مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

ایا ساقی توی قاضی حاجات (360)

ایا ساقی توی قاضی حاجات
شرابی ده که آرد در مراعات

چنان گشتم ز مستی و خرابی
که نشناسم اشارات از عبارات

پدر بر خم خمرم وقف کردست
سبیلم کرد مادر بر خرابات

دو گوشم بست یزدان تا رهیدم
ز حال دی و فردا و خرافات

دگرگون است کوی اهل تمییز
که آن جا رسم طاعاتست و زلات

در این کو کدخدا شاهی است باقی
فرو روبیده این کو را ز آفات

اگر حوا بدانستی ز رنگت (361)

اگر حوا بدانستی ز رنگت
سترون ساختی خود را ز ننگت

سیاهی جانت ار محسوس گشتی
همه عالم شدی زنگی ز زنگت

تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است
سرت را کس نکوبد جز به سنگت

اگر دریا درافتی ای منافق
ز زشتی کی خورد مار و نهنگت

مرا گویی که از معنی نظر کن
رها کن صورت نقش و پلنگت

چه گویم با تو ای نقش مزور
چه معنی گنجد اندر جان تنگت

هوای شمس تبریزی چو قدس است
تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت

دو چشم آهوانش شیرگیرست (362)

دو چشم آهوانش شیرگیرست
کز او بر من روان باران تیرست

کمان ابروان و تیر مژگان
گواهانند کو بر جان امیرست

چو زلف درهمش درهم از آنم
که بوی او به از مشک و عبیرست

در آن زلفین از آن می‌پیچد این جان
که دل زنجیر زلفش را اسیرست

مگو آن سرو ما را تو نظیری
که ماه ما به خوبی بی‌نظیرست

بیندازم من این سر را به پیشش
اگر چه سر به پیش او حقیرست

خیال روی شه را سجده می‌کن
خیال شه حقیقت را وزیرست

چنان کاین دل از آن دلدار مستست (363)

چنان کاین دل از آن دلدار مستست
ز خوف صاف ما آن یار مستست

خمارش نشکنم الا به خونم
از این شادی دل غمخوار مستست

شفق وارم به هر صبحی به خون در
که در هر صبح آن خون خوار مستست

مده پند و مبر خونم به گردن
که چشم دلبر کین دار مستست

چرا این خاک همچون طشت خون‌ست
که چشم ساقی اسرار مستست

بگو دل را که گرد غم نگردد (658)

بگو دل را که گرد غم نگردد
ازیرا غم به خوردن کم نگردد

نبات آب و گل جمله غم آمد
که سور او به جز ماتم نگردد

مگرد ای مرغ دل پیرامن غم
که در غم پر و پا محکم نگردد

دل اندر بی‌غمی پری بیابد
که دیگر گرد این عالم نگردد

دلا این تن عدو کهنه تست
عدو کهنه خال و عم نگردد

دلا سر سخت کن کم کن ملولی
ملول اسرار را محرم نگردد

چو ماهی باش در دریای معنی
که جز با آب خوش همدم نگردد

ملالی نیست ماهی را ز دریا
که بی‌دریا خود او خرم نگردد

یکی دریاست در عالم نهانی
که در وی جز بنی آدم نگردد

ز حیوان تا که مردم وانبرد
درون آب حیوان هم نگردد

خموش از حرف زیرا مرد معنی
بگرد حرف لا و لم نگردد

دلم امروز خوی یار دارد (659)

دلم امروز خوی یار دارد
هوای روی چون گلنار دارد

که طاووس آن طرف پر می‌فشاند
که بلبل آن طرف تکرار دارد

صدای نای آن جا نکته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد

بگه برخیز فردا سوی او رو
که او عاشق چو من بسیار دارد

چو بگشاید رخان تو دل نگهدار
که بس آتش در آن رخسار دارد

ولیکن عقل کو آن لحظه دل را
که دل‌ها را لبش خمار دارد

ز ما کاری مجو چون داده‌ای می
که می مر مرد را بی‌کار دارد

دلم افتان و خیزان دوش آمد
که می مستی او اظهار دارد

دویدم پیش و گفتم باده خوردی
نمی‌ترسی که عقل انکار دارد

چو بو کردم دهانش را بدیدم
که بوی آن پری دیدار دارد

خداوندی شمس الدین تبریز
که بوی خالق جبار دارد

ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست
و او بی‌حد و بی‌مقدار دارد

نثرنا فی ربیع الوصل بالورد (660)

