مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

ز ما برگشتی و با گل فتادی (2679)

ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی

ز شرم روی ما گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی اینجا سر نهادی

نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه گل را بوسه دادی

بدان لب‌ها که بوی گل گرفته‌ست
نیابی بوسه گرچه اوستادی

برای رفع بویش این دو لب را
همی‌مالم به خاکت من ز شادی

کجا بردارم این لب از تو ای خاک
ولی فتنه توی گل را تو زادی

تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی

چنین باشد چنین گوید منادی (2680)

چنین باشد چنین گوید منادی
که بی‌رنجی نبینی هیچ شادی

چه مایه رنج‌ها دیدی تو هر روز
تأمل کن از آن روزی که زادی

چه خون از چشم و دل‌ها برگشاده‌ست
که تا تو چشم در عالم گشادی

خداوندا اگر آهن بدیدی
ز اول آن کشاکش کش تو دادی

ز بیم و ترس آهن آب گشتی
گدازیدی نپذرفتی جمادی

ولیک آن را نهان کردی ز آهن
به هر روز اندک اندک می‌نهادی

چو آهن گشت آیینه به آخر
بگفتا شکر ای سلطان هادی

کجا شد عهد و پیمان را چه کردی (2681)

کجا شد عهد و پیمان را چه کردی
امانت‌های چون جان را چه کردی

چرا کاهل شدی در عشقبازی
سبک روحی مرغان را چه کردی

نشاط عاشقی گنجی است پنهان
چه کردی گنج پنهان را چه کردی

تو را با من نه عهدی بود ز اول
بیا بنشین بگو آن را چه کردی

چنان ابری به پیش ما چه بستی
چنان خورشید خندان را چه کردی

به بخت و طالع ما ای افندی (2682)

به بخت و طالع ما ای افندی
سفر کردی از این جا ای افندی

چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی

زمین تا آسمان دود سیاه‌ست
سیه پوشید سودا ای افندی

در این عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بی‌تو تنها ای افندی

کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی

همی‌گویم افندی ای افندی
جوابم گوی و بازآ ای افندی

چه بازآیم چه گویم من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی

چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی

همی‌ترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی

تتیپایش افندی این چه کردی
تتیپا ثا تتیپا ای افندی

نگارا تو گلی یا جمله قندی (2683)

نگارا تو گلی یا جمله قندی
که چون بینی مرا چون گل بخندی

نگارا تو به بستان آن درختی
که چون دیدم تو را بیخم بکندی

چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی
که چونی در فراقم دردمندی

من آنم کز فراقت مستمندم
تو آنی که هلاک مستمندی

در این مطبخ هزاران جان به خرج است
ببین تو ای دل مسکین که چندی

چو حلقه بر درت سر می‌زنم من
چه چاره چون تو بر بام بلندی

بیا ای زلف چوگان حکم داری
که چون گویم در این میدان فکندی

سپند از بهر آن باشد که سوزد
دلا می سوز دلبر را سپندی

بیا ای جام عشق شمس تبریز
که درد کهنه را تو سودمندی

شنودم من که چاکر را ستودی (2684)

شنودم من که چاکر را ستودی
کی باشم من تو لطف خود نمودی

تو کان لعل و جان کهربایی
به رحمت برگ کاهی را ربودی

یکی آهن بدم بی‌قدر و قیمت
توام آیینه ای کردی زدودی

ز طوفان فناام واخریدی
که هم نوحی و هم کشتی جودی

دلا گر سوختی چون عود بوده
وگر خامی بسوز اکنون که عودی

به زیر سایه اقبال خفتم
برون پنج حس راهم گشودی

بدان ره بی‌پر و بی‌پا و بی‌سر
به شرق و غرب شاید شد به زودی

در آن ره نیست خار اختیاری
نه ترسایی است آن جا نه جهودی

برون از خطه چرخ کبودش
رهیده جان ز کوری و کبودی

چه می‌گریی بر خندندگان رو
چه می‌پایی همان جا رو که بودی

از این شهدی که صد گون نیش دارد
بجز دنبل ببین چیزی فزودی

دگرباره شه ساقی رسیدی (2685)

