردون
کیش به چرخ درآورد تاب اختر عیش
بگویمت که چرا بحر موج در موجست
کیش به رقص درآورد نور گوهر عیش
بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد
که داد بوی بهشتش نسیم عنبر عیش
بگویمت که چرا باد حرف حرف شدست
که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر عیش
بگویمت که چرا شب تتق فروآویخت
که گرد کست و عروسی بگیرد جا در عیش
بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک
به یک دو لعب فروماندهام به شش در عیش
شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
چه بادههاست بتم را در آن کدوی ترش
به قاصد او ترشست و به جان شیرینش
که نیست در همه اجزاش تای موی ترش
هزار خمره سرکه عسل شدست از او
که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش
زهای و هوی ترشهای ماش خنده گرفت
حلاوت عجبی یافتهای و هوی ترش
ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید
که جوی شیر و شکر شد روان به سوی ترش
ربود سیل ویم دوش و خلق نعره زنان
میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش
پریر یار مرا جست کان ترش رو کو
خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش
شتاب و تیز همیرفت کو به کو پی من
چرا کند شکرقند جست و جوی ترش
گرفته طبله حلوا و بنده را جویان
که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش
عجب نباشد اگر قصد او فنای منست
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
غلط مکن ترشی نی برای دفع توست
ز رشک چون تو شکاریست رنگ و بوی ترش
ز رشک جاه امیرست روترش دربان
ز رشک روی عروس است روی شوی ترش
هزار خانه چو زنبور پرعسل داری
به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش
شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش
به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله
ز دست رفت دل من چو دید سر بازش
دل از بریشم او چون کلابه گردانست
کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیر
که تند میرسد آواز عقل پردازش
بدانک تن چو غبارست و جان در او چون باد
ولیک فعل غبار تنست غمازش
غبار جان بود و میرسد دگر جانی
که ذره ذره به رقص آمدست از آوازش
جهان تنور و در آن نانهای رنگارنگ
تنور و نان چه کند آنک دید خبازش
ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست
فدات جانم هر جا که هست بنوازش
شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر
که هست مه را چیزی ز لطف پروازش
چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند
چراغکی که بود شب شراراندازش
به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت
که دل ز غیرت شه واقفست و از نازش
مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش
که هر دو آب حیاتست پخته و خامش
خمار باده او خوشترست یا مستی
که باد تا به ابد جانهای ما جامش
ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش
جفای او که روان گریزپای مرا
حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش
بسی بهانه روانم نمود تا نرود
کشید جانب اقبال کام و ناکامش
طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت
نشان نماند او را که بشنود نامش
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کلهواری
بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش
اگر چه کره گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش
اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
فتاده بود همیبرد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت
خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
چه حاجتست بر عقل طول طومارش
بیا بیا که توی جان جان جان سماع
بیا که سرو روانی به بوستان سماع
بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود
بیا که چون تو ندیدست دیدگان سماع
بیا که چشمه خورشید زیر سایه تست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح
یکی دو نکته بگویم من از زبان سماع
برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی
برون ز هر دو جهانست این جهان سماع
اگر چه بام بلندست بام هفتم چرخ
گذشته است از این بام نردبان سماع
به زیر پای بکوبید هر چه غیر ویست
سماع از آن شما و شما از آن سماع
چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم
کنار درکشمش همچنین میان سماع
کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید
همه به رقص درآیند بیفغان سماع
بیا که صورت عشقست شمس تبریزی
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
بیا بیا که توی جان جان جان سماع
هزار شمع منور به خاندان سماع
چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل
بیا که ماه تمامی در آسمان سماع
بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست
بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع
بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست
بیا که چون تو زری را ندید کان سماع
بیا که بر در تو شستهاند مشتاقان
ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع
بیا که رونق بازار عشق از لب تست
که شاهدیست نهانی در این دکان سماع
بیار قند معانی ز شمس تبریزی
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
بیا بیا که توی شیر شیر شیر مصاف
ز مرغزار برون آ و صفها بشکاف
به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ
ز هر چه از تو بلافند صادقست نه لاف
عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم
به سلطنت تو نشسته ملوک بر اطراف
تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش
ولیک دیده ز هجرت نه روشنست نه صاف
شعاع چهره او خود نهان نمیگردد
برو تو غیرت بافنده پردهها میباف
تو دلفریب صفتهای دلفریب آری
ولیک آتش من کی رها کند اوصاف
چو عاشقان به جهان جانها فدا کردند
فدا بکردم جانی و جان جان به مصاف
اگر چه کعبه اقبال جان من باشد
هزار کعبه جان را بگرد تست طواف
دهان ببستهام از راز چون جنین غمم
که کودکان به شکم در غذا خورند از ناف
تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام
خطای مست بود پیش عقل عقل معاف
خمار بیحد من بحرهای میخواهد
که نیست مست تو را رطلها و جره کفاف
بجز به عشق تو جایی دگر نمیگنجم
که نیست موضع سیمرغ عشق جز که قاف
نه عاشق دم خویشم ولیک بوی تست
چو دم زنم ز غمت از مت و از آلاف
نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست
اگر هزار بخوانند سوره ایلاف
به نور دیده سلف بستهام به عشق رخت
که گوش من نگشاید به قصه اسلاف
منم کمانچه نداف شمس تبریزی
فتاده آتش او در دکان این نداف