مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

توی نقشی که جان‌ها برنتابد (663)

توی نقشی که جان‌ها برنتابد
که قند تو دهان‌ها برنتابد

جهان گرچه که صد رو در تو دارد
جمالت را جهان‌ها برنتابد

روان گشتند جان‌ها سوی عشقت
که با عشقت روان‌ها برنتابد

درون دل نهان نقشیست از تو
که لطفش را نهان‌ها برنتابد

چو خلوتگاه جان آیی خمش کن
که آن خلوت زبان‌ها برنتابد

بدو نیک ار ببینی نیک نبود
از آن بگذر کز آن‌ها برنتابد

بگو تو نام شمس الدین تبریز
که نامش را نشان‌ها برنتابد

دلی دارم که گرد غم نگردد (664)

دلی دارم که گرد غم نگردد
میی دارم که هرگز کم نگردد

دلی دارم که خوی عشق دارد
که جز با عاشقان همدم نگردد

خطی بستانم از میر سعادت
که دیگر غم در این عالم نگردد

چو خاص و عام آب خضر نوشند
دگر کس سخره ماتم نگردد

اگر فاسق بود زاهد کنندش
وگر زاهد بود بلعم نگردد

چو یابد نردبان بر چرخ شادی
ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد

چو خرمشاه عشق از دل برون جست
که باشد که خوش و خرم نگردد

ز سایه طره‌های درهم او
ز هر همسایه‌ای درهم نگردد

بکن توبه ز گفتار ار چه توبه
از آن توبه شکن محکم نگردد

خنک جانی که او یاری پسندد (665)

خنک جانی که او یاری پسندد
کز او دوریش خود صورت نبندد

تو باشی خنده و یار تو شادی
که بی‌شادی دهان کس نخندد

تو باشی سجده و یار تو تعظیم
که بی‌تعظیم هرگز سر نخنبد

تو باشی چون صدا و یار غارت
چو آوازی به نزد کوه و گنبد

تو آدینه بوی او وقت خطبه
نه ز آدینه جدا چون روز شنبد

نگر آخر دمی در نحن اقرب
نظر را تا نجنباند نجنبد

خیالی خوش دهد دل زان بنازد
خیالی زشت آرد دل بتندد

بر او مسخره آمد دل و جان
گه از صله گه از سیلیش رندد

مزن سیلی چنانک گیج گردم
ز گیجی دور افتم ز اصل و مسند

خمش تا درس گوید آن زبانی
که لا باشد به پیشش صد مهند

اگر گویی تو نی را هی خمش کن
بگوید با لبش گو ای مؤید

چمن جز عشق تو کاری ندارد (666)

چمن جز عشق تو کاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد

چه بی‌ذوقست آن کش عشق نبود
چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد

به غیر قوت تن قوتی ننوشد
بجز دنیا سمن زاری ندارد

هر آنک ترک خر گوید ز مستی
غم پالان و افساری ندارد

ز خر رست و روان شد پابرهنه
به گلزاری که آن خاری ندارد

چه غم دارد که خر رفت و رسن برد
بر او خر چو مقداری ندارد

مشو غره به ازرق پوش گردون
که اندر زیر ایزاری ندارد

درافکن فتنه دیگر در این شهر
که دور عشق هنجاری ندارد

بدران پرده‌ها را زانک عاشق
ز بی‌شرمی غم و عاری ندارد

بزن آتش در این گفت و در آن کس
که در گفت تو اقراری ندارد

سماع صوفیان می درنگیرد (667)

سماع صوفیان می درنگیرد
که آتش هیزمی را تر نگیرد

یقین می‌دانک جسمانیست آفت
مکوپ این دست تا پا برنگیرد

بیابد خلوت عشرت مسیحا
اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد

چرا در بزم خلوت بی‌گرانان
دل ما عیش را از سر نگیرد

نه اصل این بنا باشد کلوخی
کلوخی لطف آن دلبر نگیرد

که چشم حقد یوسف را نداند
که بانگ چنگ گوش کر نگیرد

ز هر آهو نه صحرا مشک یابد
ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد

ز هر نی ناله مشتاق ناید
و هر مرغی ز نی شکر نگیرد

چه داند لطف زهره زهره رفته
که او را گوشه چادر نگیرد

می جان را به جز جانی ننوشد
که جسمانی می انور نگیرد

نه هر ابری حریف ماه گردد
که اختر را به جز اختر نگیرد

اگر دلدار گیرد در جهان کس
از این دلدار ما خوشتر نگیرد

خداوند شمس دین آن نور تبریز
که هر کس را چو من چاکر نگیرد

رجب بیرون شد و شعبان درآمد (668)

رجب بیرون شد و شعبان درآمد
برون شد جان ز تن جانان درآمد

دم جهل و دم غفلت برون شد
دم عشق و دم غفران درآمد

بروید دل گل و نسرین و ریحان
چو از ابر کرم باران درآمد

دهان جمله غمگینان بخندد
بدین قندی که در دندان درآمد

چو خورشید آدمی زربفت پوشد
چو آن مه روی زرافشان درآمد

بزن دست و بگو ای مطرب عشق
که آن سرفتنه پاکوبان درآمد

اگر دی رفت باقی باد امروز
وگر عمر بشد عثمان درآمد

همه عمر گذشته بازآید
چو این اقبال جاویدان درآمد

چو در کشتی نوحی مست خفته
چه غم داری اگر طوفان درآمد

منور شد چو گردون خاک تبریز
چو شمس الدین در آن میدان درآمد

چو شب شد جملگان در خواب رفتند (669)

چو شب شد جملگان در خواب رفتند
همه چون ماهیان در آب رفتند

دو چشم عاشقان بیدار تا روز
همه شب سوی آن محراب رفتند

چو ایشان را حریف از اندرونست
چه غم دارند اگر اصحاب رفتند

همه در غصه و در تاب و عشاق
به سوی طره پرتاب رفتند

همه اندر غم اسباب و ایشان
قلنداروار بی‌اسباب رفتند

که یابد گرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند

تو چون دلوی بر بن دولاب می‌گرد
که ایشان برتر از دولاب رفتند

ببین آن‌ها که بند سیم بودند
درون خاک چون سیماب رفتند

ببین آن‌ها که سیمین بر گزیدند
به روی سرخ چون عناب رفتند

پریر آن چهره یارم چه خوش بود (670)

پریر آن چهره یارم چه خوش بود
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود

به یادم نیست هیچ آن ماجراها
ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود

در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
میان باغ و گلزارم چه خوش بود

اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود

دلم را ناله سرنای باید (671)

دلم را ناله سرنای باید
که از سرنای بوی یار آید

به جان خواهم نوای عاشقانه
کز آن ناله جمال جان نماید

همی‌نالم که از غم بار دارم
عجب این جان نالان تا چه زاید

بگو ای نای حال عاشقان را
که آواز تو جان می‌آزماید

ببین ای جان من کز بانگ طاسی
مه بگرفته چون وا می‌گشاید

بخوان بر سینه دل این عزیمت
که تا فریاد از پریان برآید

چو ناله مونس رنجور گردد
گرش گویی خمش کن هم نشاید

بگویم خفیه تا خواجه نرنجد (672)

بگویم خفیه تا خواجه نرنجد
که آن دلبر همی در بر نگنجد

ز مستی من ترازو را شکستم
ترازو کان گوهر را نسنجد

بتان را جمله زو بدرید سربند
که ماده گرگ با یوسف نغنجد

هم از جمله سیه روییست آن نیز
که پیش رومیی زنجی بزنجد

قراضه کیست پیش شمس تبریز
که گنج زر بیارد یا بگنجد