مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

آه که بار دگر آتش در من فتاد (881)

آه که بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد

آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد

آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد

آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن
یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد

لشکر اندیشه‌ها می‌رسد از بیشه‌ها
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد

ای دل روشن ضمیر بر همه دل‌ها امیر
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد

چشم همه خشک و تر مانده در همدگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد

دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد

ناله خلق از شماست، آنِ شما از کجاست ؟
این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد ؟

شمسِ حقِ دین توی مالک مُلک وجود
ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد

جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید (882)

جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید

روی زمین سبز شد جَیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید

گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید

دل چو سُطُرلاب شد آیتِ هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید

عقل معقل شبی شد برِ سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید

پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده‌ی همچون شکر در دل کاغد رسید

چند کند زیر خاک صبر روان‌های پاک ؟
هین ز لحد برجهید نصر مؤید رسید

طبل قیامت زدند صور حشر می‌دمد
وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید

بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور
آمد آواز صور روح به مقصد رسید

دوش در استارگان غلغله افتاده بود
کز سویِ نیک‌اختران اختر اسعد رسید

رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در پی او زُهره جَست مست به فرقد رسید

قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می‌گریخت
گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید

عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود
کودک هم کودکست گو چه به ابجد رسید

خیز که دوران ماست شاه جهان آنِ ماست
چون نظرش جان ماست عمر مؤبد رسید

ساقی بی‌رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید

باز سلیمان روح گفت صلای صبوح
فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید

رغم حسودان دین کوری دیو لعین
کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید

از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا عشرتِ سرمد رسید

جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد (883)

جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد
این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد

فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد
ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد

گشت جدا موج‌ها گرچه بد اول یکی
از سبب باد بود آنک جدایی بزاد

جام دوی درشکن باده مده باد را
چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد

روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت
هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد

گرچه ز رب العباد هر نفسی رحمتست
کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد

پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد (884)

پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد
مژده که آن بوطرب داد طرب‌ها بداد

بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش باد

عشق همایون پیست خطبه به نام ویست
از سر ما کم مباد سایه این کیقباد

روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار او هو رب العباد

ز اول روز این خمار کرد مرا بی‌قرار
می‌کشدم ابروار عشق تو چون تندباد

دست دل از رنج رست گرچه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد

می‌کشدم موکشان من ترش و سرگران
رو که مراد جهان می‌کشدم بی‌مراد

عقل بر آن عقل ساز ناز همی‌کرد ناز
شکر کز آن گشت باز تا به مقام اوفتاد

پای به گل بوده‌ام زانک دودل بوده‌ام
شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد

لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بگسلم این ریسمان بازروم در معاد

دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد

گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خویش را من ندهم در مزاد

گفتم تو کیستی گفت مراد همه
گفتم من کیستم گفت مراد مراد

مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد

داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد

بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد (885)

بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد

سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما
گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد

عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت
عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد

مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب
داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد

باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست
دل چو چنین خوان بدید پای به خون درنهاد

دولت بشتافته‌ست چون نظرت تافته‌ست
تا که بقا یافته‌ست عاشق کون و فساد

مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان
عالم ای شاه جان بی‌رخ خوبت مباد

از رسن زلف تو خلق به جان آمدند (886)

از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
بهر رسن بازیش لولیکان آمدند

در دل هر لولیی عشق چو استاره‌ای
رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند

در هوس این سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند

بین که چه ریسیده‌ایم دست که لیسیده‌ایم
تا که چنین لقمه‌ها سوی دهان آمدند

لولیکان قنق در کف گوشه تتق
وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند

شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی
سینه گشاده به ما بهر امان آمدند

شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما
گرچه که از تیر غمز سخته کمان آمدند

شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک
زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند

جانب تبریز در شمس حقم دیده‌اند
ترک دکان خواندند چونک به کان آمدند

روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود (887)

روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود
جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود

قاصد ره داد شیر ور نه که باور کند
این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود

گفت که گرگی بخورد یوسف یعقوب را
شیر فلک هم بر او پنجه نیارد گشود

هر نفس الهام حق حارس دل‌های ماست
از دل ما کی برد میمنه دیو حسود

دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز
در ره حق هر که کاشت دانهٔ جو، جو درود

هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار
هر کی بترساندت روی به حق آر زود

غصه و ترس و بلا هست کمند خدا
گوش کشان آردت رنج به درگاه جود

یارب و یارب کنان روی سوی آسمان
آب ز دیده روان بر رخ زردت چو رود

سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب
صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود

گر سر فرعون را درد بدی و بلا
لاف خدایی کجا دردهدی آن عنود

چون دم غرقش رسید گفت اقل العبید
کفر شد ایمان و دید چونک بلا رو نمود

رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر
تا تن فرعون وار پاک شود از جحود

نفس به مصرست امیر در تک نیلست اسیر
باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود

عود بخیلست او بو نرساند به تو
راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود

مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت
رو ترش از توست عشق سرکه نشاید فزود

زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود (888)

زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود
در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود

چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر می‌رود

ابروی چون سنبله بی‌خبرست از مهش
گر خبرستش چرا فوق قمر می‌رود

ذره چرا شد سوار بر سر کره هوا
چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‌رود

آن زحل از ابلهی جست زبردستیی
غافل از آن کاین فلک زیر و زبر می‌رود

دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر می‌رود

ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
کرد ندا در جهان کی به سفر می‌رود

جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی کو به قدر می‌رود

خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد
کابر چو مشک سقا بهر مطر می‌رود

اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک
آخر ای بی‌یقین بهر بشر می‌رود

پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش
کان صنم حله پوش سوی بصر می‌رود

نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر می‌رود

آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
کاین نظر ناریت همچو شرر می‌رود

جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود

هر چه نهال ترست جانب بستان برند
خشک چو هیزم شود زیر تبر می‌رود

آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که در باغ عشق جوی شکر می‌رود

بس کن از این امر و نهی بین که تو نفس حرون
چونش بگویی مرو لنگ بتر می‌رود

جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدفست و سوی بحر گهر می‌رود

روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید (889)

روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید
ای خنک آن را که او روی شما را ندید

من شده مهمان تو در چمن جان تو
پای پر از خار شد دست یکی گل نچید

ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت
خار تو ما را بکشت مار تو ما را گزید

با تو موافق شدم با تو منافق شدم
بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید (890)

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید

واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را
آنچ زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید

پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید

فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید

کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک
فقر زده خیمه‌ای زان سوی پاک و پلید

جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید

چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید