مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

بداد پندم استاد عشق ز استادی (3099)

بداد پندم استاد عشق ز استادی
که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی

هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی

چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی

بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی

مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنانک داد به بشر و جنید بغدادی

چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی

به هر کجا که روی ماه بر تو می‌تابد
مهست نورفشان بر خراب و آبادی

غلام ماه شدی شب تو را به از روزست
که پشتدار تو باشد میان هر وادی

خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیکبخت افتادی

به وعده‌های خوشش اعتماد کن ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی

به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنانک اشتر خود را نوا زند حادی

ببست خواب مرا جاودانه دلداری (3100)

ببست خواب مرا جاودانه دلداری
به زیر سنگ نهان کرد و در بن غاری

به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا
چو مرده‌ای که درافتاد در نمکساری

کجاست خواب و کجا چشم و کو قرار دلی
کجا گذارد این فتنه صبر صباری

اگر چه کوه بود عقل همچو که بپرد
ببین چه صرصر باهیبتست این باری

کسی که باده خورد بامداد زین ساقی (3101)

کسی که باده خورد بامداد زین ساقی
خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی

به ناشتاب سعادت مرا رسید شتاب
چنانک کعبه بیاید به نزد آفاقی

بیا حیات همه ساقیان بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی

هزار جام پر از زهر داده بود فراق
رسید معدن تریاق و کرد تریاقی

بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی

چگونه خنده بپوشم انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی

توی که جفت کنی هر یتیم را به مراد
که هیچ جفت نداری به مکرمت طاقی

جهان لهو و لعب کودکانه باده دهد
ز توست مستی بالغ که زفت سغراقی

به گرد خانه دل مرا غم همی‌گردد
بکند دیده ماران زمرد راقی

برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دور
که زنگ قیصر روم و عدو احداقی

نماید آینه‌ام عکس روی و قانع نیست
صور نماید و بخشد مزید براقی

از این گذر کن کامروز تا به شب عیش است
خراب و مست دریدیم دلق زراقی

بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز
هر آنک دم زند از عقل و خوب اخلاقی

چراغ قصر جهان قیصر منست امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی

به باد باده پراکنده گشت ابر سخن
فرست باده بی‌ابر را که رزاقی

برست جان و دلم از خودی و از هستی (3102)

برست جان و دلم از خودی و از هستی
شدست خاص شهنشاه روح در مستی

زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت در چنین پستی

درست گشت مرا آنچ می‌ندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی

چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی

طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی

ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی

ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی

پدید گشت یکی آهوی در این وادی (3103)

پدید گشت یکی آهوی در این وادی
به چشم آتش افکند در همه نادی

همه سوار و پیاده طلب درافتادند
بجهد و جد نه چون تو که سست افتادی

چو یک دو حمله دویدند ناپدید شد او
که هیچ بوی نبردی کسی به استادی

لگام‌ها بکشیدند تا که واگردند
نمود باز بدیشان فزودشان شادی

چو باز حمله بکردند باز تک برداشت
که باد در پی او گم کند همی‌بادی

بر این صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بکرد وحادی

یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط
یکی پی بز کوهی و راه بغدادی

گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند
یکی به طمع در آهو یکی به آزادی

جماعتی که بدیشانست میل آن آهو
چو گم شدندی بنمودی آهو آبادی

از این جماعت قومی که خاصتر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی

چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی

جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
که اندک اندک گستاخ کردشان هادی

به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی
به شکل‌های عجایب مثال شیادی

ازانک زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمیزادی

که آسمان و زمین بردرد اگر بیند
یکی صفت ز صفت‌های مبدی بادی

که باشد آنک بگفتم خیال شمس الدین
که او مراست خدیو و مجیر بیدادی

ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی

که اوست اصل بصیرت پناه عالم کشف
کز او بیابد بنیاد دید بنیادی

ایا جمال تو را او جمال داد و نمک
ایا کمال تو از رشک او بیفزادی

حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان
از آن گهی که تو اندر ضمیر و دل یادی