دگرباره شه ساقی رسیدی
مرا در حلقه مستان کشیدی

دگرباره شکستی توبه‌ها را
به جامی پرده‌ها را بردریدی

دگربار ای خیال فتنه انگیز
چو می بر مغز مستان بردویدی

بیا ای آهو از نافت پدید است
که از نسرین و نیلوفر چریدی

همه صحرا گل است و ارغوان است
بدان یک دم که در صحرا دمیدی

مکن ای آسمان ناموس کم کن
که از سودای ماه من خمیدی

بگو ای جان وگر نی من بگویم
که از شرم جمالش ناپدیدی

بگویم ای بهشت این دم به گوشت
که بی‌او بسته‌ای و بی‌کلیدی

چو خاتونان مصری ای شفق تو
چو دیدی یوسفم را کف بریدی

بدیدم دوش کبریتی به دستت
یقین کردم که دیکی می‌پزیدی

تو هم ای دل در آن مطبخ که او بود
پس دیوار چیزی می‌شنیدی

نه عیدی که دو بار آید به سالی
به رغم عید هر روزی تو عیدی

خداوندا به قدرت بی‌نظیری
که حسنی لانظیری برتنیدی

چنین نوری دهی اشکمبه‌ای را
چنینی را گزافه کی گزیدی

بگو ای گل که این لطف از کی داری
نه خار خشک بودی می‌خلیدی

تو هم ای چشم جنس خاک بودی
بگفتی من چه بینم هم بدیدی

تو هم ای پای برجا مانده بودی
دوانیدت دواننده دویدی

دم عیسی و علمش را عدوی
عجب ای خر بدین دعوت رسیدی

چو مال این علم ماند مرد ریگت
نه تو مانی نه علمی که گزیدی

جهان پیر را گفتم جوان شو
ببین بخت جوان تا کی قدیدی

بیا امید بین که نیک نبود
در این امید بی‌حد ناامیدی

بدو پیوندم از گفتن ببرم
نبرم زان شهی که تو بریدی

اگر یار مرا از من برآری (2686)

اگر یار مرا از من برآری
من او گشتم بگو با او چه داری

میان ما چو تو مویی نبینی
تو مانی در میان شرمساری

ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا
نباشد عار گر بحری است عاری

بیا ای دست اندر آب کرده
کلوخ خشک خواهی تا برآری

تو خواهی همچو ابر بازگونه
که باران از زمین بر چرخ باری

چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق
روا باشد که آن سر را بخاری

قراری یابی آنگه بر لب عشق
چو ساکن گشته‌ای در بی‌قراری

مکن یاد کسی ای جان شیرین
که نشناسد خزان را از بهاری

نداند عطسه را زان لاغ دیگر
نداند شیر از روبه عیاری

بگفتم ای ونک غوطی بخوردم
در آن موج لطیف شهریاری

شدم از کار من از شمس تبریز
بیا در کار گر تو مرد کاری

صلا ای صوفیان کامروز باری (2687)

صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و وصال و عیش آری

بکن ای موسی جان خلع نعلین
که اندر گلشن جان نیست خاری

کبوترها سراسر باز گردند
که افتاد این شکاران را شکاری

شود سرهای مستان فارغ از درد
چو سر درکرد خمر بی‌خماری

بخور که ساعتی دیگر نبینی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری

برآور بینی و بوی دگر جوی
که این بینی است آن بو را مهاری

صلا ای صوفیان کامروز باری (2688)

صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و شراب و عیش آری

صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری

چنان در بحر مستی غرق گردند
که دل در عشق خوبی خوش عذاری

از این مستان ننوشی های و هویی
وزین خوبان نبینی گوشواری

در این مستان کجا وهمی رسیدی
گر این مستان ننالند از خماری

به صد عالم نگنجد از جلالت
چنین سلطان و اعظم شهریاری

ولیکن چون غبار انگیخت اسپش
به وهم آمد کر و فر سواری

دهان بربند کاین جا یک نظر نیست
که بشناسد سواری از غباری