مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

نتانی آمدن این راه با من (1908)

نتانی آمدن این راه با من
کجا دارد هریسه پای روغن

ولی همراهی و با تو بسازم
که چشم من به روی توست روشن

چو از راهت ببردم شرط نبود
میان راه ترک دوست کردن

بغل‌هایت بگیرم همچو پیران
چو طفلانت نهم گاهی به گردن

چو آدم توبه کن از خوشه چینی
چو کشتی بذر آن توست خرمن

دهان بربند گوش فهم بسته‌ست
مگو چیزی که می ناید به گفتن

دل معشوق سوزیده است بر من (1909)

دل معشوق سوزیده است بر من
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن

بزد آتش به جان بنده شمعی
کز او شد موم جان سنگ و آهن

پدید آمد از آن آتش به ناگه
میان شب هزاران صبح روشن

به کوی عشق آوازه درافتاد
که شد در خانه دل شکل روزن

چه روزن کآفتاب نو برآمد
که سایه نیست آن جا قدر سوزن

از آن نوری که از لطفش برسته‌ست
ز آتش گلبن و نسرین و سوسن

از آن سو بازگرد ای یار بدخو
بدین سو آ که این سوی است مؤمن

به سوی بی‌سوی جمله بهار است
به هر سو غیر این سرمای بهمن

چو شمس الدین جان آمد ز تبریز
تو جان کندن همی‌خواهی همی‌کن

تو هر جزو جهان را بر گذر بین (1910)

تو هر جزو جهان را بر گذر بین
تو هر یک را رسیده از سفر بین

تو هر یک را به طمع روزی خود
به پیش شاه خود بنهاده سر بین

مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین

مثال سیل‌ها در جستن آب
به سوی بحرشان زیر و زبر بین

برای هر یکی از مطبخ شاه
به قدر او تو خوان معتبر بین

به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین

وان‌ها را که روزی روی شاه است
ز حسن شه دهانش پرشکر بین

به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یکی دریای دیگر پرگهر بین

تو را پندی دهم ای طالب دین (1911)

تو را پندی دهم ای طالب دین
یکی پندی دلاویزی خوش آیین

مشین غافل به پهلوی حریصان
که جان گرگین شود از جان گرگین

ز خارش‌های دل ار پاک گردی
ز دل یابی حلاوت‌های والتین

بجوشند از درون دل عروسان
چو مرد حق شوی ای مرد عنین

ز چشمه چشم پریان سر برآرند
چو ماه و زهره و خورشید و پروین

بنوش این را که تلقین‌های عشق است
که سودت کم کند در گور تلقین

به احسان زر به خوبان آن چنان ده
که نفریبند زشتانت به تحسین

نمی‌خواهند خوبان جز ممیز
بمفریبان تو ایشان را به کابین

ز تو آن گلرخان را ننگ آید
چو بفروشی تو سرگی را به سرگین

ز سنگ آسیا زیرین حمول است
نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین

میان سنگ‌ها آن بیش ارزد
که افزون خورده باشد زخم میتین

ز اشکست تجلی فضل دارد
میان کوه‌ها آن طور سینین

خمش کن صبر کن تمکین تو کو
که را ماند ز دست عشق تمکین

بیا ساقی می ما را بگردان (1912)

بیا ساقی می ما را بگردان
بدان می این قضاها را بگردان

قضا خواهی که از بالا بگردد
شراب پاک بالا را بگردان

زمینی خود که باشد با غبارش
زمین و چرخ و دریا را بگردان

نیندیشم دگر زین خورده سودا
بیا دریای سودا را بگردان

اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الا را بگردان

اگر کژ رفت این دل‌ها ز مستی
دل بی‌دست و بی‌پا را بگردان

شرابی ده که اندر جا نگنجم
چو فرمودی مرا جا را بگردان

به باغ آییم فردا جمله یاران (1913)

به باغ آییم فردا جمله یاران
همه یاران همدل همچو باران

صلا گفتیم فردا روز باغ است
صلای عاشقان و حق گزاران

در آن باغ بتان و بت پرستان
هزاران در هزاران در هزاران

همه شادان و دست انداز و خندان
همه شاهان عشق و تاجداران

به زیر هر درختی ماه رویی
زهی خوبان زهی سیمین عذاران

یکی جوقی پیاده همچو سبزه
دگر جوقی چو شاخ گل سواران

نبینی سبزه را با گل حسودی
نباشد مست آن می را خماران

اگر خواهی مرا می در هوا کن (1914)

