مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

فرود آ تو ز مرکب بار می‌بین (1918)

فرود آ تو ز مرکب بار می‌بین
وجودت را تو پود و تار می‌بین

هر آن گلزار کاندر هجر مانده‌ست
سراسر جان او پرخار می‌بین

چو جمله راه‌های وصل را بست
رخان عاشقان را زار می‌بین

چو سررشته اشارت‌هاش دیدی
بر آن رشته برو گلزار می‌بین

ز جان‌ها جوق جوق از آتش او
فغان لابه‌کنان مکثار می‌بین

بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار می‌بین

به پیش ماجرای صدق آن شه
سرافکنده همه اخیار می‌بین

میان کودکان مکتب او
چه کوه و بحر از احبار می‌بین

چو بی‌میلی کند آن خدمت مه
چو مه سرگشته و دوار می‌بین

چو روی از منبرش برتافت جانی
درآویزان ورا بر دار می‌بین

اگر چه کار و باری بینی او را
ولی نسبت به شه بی‌کار می‌بین

خیالش دید جانم گفت آخر
به هجرت می‌خورم من نار می‌بین

بگفتا که عنایت بر فزون است
ولیکن دیدن ناچار می‌بین

اگر تو عاقلی گندم چو دیدی
ز سنبل‌ها نه از انبار می‌بین

دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسیار می‌بین

خداوند شمس دین را گر ببینی
به غیب اندر رو و ازهار می‌بین

شود دیده گذاره سوی بی‌سو
در او انوار در انوار می‌بین

دگرباره چو مه کردیم خرمن (2120)

دگرباره چو مه کردیم خرمن
خرامیدیم بر کوری دشمن

دگربار آفتاب اندر حمل شد
بخندانید عالم را چو گلشن

ز طنازی شکوفه لب گشاده‌ست
به غمازی زبان گشته‌ست سوسن

چه اطلس‌ها که پوشیدند در باغ
از آن خیاط بی‌مقراض و سوزن

طبق بر سر نهاده هر درختی
پر از حلوای بی‌دوشاب و روغن

دهل کردیم اشکم را دگربار
چو طبال ربیعی شد دهلزن

ز ره گشته ز باد آن روی آبی
که بود اندر زمستان همچو آهن

بهار نو مگر داوود وقت است
کز آن آهن ببافیده‌ست جوشن

ندا زد در عدم حق کای ریاحین
برون رفتند آن سردان ز مسکن

به سربالای هستی روی آرید
چو مرغان خلیلی از نشیمن

رسید آن لک لک عارف ز غربت
مسبح گرد او مرغان الکن

هزیمتیان که پنهان گشته بودند
برون کردند سر یک یک ز روزن

برون کردند سرها سبزپوشان
پر از طوق و جواهر گوش و گردن

سماع است و هزاران حور در باغ
همی‌کوبند پا بر گور بهمن

هلا ای بید گوش و سر بجنبان
اگر داری چو نرگس چشم روشن

همی‌گویم سخن را ترک من کن
ستیزه رو است می‌آید پی من

نخواهم من برای روی سختش
حدیث عاشقان را فاش کردن

ینادی الورد یا اصحاب مدین
الا فافرح بنا من کان یحزن

فان الارض اخضرت بنور
و قال الله للعاری تزین

و عاد الهاربون الی حیاه
و دیوان النشور غدا مدون

بامر الله ماتوا ثم جاؤا
و ابلاهم زمانا ثم احسن

و شمس الله طالعه به فضل
و برهان صنایعه مبرهن

و صبغنا النبات بغیر صبغ
نقدر حجمها من غیر ملبن

جنان فی جنان فی جنان
الا یا حایرا فیها توطن

و هیجنا النفوس الی المعالی
فذا نال الوصال و ذا تفرعن

الا فاسکت و کلمهم به صمت
فان الصمت للاسرار ابین

خزان عاشقان را نوبهار او (2177)

خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او

همه گردن کشان شیردل را
کشیده سوی خود بی‌اختیار او

قطار شیر می‌بینم چو اشتر
به بینیشان درآورده مهار او

مهارش آنک حاجتمندشان کرد
ز خوف و حرصشان کرده نزار او

گران جانتر ز عنصرها نه خاک است
سبک کرد و ببرد از وی قرار او

از آب و آتش و از باد این خاک
سبکتر شد چو برد از وی وقار او

به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
به گردون می‌کند آهو شکار او

یکی کاهل نخواهد رست از وی
که یک یک را کند دربند کار او

ز خاک تیره کاهلتر نباشی
به زیر دم او بنهاد خار او

عصا زد بر سر دریا که برجه
برآورد از دل دریا غبار او

عصا را گفت بگذار این عصایی
همی‌پیچد بر خود همچو مار او

برآرد مطبخ معده بخاری
بسازد جان و حسی زان بخار او

ز تف دل دگر جانی بسازد
که تا دارد از آن جان ننگ و عار او

زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
که سلطان هم وی است و پرده دار او

زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
که گاهش گل کند گه لاله زار او

کند با او به هر دم یک صفت یار
ز جمله بسکلد در اضطرار او

که تا داند که آن‌ها بی‌وفااند
بداند قدر این بگزیده یار او

عجایب یار غاری گردد او را
که یار او باشد و هم یار غار او

زبان بربند و بگشا چشم عبرت
که بگشاده‌ست راه اعتبار او

تو کمترخواره‌ای هشیار می‌رو (2178)

تو کمترخواره‌ای هشیار می‌رو
میان کژروان رهوار می‌رو

تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار می‌رو

ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی سوی بازار می‌رو

چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار می‌رو

مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است سوی کار می‌رو

مرا آن رند بشکسته‌ست توبه
تو مرد صایمی ناهار می‌رو

شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده در اقرار می‌رو

تو جام عشق را بستان و می‌رو (2179)

تو جام عشق را بستان و می‌رو
همان معشوق را می‌دان و می‌رو

شرابی باش بی‌ خاشاکِ صورت
لطیف و صاف همچون جان و می‌رو

یکی دیدار او صد جان به ارزد
بده جان و بخر ارزان و می‌رو

چو دیدی آن چنان سیمین‌بری را
بده سیم و بنه همیان و می‌رو

اگر عالم شود گریان تو را چه؟
نظر کن در مه خندان و می‌رو

اگر گویند زرّاقی و خالی
بگو هستم دوصد چندان و می‌رو

کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و می‌رو

بگو: ” آن مه مرا باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان” و می‌رو

کی است آن مه خداوند شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و می‌رو

از این پستی به سوی آسمان شو (2180)

از این پستی به سوی آسمان شو
روانت شاد بادا خوش روان شو

ز شهر پرتب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو

اگر شد نقش تن نقاش را باش
وگر ویران شد این تن جمله جان شو

وگر روی از اجل شد زعفرانی
مقیم لاله زار و ارغوان شو

وگر درهای راحت بر تو بستند
بیا از راه بام و نردبان شو

وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو

وگر از آب و از نان دور ماندی
چو نان شو قوت جان‌ها و چنان شو

دل و جان را طربگاه و مقام او (2181)

