مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

سر به گریب اندَرَست صوفی اسرار را (204)

سر به گریب اندَرَست صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را

می که به خُمِ حقست راز دلش مطلق‌ست
لیک بر او هم‌دق‌ست عاشق بیدار را

آب چو خاکی بُده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمهٔ این چار را

عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان
بر فلک بی‌نشان نور دهد نار را

حلقهٔ این در مزن لاف قلندر مزن
مرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار را

حرف مرا گوش کن بادهٔ جان نوش کن
بی‌خود و بی‌هوش کن خاطر هشیار را

پیش ز نفیِ وجود خانهٔ خَمار بود
قبلهٔ خود ساز زود آن در و دیوار را

مست شود نیک‌مست از میِ جام الست
پر کن از می‌پَرست خانهٔ خمار را

دادِ خداوند دین شمسِ حق‌ست این ببین
ای شده تبریز‌ چین آن رخ گلنار را

چند گریزی ز ما ؟ چند روی جا به جا ؟ (205)

چند گریزی ز ما ؟ چند روی جا به جا ؟
جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا

چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پُر ز لاف هیچ تو دیدی وفا ؟

روز دو سه‌ ای زحیر گِردِ جهان گشته گیر
همچو سگانْ مرده‌گیر گُرْسِنِه و بی‌نوا

مرده‌دل و مرده‌جو چون پسرِ مرده‌شو
از کفنِ مرده‌ایست در تنِ تو آن قبا

زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کِشی در کنار صورتِ گرمابه را ؟

دامنِ تو پرسفال پیش تو آن زر و مال
باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا

گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن
من به سما می‌روم نیست زر آن جا روا

جغد نه‌ای بلبلی از چه در این منزلی ؟
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا

ای همه خوبی تو را پس تو که رایی که را ؟ (206)

ای همه خوبی تو را پس تو که رایی که را ؟
ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا ؟

سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد
گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا

از کف تو ای قمر باغِ دهان پرشکر
وز کف تو بی‌خبر با همه برگ و نوا

سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید
نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را

مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند
سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا

شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود
ابر حریفِ گیاه، صبر حریف صبا

هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده
لیک در این میکده پای ندارند پا

هر طرفی‌ام بجو هر چه بخواهی بگو
ره نبَری تار مو تا ننمایم هدی

گرم شود روی آب از تپش آفتاب
باز هَمَش آفتاب برکشد اندر علا

بر برَدَش خرد خرد تا که ندانی چه بُرد
صاف بدزدد ز دُرد شعشعه دلربا

زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب
لیک فلک جمله شب می‌زندت الصلا

ای که به هنگامِ درد راحتِ جانی مرا (207)

ای که به هنگامِ درد راحتِ جانی مرا
وِی که به تلخی‌ِ فقر گنجِ روانی مرا

آنچه نبرده‌ست وهم عقل ندیده‌ست و فهم
از تو به جانم رسید قبله از آنی مرا

از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا
کی بفریبد شها دولت فانی مرا؟

نَغمَت آنکس که او مژده‌ی تو آورَد
گرچه به خوابی بوَد به ز اَغانی مرا

در رکعات نماز هست خیال تو شه!
واجب و لازم چنانک سَبع مَثانی مرا

در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری! سنگ‌دلانی مرا

گر کرم لایزال عرضه کند مُلک‌ها
پیش نهد جمله‌ای کنز نهانی مرا

سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک
گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا

عمر ابد پیش من هست زمان وصال
زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا

عمر، اَوانی‌ست و وصل، شربت صافی در آن
بی تو چه کار آیدم رنج اَوانی مرا ؟

بیست هزار آرزو، بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا

از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب: «لَستَ تَرانی» مرا

گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم
اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا

رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات
گرچه مجرد ز تن گشت عیانی مرا

پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را
نام بری بازگشت جمله جوانی مرا

از جهت ره زدن راه درآرد مرا (208)

از جهت ره زدن راه درآرد مرا
تا به کف رهزنان بازسپارد مرا

آنک زند هر دمی راه دو صد قافله
من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا

من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم
گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا

او ره خوش می‌زند رقص بر آن می‌کنم
هر دم بازی نو عشق برآرد مرا

گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
چونک نشینم به کنج خود به درآرد مرا

ز اول امروزم او می‌بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا

همت من همچو رعد نکته من همچو ابر
قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا

ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد
تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا

چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا
در کف صد گون نبات بازگذارد مرا

ای در ما را زده شمع سرایی درآ (209)

ای در ما را زده شمع سرایی درآ
خانه دل آن توست خانه خدایی درآ

خانه ز تو تافته‌ست روشنیی یافته‌ست
ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ

ای صنم خانگی مایه دیوانگی
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی درآ

گر نه تهی باشدی بیشتر این جوی‌ها (210)

گر نه تهی باشدی بیشتر این جوی‌ها
خواجه چرا می‌دود تشنه در این کوی‌ها؟

خُم که در او باده نیست هست خُم از باد پر
خُمِ پر از باد کی سرخ کند روی‌ها؟

هست تهی خارها نیست در او بوی گل
کور بجوید ز خار لطف گل و بوی‌ها

با طلب آتشین روی چو آتش ببین
بر پی دودش برو زود در این سوی‌ها

در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی
آنک خدایش بشست دور ز روشوی‌ها

بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او
گاه چو چوگان شود گاه شود گوی‌ها

از غلط عاشقان از تبش روی او
صورت او می‌شود بر سر آن موی‌ها

هی که بسی جان‌ها موی به مو بسته‌اند
چون مگسان شَسته‌اند بر سر چربوی‌ها

باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست
حسن تو چون یوسفی‌ست تا چه کنم خوی‌ها

آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر
راست شود روح چون کژ کند ابروی‌ها

مفخر تبریزیان شمس حق بی‌زیان
توی به تو عشق توست باز کن این توی‌ها

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا (211)

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گلِ لعل‌پوش می‌بدراند قبا

بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما

سروِ علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
وز سر کُه رخ نمود لاله‌ شیرین‌لقا

سنبله با یاسمین گفت سلامٌ علیک
گفت علیک السلام در چمن آ ای فتا

یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
دست‌زنان چون چنار رقص‌کنان چون صبا

غنچه چو مستوریان کرده رخ ِخود نهان
باد کشد چادرش کای سره رو برگشا

یار در این کوی ما آب در این جوی ما
زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا ؟

رفت دیِ روتُرُش کشته شد آن عیش‌کُش
عمر تو بادا دراز ای سمنِ تیزپا

نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را

گفت قَرَنفُل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانه‌ام خلوتِ توست الصلا

سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده‌ای ؟
گفت من از چشم بد می‌نشوم خودنما

فاخته با کو و کو آمد کان یار کو
کردش اشارت به گل بلبلِ شیرین‌نوا

غیر بهار ِجهان هست بهاری نهان
ماه‌رخ و خوش‌دهان باده بده ساقیا

یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی
نور مصابیحه یغلب شمس الضحی

چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک
هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا

زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب (311)

زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب
دست نگر پا نگر دست بزن پا بکوب

مسخره باد گشت هر چه درختست و کشت
و آنچ کشد سر ز باد خار بود خشک و چوب

هر چه ز اجزای تو رو ننهد سر کشد
پای بزن بر سرش هین سر و پایش بکوب

چونک نخواهی رهید از دم هر گول گیر
خاک کسی شو کز او چاره ندارد قلوب

عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست (460)

عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست
سایه‌ی زلفین تو در دو جهان جای ماست

از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت
و آنک بشد غرق عشق قامت و بالای ماست

هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست
هر گل زردی که رُست رُسته ز صفرای ماست

هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست
عاشق و مسکین آن بی‌ضد و همتای ماست

از سبب هجر اوست شب که سیه‌پوش گشت
توی به تو دودِ شب ز آتش سودای ماست

نیست ز من باورت؟ این سخن از شب بپرس
تا بدهد شرح آنک فتنه فردای ماست

شب چه بود روز نیز شهره و رسوای اوست
کاهش مه از غمِ ماه دل‌افزای ماست

آه! که از هر دو کون تا چه نهان بوده‌ای
خه! که نهانی چنین شهره و پیدای ماست

زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود
و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست

اول و پایان راه از اثر پای ماست
ناطقه و نفس کل ناله سرنای ماست

گر نه کژی همچو چنگ واسطه نای چیست؟
در هوس آن سری اوست که هم پای ماست

گرچه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش
بر سر منشور عشق جسمِ چو طغرای ماست

رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین
بازبیاریم زود کان همه کالای ماست