مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

ندارد مجلس ما بی‌تو نوری (2699)

ندارد مجلس ما بی‌تو نوری
که مجلس بی‌تو باشد همچو گوری

بیایی یا بدان سومان بخوانی
ز فضلت این کرامت نیست دوری

خلایق همچو کشت و تو بهاری
به تو یابد شقایقشان ظهوری

تجلی کن که تا سرمست گردند
کنند اجزای عالم مست شوری

چو دریای عتاب تو بجوشد
برآید موج طوفان از تنوری

چو گردون قبول تو بگردد
شود جمله مصیبت‌ها سروری

خمش بگذار این شیشه گری را
مبادا که زند بر شیشه کوری

ز هر چیزی ملول است آن فضولی (2700)

ز هر چیزی ملول است آن فضولی
ملولش کن خدایا از ملولی

به قاصد تا بیاشوبد بجنگد
بدو گفتم ملولی هست گولی

بخورد آن بازی من خشمگین شد
مرا گفتا خمش دیوانه لولی

نگوید هیچ را بد مرد این راه
مبین بد هیچ را ور نی تو غولی

بگفتم عین انکار تو بر من
نه بد دیدن بود یا بی‌حصولی

مرا گفت او تناقض‌های بینا
بود از مصلحت نه از بی‌اصولی

محالی گر بگوید مرد کامل
تو عین حال دانش ای حلولی

گهی درد که داند گه بدوزد
گهی شاهی کند گاهی رسولی

به تأویلات تو او درنگنجد
که تو هستی فصولی او اصولی

ز خود منگر در او از خود برون آ
که بر بی‌حد ندارد حد شمولی

خمش ای نفس تازی هم بگویم
دوباره لا تقولی لا تقولی

مرا هر لحظه قربان است جانی (2701)

مرا هر لحظه قربان است جانی
تو را هر لحظه در بنده گمانی

دو چشم تو بیان حال من بس
که روشنتر از این نبود بیانی

جهان چون نی هزاران ناله دارد
که یک نی دید از شکرستانی

از آن شکرستان دیدم نشان‌ها
ندیدم از تو شیرینتر نشانی

مثال عشق پیدایی و پنهان
ندیدم همچو تو پیدا نهانی

جهان جویای توست و جای آن هست
مثل بشنو که جان به از جهانی

نه‌ای بر آسمان ای ماه لیکن
شود هر جا که تابی آسمانی

مگیر ای ساقی از مستان کرانی (2702)

مگیر ای ساقی از مستان کرانی
که کم یابی گرانی بی‌گرانی

بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن
که به از سرو نبود سایه بانی

چو نور از ناودان چشم ریزد
یقین بی‌بام نبود ناودانی

عجب آن بام بالای چه خانه‌ست
مبارک جا مبارک خاندانی

که را بود این گمان که بازیابیم
نشانی زین چنین فتنه نشانی

دلی که چون شفق غرقاب خون بود
پر از خورشید شد چون آسمانی

ز حرص این شکم پهلو تهی کن
که تا پهلو زنی با پهلوانی

عجب ننگت نمی‌آید برادر
ز جانی کو بود محتاج نانی

که آب زندگانی گفت ما را
که جز دکان نان داری دکانی

ز مهجوران نمی‌جویی نشانی (2703)

ز مهجوران نمی‌جویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی

در این خشکی هجران ماهیانند
بیا ای آب بحر زندگانی

برون آب ماهی چند ماند
چه گویم من نمی‌دانم تو دانی

کی باشم من که مانم یا نمانم
تو را خواهم که در عالم بمانی

هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو که جان جان جانی

مرا گویی خمش نی توبه کردی
که بگذاری طریق بی‌زبانی

به خاک پای تو باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی

به خاموشی به از خنبی نباشم
نمی‌ماند می اندر خم نهانی

شراب عشق جوشانتر شرابی است
که آن یک دم بود این جاودانی

رخ چون ارغوانش آن کند آن
که صد خم شراب ارغوانی

دگر وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی

عجب مرغابی آمد جان عاشق
که آرد آب ز آتش ارمغانی

ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردبانی

برون کن سر که جان سرخوشانی (2704)