نثرنا فی ربیع الوصل بالورد
حنانینا فنعم الزوج و الفرد

ز رویت باغ و عبهر می‌توان کرد
ز زلفت مشک و عنبر می‌توان کرد

ز روی زرد همچون زعفرانم
جهانی را مزعفر می‌توان کرد

به یک دانه ز خرمنگاه ماهت
فلک‌ها را مسخر می‌توان کرد

تو آن خضری که از آب حیاتت
گدایان را سکندر می‌توان کرد

در آن حالی که حالم بازجویی
محالی را میسر می‌توان کرد

نخاف العین ترمینا بسو
فیا داود قدر حلقه السرد

به خود واگرد ای دل زانک از دل
ره پنهان به دلبر می‌توان کرد

جهان شش جهت را گر دری نیست
چو در دل آمدی در می‌توان کرد

درآ در دل که منظرگاه حقست
وگر هم نیست منظر می‌توان کرد

چو دردی ماند جان ما در این زیر
اگر زیرست از بر می‌توان کرد

ز گولی در جوال نفس رفتی
وگر نی ترک این خر می‌توان کرد

الا یا ساقیا هات الحمیا
لتکفینا عناء الحر و البرد

دل سنگین عشق ار نرم گردد
دل ار سنگست جوهر می‌توان کرد

بیار آن باده حمرا و درده
کز احمر عالم اخضر می‌توان کرد

از آن باده که پر و بال عیش است
ز هر جزوم کبوتر می‌توان کرد

از آن جرعه که از دریای فضل است
بهشت و حور و کوثر می‌توان کرد

چو تیرانداز گردد باده در خم
ز تیر باده اسپر می‌توان کرد

و اسکرنا به کاسات عظام
فان السکر دفع الهم و الحرد

چو باده در من آتش زد بدیدم
که از هر آب آذر می‌توان کرد

بیا ای مادر عشرت به خانه
که جان را فرش مادر می‌توان کرد

وگر در راه تو نامحرمانند
تو را از جام چادر می‌توان کرد

چو گشتی شیرگیر و شیرآشام
سزای شیر صفدر می‌توان کرد

بزن گردن امل‌ها را به باده
کز آن هر قطره خنجر می‌توان کرد

سقاهم ربهم برخوان و می نوش
که هر دم عیش دیگر می‌توان کرد

وگر ساغر نداری می بیاور
دهان را همچو ساغر می‌توان کرد

و اعتقنا به خمر من هموم
و جازی همنا بالدفع و الطرد

بیا ای زیرک و بر گول می‌خند (661)

بیا ای زیرک و بر گول می‌خند
بیا ای راه دان بر غول می‌خند

چو در سلطان بی‌علت رسیدی
هلا بر علت و معلول می‌خند

اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر
برو بر خاذل و مخذول می‌خند

چو مرده مرده‌ای را کرد معزول
تو خوش بر عازل و معزول می‌خند

مثال محتلم پندار عزلش
تو هم بر فاعل و مفعول می‌خند

یکی در خواب حاصل کرد ملکی
برو بر حاصل و محصول می‌خند

سؤالی گفت کوری پیش کری
دلا بر سائل و مسول می‌خند

وگر گوید فروشستم فلان را
هلا بر غاسل و مغسول می‌خند

چو نقدت دست داد از نقل بس کن
خمش بر ناقل و منقول می‌خند

بیا ای زیرک و بر گول می‌خند (661)

بیا ای زیرک و بر گول می‌خند
بیا ای راه دان بر غول می‌خند

چو در سلطان بی‌علت رسیدی
هلا بر علت و معلول می‌خند

اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر
برو بر خاذل و مخذول می‌خند

چو مرده مرده‌ای را کرد معزول
تو خوش بر عازل و معزول می‌خند

مثال محتلم پندار عزلش
تو هم بر فاعل و مفعول می‌خند

یکی در خواب حاصل کرد ملکی
برو بر حاصل و محصول می‌خند

سؤالی گفت کوری پیش کری
دلا بر سائل و مسول می‌خند

وگر گوید فروشستم فلان را
هلا بر غاسل و مغسول می‌خند

چو نقدت دست داد از نقل بس کن
خمش بر ناقل و منقول می‌خند

اگر عالم همه پرخار باشد (662)

اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد

وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد

همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد

به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست
که او را صد هزار انوار باشد

وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد

شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد

به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد

وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد

سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد

به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد

علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد

ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد