مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

سحرگاهان که مخمور شبانه (428)

سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه

نگار می فروشم عشوه‌ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه

نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه

برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه

که بندد طرف وصل از حسن شاهی؟
که با خود عشق بازد جاودانه

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه

بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیدا کرانه

وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می (431)

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می
به آب زندگانی برده‌ام پی

نه رازش می‌توانم گفت با کس
نه کس را می‌توانم دید با وی

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام
رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی

بده جام می و از جم مکن یاد
که می‌داند که جم کی بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می

نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی‌زبانان بشنو از نی

سَبَتْ سَلْمیٰ بِصُدْغَیها فُؤادی (438)

سَبَتْ سَلْمیٰ بِصُدْغَیها فُؤادی
و رُوحی کُلَّ یَومٍ لی یُنادی

نگارا بر من بی‌دل ببخشای
و واصِلْنی علی رَغْمِ الْأَعادی

حبیبا در غم سودای عشقت
تَوَکَّلْنا علی رَبِّ الْعِبادِ

أَ مَنْ اَنْکَرْتَنی عَن عشق سَلْمیٰ
تُزاوَّل آن روی نِهْکو بِوادی

که همچون مُت به بوتَن دل وَ اِی رَه
غَریقُ الْعِشقِ فی بَحْرِ الْوِدادِ

به پی ماچان غَرامت بِسپُریمَن
غَرَت یک وی رَوِشتی از اَما دی

غم این دل بِواتَت خورد ناچار
و غَر نه او بِنی آنچَت نَشادی

دل حافظ شد اندر چین زلفت
بِلَیلٍ مُظْلِمٍ وَ اللّهُ هادی

بیا با ما مَوَرز این کینه‌داری (447)

بیا با ما مَوَرز این کینه‌داری
که حق صحبت دیرینه داری

نصیحت گوش کن کاین در بسی به
از آن گوهر که در گنجینه داری

ولیکن کی نمایی رخ به رندان؟
تو کز خورشید و مه آیینه داری

بدِ رندان مگو ای شیخ و هُش دار
که با حکم خدایی کینه داری

نمی‌ترسی ز آه آتشینم؟
تو دانی خرقهٔ پشمینه داری؟

به فریاد خمار مفلسان رس
خدا را گر میِ دوشینه داری

ندیدم خوش‌تر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری

سُلَیمیٰ مُنذُ حَلَّت بِالْعراقِ (460)

سُلَیمیٰ مُنذُ حَلَّت بِالْعراقِ
أُلاقی مِن نَواها ما أُلاقی

الا ای ساروان منزل دوست
إِلی رُکبانِکُم طالَ اشْتیاقی

خِرَد در زنده‌رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی

رَبیعُ العُمرِ فی مَرعیٰ حِماکُم
حَماکَ اللّهُ یا عَهدَ التَّلاقی

بیا ساقی بده رَطْل گرانم
سَقاکَ اللّهُ مِن کَأسٍ دِهاقِ

جوانی باز می‌آرد به یادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی

می باقی بده تا مست و خوشدل
به یاران برفَشانم عمر باقی

درونم خون شد از نادیدن دوست
أَلا تَعْساً لِأیّامِ الفِراقِ

دُموعی بَعدَکُم لا تَحْقِروها
فَکَم بحرٍ عَمیقٍ مِن سَواقِ

دمی با نیکخواهان متفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی

بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسی، صوت عراقی

عروسی بس خوشی ای دختر رَز
ولی گه گه سزاوار طلاقی

مسیحای مجرد را برازد
که با خورشید سازد هم‌وُثاقی

وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزل‌های فراقی

سلام الله ما کر اللیالی (463)

سلام الله ما کر اللیالی
و جاوبت المثانی و المثالی

علی وادی الاراک و من علیها
و دار باللوی فوق الرمال

دعاگوی غریبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی

به هر منزل که رو آرد خدا را
نگه دارش به لطف لایزالی

منال ای دل که در زنجیر زلفش
همه جمعیت است آشفته حالی

ز خطت صد جمال دیگر افزود
که عمرت باد صد سال جلالی

تو می‌باید که باشی ور نه سهل است
زیان مایه جاهی و مالی

بر آن نقاش قدرت آفرین باد
که گرد مه کشد خط هلالی

فحبک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حال

سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی

کجا یابم وصال چون تو شاهی
من بدنام رند لاابالی

خدا داند که حافظ را غرض چیست
و علم الله حسبی من سؤالی

سحرگه ره‎روی در سرزمینی (483)

سحرگه ره‎روی در سرزمینی
همی‌گفت این معما با قرینی

که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی

خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی

مروت گرچه نامی بی‌نشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی

ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه‌چینی

نمی‌بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی

درون‌ها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت‌نشینی

گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی؟

اگرچه رسم خوبان تندخویی‌ست
چه باشد گر بسازد با غمینی

ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش‌بینی

نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم‌ الیقینی

بهاء الحق و الدین طاب مثواه (4)

بهاء الحق و الدین طاب مثواه
امام سنت و شیخ جماعت

چو می‌رفت از جهان این بیت می‌خواند
بر اهل فضل و ارباب براعت

به طاعت قرب ایزد می‌توان یافت
قدم در نه گرت هست استطاعت

بدین دستور تاریخ وفاتش
برون آر از حروف قرب طاعت

برادر خواجه عادل طاب مثواه (16)

برادر خواجه عادل طاب مثواه
پس از پنجاه و نه سال از حیاتش

به سوی روضهٔ رضوان سفر کرد
خدا راضی ز افعال و صفاتش

خلیل عادلش پیوسته بر خوان
وز آنجا فهم کن سال وفاتش

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند (23)

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین

به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین