مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

قضا آمد شنو طبل نفیرش (1234)

قضا آمد شنو طبل نفیرش
نفیرش تلختر یا زخم تیرش

چو دایه این جهان پستان سیه کرد
گلوگیر آمدت چون شهد شیرش

خنک طفلی که دندان خرد یافت
رهد زین دایه و شیر و زحیرش

بشارت‌های غیبی شد غذااش
ز شیرش وارهانید از بشیرش

چو هر دم می‌رسد تلقین عشقش
چه غم دارد ز منکر یا نکیرش

چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمنست و زمهریرش

به اقبال جوان واگشت جانی
که راه دین نزد این چرخ پیرش

بدان دارالامان و اصل خود رفت
رهید از دامگاه و دار و گیرش

رهید از بند شحنه حرص و آزی
که کرده بود بیچاره و حقیرش

رو ای جان کز رباط کهنه جستی
ز غصه آجر و حجره و حصیرش

نثارش آید از رضوان جنت
کنارش گیرد آن بدر منیرش

تماشا یافت آن چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش

خجسته باد باغستان خلدش
مبارک باد آن نعم المصیرش

نگاری را که می‌جویم به جانش (1235)

نگاری را که می‌جویم به جانش
نمی‌بینم میان حاضرانش

کجا رفت او میان حاضران نیست
در این مجلس نمی‌بینم نشانش

نظر می‌افکنم هر سو و هر جا
نمی‌بینم اثر از گلستانش

مسلمانان کجا شد نامداری
که می‌دیدم چو شمع اندر میانش

بگو نامش که هر کی نام او گفت
به گور اندر نپوسد استخوانش

خنک آن را که دست او ببوسید
به وقت مرگ شیرین شد دهانش

ز رویش شکر گویم یا ز خویش
که کفو او نمی‌بیند جهانش

زمینی گر نیابد شکل او چیست
که می‌گردد در این عشق آسمانش

بگو القاب شمس الدین تبریز
مدار از گوش مشتاقان نهانش

برفتم دی به پیشش سخت پرجوش (1236)

برفتم دی به پیشش سخت پرجوش
نپرسید او مرا بنشست خاموش

نظر کردم بر او یعنی که واپرس
که بی‌روی چو ماهم چون بدی دوش

نظر اندر زمین می‌کرد یارم
که یعنی چون زمین شو پست و بی‌هوش

ببوسیدم زمین را سجده کردم
که یعنی چون زمینم مست و مدهوش

شنو پندی ز من ای یار خوش کیش (1237)

شنو پندی ز من ای یار خوش کیش
به خون دل برآید کار درویش

یقین می‌دان مجیب و مستجابست
دعای سوخته درویش دل ریش

چو آن سلطان بی‌چون را بدیدی
غنی گشتی رهیدی از کم و بیش

چو اسماعیل قربان شو در این عشق
ولی را بنده شو گر نیستی میش

چو پختی در هوای شمس تبریز
از این خامان بیهوده میندیش

مدارم یک زمان از کار فارغ (1297)

مدارم یک زمان از کار فارغ
که گردد آدمی غمخوار فارغ

چو فارغ شد غم او را سخره گیرد
مبادا هیچ کس ای یار فارغ

قلندر گرچه فارغ می‌نماید
ولیکن نیست در اسرار فارغ

ز اول می‌کشد او خار بسیار
همه گل گشت و گشت از خار فارغ

چو موری دانه‌ها انبار می‌کرد
سلیمان شد شد از انبار فارغ

چو دریاییست او پرکار و بی‌کار
از او گیرند و او ز ایثار فارغ

قلندر هست در کشتی نشسته
روان در را و از رفتار فارغ

در این حیرت بسی بینی در این راه
ز کشتی و ز دریابار فارغ

به یاد بحر مست از وهم کشتی
نشسته احمقی بسیار فارغ

بباید عشق را ای دوست دردک (1319)