اگر چه طینت تبریز بس شهان زادی
ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی

کفیل قافیه عمر سایه‌اش بادا
ففی الحقیقه منه الدلیل و الحادی

طواف کعبه دل کن اگر دلی داری (3104)

طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری

طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن دلی به دست آری

هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری

بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری

هزار بدره زرگر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر اگر به ما آری

که سیم و زر بر ما لاشیست بی‌مقدار
دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری

ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد
دل خراب که آن را کهی بنشماری

مدار خوار دلی را اگر چه خوار بود
که بس عزیر عزیزست دل در آن خواری

دل خراب چو منظرگه اله بود
زهی سعادت جانی که کرد معماری

عمارت دل بیچاره دو صدپاره
ز حج و عمره به آید به حضرت باری

کنوز گنج الهی دل خراب بود
که در خرابه بود دفن گنج بسیاری

کمر به خدمت دل‌ها ببند چاکروار
که برگشاید در تو طریق اسراری

گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوی تو طالب دل‌ها و کبر بگذاری

چو همعنان تو گردد عنایت دل‌ها
شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری

روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا دوای بیماری

برای یک دل موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نکته لولاک از لب قاری

وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی
ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری

خموش وصف دل اندر بیان نمی‌گنجد
اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری

ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی (3105)

ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر کف دستی

ز نوبهار رخش این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی

فروگرفت مرا مست وار و می‌گفتم
بجستمی من از او گر بهانه‌ای هستی

بگفت حیله مکن هین گمان مبر که اگر
تن تو حیله شدی سر به سر ز ما رستی

بریخت بر من از آن می که چرخ پست شدی
اگر ز جرعه آن می دمی بخوردستی

بتاب مفخر ایام شمس تبریزی
ایا فکنده در این بحر نور شستستی

فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری (3106)

فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری

بدان نشان که به هر شب چو ماه می‌تابی
ز ابر دل قطرات حیات می‌باری

چه قطره‌هاست که از حرف عشق می‌بارد
ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری

میان خار و گل این سینه‌ها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری

هزار ناله کنم لیک بیخود از می عشق
چو چنگ بی‌خبرم از نوا و از زاری

از آن دمی که صراحی عشق تو دیدم
تهی و پر شده‌ام دم به دم قدح واری

میان جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو شمع را تو در این جمع در نمی‌آری

مرا بپرس که این شمع کیست شمس الدین
که خاک تبریز از وی بیافت بیداری

میان تیرگی خواب و نور بیداری (3107)

میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری

که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری

تنش چو روی مقدس بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری

مرا ستایش بسیار کرد و گفت:« ای آن
که در جحیم طبیعت چنین گرفتاری

شکفته گلبن جوزا برای عشرت تست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری

سریر هفت فلک تخت تست اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری

کمال جان چو بهایم ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زین‌سان نه بهر این کاری

بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که می‌کاری

پی مراد چه پویی به عالمی که در او
چو دفع رنج کنی جمله راحت انگاری؟!

حقیقت این شکم از آز پر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بیانباری

گرفتمت که رسیدی بدانچ می‌طلبی
ولی چه سود از آن، چون بجاش بگذاری؟!

شب جوانیت ای دوست چون سپیده دمید
تو مست، خفته و آگه نه‌ای ز بیداری

به دست هجر تو زارم تو نیز می‌دانی (3108)

به دست هجر تو زارم تو نیز می‌دانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز می‌دانی

چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز می‌دانی

نهفته شد گل و بلبل پرید از چمنم
به درد خستهٔ خارم، تو نیز می‌دانی

به ناله باز سپیدم به سان فاخته شد
به کوهسار چو سارم، تو نیز می‌دانی

انار بودم خندان، بر آن عقیق لبت
کنون چو شعلهٔ نارم، تو نیز می‌دانی

انار عشق تو بوده‌ست شمس تبریزی
که برد بر سر دارم، تو نیز می‌دانی