اگر خواهی مرا می در هوا کن
وگر سیری ز من رفتم رها کن

نیم قانع به یک جام و به صد جام
دوساله پیش تو دارم قضا کن

بده می گر ننوشم بر سرم ریز
وگر نیکو نگفتم ماجرا کن

من از قندم مرا گویی ترش شو
تو ماشی را بگیر و لوبیا کن

سر خم را به کهگل هین مبندا
دل خم را برآور دلگشا کن

مرا چون نی درآوردی به ناله
چو چنگم خوش بساز و بانوا کن

اگر چه می زنی سیلیم چون دف
که آوازی خوشی داری صدا کن

چو دف تسلیم کردم روی خود را
بزن سیلی و رویم را قفا کن

همی‌زاید ز دف و کف یک آواز
اگر یک نیست از همشان جدا کن

حریف آن لبی ای نی شب و روز
یکی بوسه پی ما اقتضا کن

تو بوسه باره‌ای و جمله خواری
نگیری پند اگر گویم سخا کن

شدی ای نی شکر ز افسون آن لب
ز لب ای نیشکر رو شکرها کن

نه شکر است این نوای خوش که داری
نوای شکرین داری ادا کن

خموش از ذکر نی می باش یکتا
که نی گوید که یکتا را دو تا کن

برو ای دل به سوی دلبر من (1915)

برو ای دل به سوی دلبر من
بدان خورشید شرق و شمع روشن

مرو هر سو به سوی بی‌سویی رو
که هر مسکین بدان سو یافت مسکن

بنه سر چون قلم بر خط امرش
که هر بی‌سر از او افراشت گردن

که جز در ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نیست مأمن

به دستت او دهد سرمایه زر
ز پایت او گشاید بند آهن

ور از انبوهی از در ره نیابی
چو گنجشکان درآ از راه روزن

وگر زان خرمن گل بو نیابی
چه سود عنبرینه و مشک و لادن

وگر سبلت ز شیرش تر نکردی
برو ای قلتبان و ریش می کن

چو دیدی روی او در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن

درآمیزد دلت با آب حسنش
چو آتش که درآویزد به روغن

درآ در آتشش زیرا خلیلی
مرم ز آتش نه‌ای نمرود بدظن

درآ در بحر او تا همچو ماهی
بروید مر تو را از خویش جوشن

ز کاه غم جدا کن حب شادی
که آن مه را برای ماست خرمن

بهار آمد برون آ همچو سبزه
به کوری دی و بر رغم بهمن

نخمی چون کمان گر تیر اویی
به قاب قوس رستستی ز مکمن

زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر
مثال مرهمی در کار کردن

خمش کن شد خموشی چون بلادر
بلادر گر ننوشی باش کودن

برآ بر بام و اکنون ماه نو بین (1916)

برآ بر بام و اکنون ماه نو بین
درآ در باغ و اکنون سیب می چین

از آن سیبی که بشکافد در روم
رود بوی خوشش تا چین و ماچین

برآ بر خرمن سیب و بکش پا
ز سیب لعل کن فرش و نهالین

اگر سیبش لقب گویم وگر می
وگر نرگس وگر گلزار و نسرین

یکی چیز است در وی چیست کان نیست
خدا پاینده دارش یا رب آمین

بیا اکنون اگر افسانه خواهی
درآ در پیش من چون شمع بنشین

همی‌ترسم که بگریزی ز گوشه
برآ بالا برون انداز نعلین

به پهلویم نشین برچفس بر من
رها کن ناز و آن خوهای پیشین

بیامیز اندکی ای کان رحمت
که تا گردد رخ زرد تو رنگین

روا باشد وگر خود من نگویم
همیشه عشوه و وعده دروغین

از این پاکی تو لیکن عاشقان را
پراکنده سخن‌ها هست آیین

زهی اوصاف شمس الدین تبریز
زهی کر و فر و امکان و تمکین

چو بربندند ناگاهت زنخدان (1917)

چو بربندند ناگاهت زنخدان
همه کار جهان آن جا زنخ دان

چو می برند شاخی را ز دو نیم
بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم

که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که قد همچو سروت چنبری کرد

نمی‌بینم تو را آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور

تو تا بنشسته‌ای در دار فانی
نشسته می روی و می نبینی

نشسته می روی این نیز نیکو است
اگر رویت در این رفتن سوی او است

بسی گشتی در این گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان

بزن پایی بر این پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم

تو را زلفی است به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر

کله کم جو چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر

چرا دنیا به نکته مستحیله
فریبد چو تو زیرک را به حیله

به سردی نکته گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی

اگر دوران دلیل آرد در آن قال
تخلف دیده‌ای در روی او مال

تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه

چرا الزام اویی چیست سکته
جوابش گو که مقلوب است نکته