دل و جان را طربگاه و مقام او
شراب خم بی‌چون را قوام او

همه عالم دهان خشکند و تشنه
غذای جمله را داده تمام او

غذاها هم غذا جویند از وی
که گندم را دهد آب از غمام او

عدم چون اژدهای فتنه جویان
ببسته فتنه را حلق و مسام او

سزای صد عتاب و صد عذابیم
کشیده از سزای ما لگام او

ز حلم او جهان گستاخ گشته
که گویی ما شهانیم و غلام او

برای مغز مخموران عشقش
بجوشیده به دست خود مدام او

کشیده گوش هشیاران به مستی
زهی اقبال و بخت مستدام او

پیمبر را چو پرده کرده در پیش
پس آن پرده می‌گوید پیام او

نکرده بندگان او را سلامی
بر ایشان کرده از اول سلام او

چه باشد گر شبی را زنده داری
به عشق او که آرد صبح و شام او

وگر خامی‌کنی غافل بخسپی
بنگذارد تو را ای دوست خام او

ز خردی تا کنون بس جا بخفتی
کشانیدت ز پستی تا به بام او

ز خاکی تا به چالاکی کشیدت
بدادت دانش و ناموس و نام او

مقامات نوت خواهد نمودن
که تا خاصت کند ز انعام عام او

به خردی هم ز مکتب می‌جهیدی
چه نرمت کرد و پابرجا و رام او

به خاکی و نباتی و به نطفه
ستیزیدی درآوردت به دام او

ز چندین ره به مهمانیت آورد
نیاوردت برای انتقام او

به وقت درد می‌دانی که او او است
به خاکی می‌دهد اویی به وام او

همه اویان چو خاشاکی نمایند
چو بوی خود فرستد در مشام او

سخن‌ها بانگ زنبوران نماید
چو اندر گوش ما گوید کلام او

نماید چرخ بیت العنکبوتی
چو بنماید مقام بی‌مقام او

همه عالم گرفته‌ست آفتابی
زهی کوری که می‌گوید کدام او

چو درماند نگوید او جز او را
چو بجهد هر خسی را کرده نام او

شکنجه بایدش زیرا که دزد است
مقر ناید به نرمی‌و به کام او

تو باری دزد خود را سیخ می‌زن
چو می‌دانی که دزدیده‌ست جام او

به یاری‌های شمس الدین تبریز
شود بس مستخف و مستهام او

خمش از پارسی تازی بگویم
فؤاد ما تسلیه المدام

به پیشت نام جان گویم زهی رو (2182)

به پیشت نام جان گویم زهی رو
حدیث گلستان گویم زهی رو

تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم زهی رو

بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانه خزان گویم زهی رو

تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم زهی رو

حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم زهی رو

جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم زهی رو

همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم زهی رو

ز تو دل‌ها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم زهی رو

چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم زهی رو

چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم زهی رو

به پیشت نام جان گویم زهی رو (2183)

به پیشت نام جان گویم زهی رو
حدیث گلستان گویم زهی رو

تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم زهی رو

چو شاه بی‌نشان عالم بیاراست
من از شکل و نشان گویم زهی رو

چو نور لامکان آفاق بگرفت
من از جا و مکان گویم زهی رو

به پیش این دکان که کان شادی است
من از سود و زیان گویم زهی رو

به پیش این چنین دانای اسرار
کژی در دل نهان گویم زهی رو

چو استاره و جهان شد محو خورشید
فسانه این جهان گویم زهی رو

اوان قاب قوسین است و ادنی
حدیث خرکمان گویم زهی رو

از آن جان که روان شد سوی جانان
بر هر بی‌روان گویم زهی رو

حدیثی را که جان هم نیست محرم
من از راه دهان گویم زهی رو

چو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم زهی رو

بیا ای رونق گلزار از این سو (2184)

بیا ای رونق گلزار از این سو
از آن شکر یکی قنطار از این سو

یکی بوسه قضاگردان جانت
از آن دو لعل شکربار از این سو

از آن روزن فروکن سر چو مهتاب
وزان گلشن یکی گلزار از این سو

کباب و می از این سو دود از آن سو
درخت خار از آن سو یار از این سو

تعب تن راست لایق راح دل را
منه رنج تن سگسار از این سو

سلیمانا سوی بلقیس بگذر
که آمد هدهد طیار از این سو

به منقارش یکی پرنور نامه
نموده صد هزار اسرار از این سو

مخور تنها که تنها خوش نباشد
یکی ساغر از آن خمار از این سو

بدن تنهاخور آمد روح مؤثر
که جان هدیه کند ایثار از این سو

سقاهم می‌دهد ساغر پیاپی
به تو ای ساقی ابرار از این سو

به هر دو دست گیرش تا نریزی
قدح پر است هین هشدار از این سو

بیا که خرقه‌ها جمله گرو شد
ز تو ای شاه خوش دستار از این سو

برهنه شو ز حرف و بحر در رو
چو بانگ بحر دان گفتار از این سو