مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

مگردان روی خود ای دیده رویم (1538)

مگردان روی خود ای دیده رویم
به من بنگر که تا از تو برویم

سبوی جسمم از چشمه‌ات پرآب است
مکن ای سنگ دل مشکن سبویم

تو جویایی و من جویانتر از تو
که داند تو چه جویی من چه جویم

همین دانم که از بوی گل تو
مثال گل قبا در خون بشویم

منم ضراب و عشقت چون ترازو
از این خاموش گویا چند گویم

زهی مشکل که تو خود سو نداری
و من در جستن تو سو به سویم

تو اندر هیچ کویی درنگنجی
و من اندر پی تو کو به کویم

مگردان روی خود ای دیده رویم (1539)

مگردان روی خود ای دیده رویم
به من بنگر که تا از تو برویم

سبوی جسمم از چشمه‌ات پرآب است
مکن ای سنگ دل مشکن سبویم

تو جویایی و من جویانتر از تو
که داند تو چه جویی من چه جویم

همین دانم که از بوی گل تو
مثال گل قبا در خون بشویم

منم ضراب و عشقت چون ترازو
از این خاموش گویا چند گویم

زهی مشکل که تو خود سو نداری
و من در جستن تو سو به سویم

تو اندر هیچ کویی درنگنجی
و من اندر پی تو کو به کویم

بیا با هم سخن از جان بگوییم (1540)

بیا با هم سخن از جان بگوییم
ز گوش و چشم‌ها پنهان بگوییم

چو گلشن بی‌لب و دندان بخندیم
چو فکرت بی‌لب و دندان بگوییم

به سان عقل اول سر عالم
دهان بربسته تا پایان بگوییم

سخندانان چو مشرف بر دهانند
برون از خرگه ایشان بگوییم

کسی با خود سخن پیدا نگوید
اگر جمله یکیم آن سان بگوییم

تو با دست تو چون گویی که برگیر
چو همدستیم از آن دستان بگوییم

بداند دست و پا از جنبش دل
دهان ساکن دل جنبان بگوییم

بداند ذره ذره امر تقدیر
اگر خواهی مثال آن بگوییم

مرا خواندی ز در تو خستی از بام (1541)

مرا خواندی ز در تو خستی از بام
زهی بازی زهی بازی زهی دام

از آن بازی که من می دانم و تو
چه بازی‌ها تو پختستی و من خام

توی کز مکر و از افسوس و وعده
چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام

مها با این همه خوشی تو چونی
ز زحمت‌های ما وز جور ایام

چه می پرسم تو خود چون خوش نباشی
که در مجلس تو داری جام بر جام

مرا در راه دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینی دشنام

چنان مستم چنان مستم من این دم (1542)

چنان مستم چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم

ز شور من بشوریده‌ست دریا
ز سرمستی من مست است عالم

زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم

حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود مُحرّم

از این باده جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم

زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد بر او نم

دل بی‌عقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم مَحرَم

ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم

کجایی ساقیا؟ در ده مدامم (1543)

کجایی ساقیا؟ در ده مدامم
که من از جان غلامت را غلامم

می اندر ده، تهی دستم چه داری؟!
که از خون جگر پر گشت جامم

ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مَردی چه جای ننگ و نامم؟!

چو بر جانم زدی شمشیرِ عشقت
تمامم کن که زنده‌یْ ناتمامم

گهم زاهد همی‌خوانند و گه رِند
منِ مسکین ندانم تا کدامم

ز من چون شمع تا یک ذره باقی‌ست
نخواهد بود جز آتش مُقامم

مرا جز سوختن راهِ دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زانک خامم

مرا گویی چه سانی من چه دانم (1544)

مرا گویی چه سانی من چه دانم
کدامی وز کیانی من چه دانم

مرا گویی چنین سرمست و مخمور
ز چه رطل گرانی من چه دانم

مرا گویی در آن لب او چه دارد
کز او شیرین زبانی من چه دانم

مرا گویی در این عمرت چه دیدی
به از عمر و جوانی من چه دانم

بدیدم آتشی اندر رخ او
چو آب زندگانی من چه دانم

اگر من خود توام پس تو کدامی
تو اینی یا تو آنی من چه دانم

چنین اندیشه‌ها را من کی باشم
تو جان مهربانی من چه دانم

مرا گویی که بر راهش مقیمی
مگر تو راهبانی من چه دانم

مرا گاهی کمان سازی گهی تیر
تو تیری یا کمانی من چه دانم

خنک آن دم که گویی جانت بخشم
بگویم من تو دانی من چه دانم

ز بی‌صبری بگویم شمس تبریز
چنینی و چنانی من چه دانم

شراب شیره انگور خواهم (1545)

شراب شیره انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم

مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده منصور خواهم

ز مطرب نالهٔ سرنای خواهم
ز زهره زاری تنبور خواهم

چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانهٔ معمور خواهم

بیا نزدیکم ای ساقی که امروز
من از خود خویشتن را دور خواهم

اگر گویم مرا معذور می‌دار
مرا گوید تو را معذور خواهم

مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم

یکی دم دست را از روی برگیر
که در دنیا بهشت و حور خواهم

اگر چشم و دلم غیر تو بیند
در آن دم چشم‌ها را کور خواهم

ببستم چشم خود از نور خورشید
که من آن چهره پرنور خواهم

چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را رنجور خواهم

چو تو مر مردگان را می دهی جان
سزد گر خویش را در گور خواهم

نشاید از تو چندین جور کردن (1896)

نشاید از تو چندین جور کردن
نشاید خون مظلومان به گردن

مرا بهر تو باید زندگانی
وگر نی سهل دارم جان سپردن

از آن روزی که نام تو شنیدم
شدم عاجز من از شب‌ها شمردن

روا باشد که از چون تو کریمی
نصیب من بود افسوس خوردن

خداوندا از آن خوشتر چه باشد
بدیدن روی تو پیش تو مردن

مثال شمع شد خونم در آتش
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن

در این زندان مرا کند است دندان
از این صبر و از این دندان فشردن

از این خانه شدم من سیر وقت است
به بام آسمان‌ها رخت بردن

در این دم همدمی آمد خمش کن (1897)

در این دم همدمی آمد خمش کن
که او ناگفته می داند خمش کن

ز جام باده خاموش گویا
تو را بی‌خویش بنشاند خمش کن

مزن تشنیع بر سلطان عشقش
که او کس را نرنجاند خمش کن

اگر در آینه دم را بگیری
تو را از گفت برهاند خمش کن

ز گردش‌های تو می داند آن کس
که گردون را بگرداند خمش کن

هر اندیشه که در دل دفن کردی
یکایک بر تو برخواند خمش کن

ز هر اندیشه مرغی آفریند
در آن عالم بپراند خمش کن

یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ
که یک یک را نمی‌ماند خمش کن

گر آن مه را نمی‌بینی ببینی
چو چشمت را بپیچاند خمش کن

از این عالم و زان عالم مگو زانک
به یک رنگیت می راند خمش کن