برون کن سر که جان سرخوشانی
فروکن سر ز بام بی‌نشانی

به هر دم رخت مشتاقان خود را
بدان سو کش که بس خوش می‌کشانی

که عاشق همچو سیل و تو چو بحری
که عاشق چون قراضه‌ست و تو کانی

سقط‌های چو شکر باز می‌گوی
که تو از لعل‌ها در می‌فشانی

زهی آرامگاه جمله جان‌ها
عجب افتاد حسن و مهربانی

ز خوبی روی مه را خیره کردی
به رحمت خود چنانتر از چنانی

به هر تیری هزار آهو بگیری
زهی شیری که بس سخته کمانی

به هر بحری که تازی همچو موسی
شکافد بحر تا در وی برانی

همه جان در شکر دارند از وصل
که هر یک گفت ما را نیست ثانی

به کوه طور تو بسیار موسی
ز غیرت گفته نی نی لن ترانی

ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
که تبریز است دریای معانی

مرا هر لحظه منزل آسمانی (2705)

مرا هر لحظه منزل آسمانی
تو را هر دم خیالی و گمانی

تو گویی کو طمع کرده‌ست در من
جهانی زین خیال اندر زیانی

بر آن چشم دروغت طمع کردم
که چون دوزخ نمودستت جنانی

بر آن عقل خسیست طمع کردم
که جان دادی برای خاکدانی

چه نور افزاید از برق آفتابی
چه بربندد ز ویرانی جهانی

ز یک قطره چه خواهد خورد بحری
ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی

چه رونق یا چه آرایش فزاید
ز پژمرده گیایی گلستانی

به حق نور چشم دلبر من
که روشنتر از این نبود نشانی

به حق آن دو لعل قندبارش
که شرح آن نگنجد در دهانی

که مقصودم گشاد سینه‌ای بود
نه طمع آنک بگشایم دکانی

غرض تا نانی آن جا پخته گردد
نه آنک درربایم از تو نانی

ز بهمان و فلان تو فارغ آیند
طمع آن نی که گویندم فلانی

چه دلشادم به دلدار خدایی (2706)

چه دلشادم به دلدار خدایی
خدایا تو نگهدار از جدایی

بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی

بدان شرطی که با ما کژ نبازی
وگر بازی تو با ما برنیایی

دغایانی که با جسم چو پیلند
سوار اسب فرهنگ و کیانی

پیاده گشته و رخ زرد ماندند
ز فرزین بند شاهان بقایی

چه بودی گر بدانستی مهی را
شکسته اختری در بی‌وفایی

وگر مه را نداند ماه ماه است
چگونه مه نه ارضی نی سمایی

که ارضی و سمایی را غروب است
فتد بی‌اختیارش اختفایی

ظهور و اختفای ماه جانی
به دست او است در قدرت نمایی

بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به دفع چشم بد چون کیمیایی

که چشم بد به جز بر جسم ناید
به معنی کی رسد چشم هوایی

کناری گیرمش در جامه تن
که جان را زو است هر دم جان فزایی

خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی کجایی

کجایید ای شهیدان خدایی (2707)

کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی

کجایید ای سبک روحان عاشق
پرنده‌تر ز مرغان هوایی

کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی

کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی

کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام‌داران را رهایی

کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بی‌نوایی

در آن بحرید کاین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی

کف دریاست صورت‌های عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی

دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی

برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی

تو هر روزی از آن پشته برآیی (2708)

تو هر روزی از آن پشته برآیی
کنی مر تشنه جانان را سقایی

تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی

مباد آن روز کز تو بازماند
دو دیده‌ای چراغ و روشنایی

تو دریایی و می‌گویی جهان را
درآ در من بیاموز آشنایی

لب و لنج کفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی

گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر می‌گشایی

گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین چنین حلوا چرایی

اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد که آب آسیایی

وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمی‌یابد رهایی

هر آن سنگی که در چرخش کشیدی
بیابد کان بیابد کیمیایی

به تو جنبد جهان جان جهانی
اگر چه او نداند که کجایی