بباید عشق را ای دوست دردک
دل پردرد و رخساران زردک

ای بی‌درد دل و بی‌سوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردک

جهان عشق بس بی‌حد جهانست
تو داری دیدگان نیک خردک

چه داند روستایی مخزن شاه
کماج و دوغ داند جان کردک

بجز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردک

اگر خواهی که مرد کار گردی
ز کار و بار خود شو زود فردک

چو چیزی یافتی خود را تو مفروش
به پیش هر دکان مانند قردک

که دعوی مردیت بی‌جان مردان
بدان آرد که گویندت که مردک

اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری کاری نبردک

تو دیده بسته‌ای در زهد می‌باش
به تسبیح و به ذکر چند وردک

مکن شیخی دروغی بر مریدان
ار آن ناز و کرشمه ای فسردک

شه شطرنجی ار تو کژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردک

چه کارستان که داری اندر این دل (1342)

چه کارستان که داری اندر این دل
چه بت‌ها می‌نگاری اندر این دل

بهار آمد زمان کشت آمد
کی داند تا چه کاری اندر این دل

حجاب عزت ار بستی ز بیرون
به غایت آشکاری اندر این دل

در آب و گل فروشد پای طالب
سرش را می‌بخاری اندر این دل

دل از افلاک اگر افزون نبودی
نکردی مه سواری اندر این دل

اگر دل نیستی شهر معظم
نکردی شهریاری اندر این دل

عجایب بیشه‌ای آمد دل ای جان
که تو میر شکاری اندر این دل

ز بحر دل هزاران موج خیزد
چو جوهرها بیاری اندر این دل

خمش کردم که در فکرت نگنجد
چو وصف دل شماری اندر این دل

اگر تو نیستی در عاشقی خام (1495)

اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا مگریز از یاران بدنام

تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه بی‌دام

مکن ناموس و با قلاش بنشین
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام

اگر ناموس راه تو بگیرد
بکش او را و خونش را بیاشام

که این سودا هزاران ناز دارد
مکن ناز و بکش ناز و بیارام

حریفا اندر آتش صبر می کن
که آتش آب می گردد به ایام

نشان ده راه خمخانه که مستم
که دادم من جهانی را به یک جام

برادر کوی قلاشان کدام است
اگر در بسته باشد رفتم از بام

به پیش پیر میخانه بمیرم
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام

چه دیدم خواب شب کامروز مستم (1496)

چه دیدم خواب شب کامروز مستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم

به بیداری مگر من خواب بینم
که خوابم نیست تا این درد هستم

مگر من صورت عشق حقیقی
بدیدم خواب کو را می پرستم

بیا ای عشق کاندر تن چو جانی
به اقبالت ز حبس تن برستم

مرا گفتی بدر پرده دریدم
مرا گفتی قدح بشکن شکستم

مرا گفتی ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم

مرا دل خسته کردی جرمم این بود
که از مژگان خیالت را بجستم

ببر جان مرا تا در پناهت
دو دستک می زنم کز جان بسستم

چه عالم‌هاست در هر تار مویت
بیفشان زلف کز عالم گسستم

که در هفتم زمین با تو بلندم
که در هفتم فلک بی‌روت پستم

به جان جمله مستان که مستم (1697)

به جان جمله مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم

به جان جمله جانبازان که جانم
به جان رستگارانش که رستم

عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می نشستم

چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلم‌ها را شکستم

جمال یار شد قبله نمازم
ز اشک رشک او شد آبدستم

ز حسن یوسفی سرمست بودم
که حسنش هر دمی گوید الستم

در آن مستی ترنجی می بریدم
ترنج اینک درست و دست خستم

مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستیم گر بی‌تو هستم

توی معبود در کعبه و کنشتم
توی مقصود از بالا و پستم

شکار من بود ماهی و یونس
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم

چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم
چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم

برای طبع لنگان لنگ رفتم
ز بیم چشم بد سر نیز بستم

همان ارزد کسی کش می پرستد
زهی من که مر او را می پرستم

ببرد از کسی کآخر ببرد
به سوی عدل بگریزید ز استم

چو ری با سین و تی و میم پیوست
بدین پیوند رو بنمود رستم

یقین شد که جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاکرستم

خمش کردم شکار شیر باشم
که تا گوید شکار مفترستم