مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

سیر نیم سیر نی از لب خندان تو (2244)

سیر نیم سیر نی از لب خندان تو
ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو

هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش
جان منی چون یکی است جان من و جان تو

تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب
دور بگردان که من بنده دوران تو

پیش کشی می‌کنی پیش خودم کش تمام
تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو

گرچه دو دستم بخست دست من آن تو است
دست چه کار آیدم بی‌دم و دستان تو

عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا
تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو

گفتم ای ذوالقدم حلقه این در شدم
تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو

گفت که هم بر دری واقف و هم در بری
خارج و داخل توی هر دو وطن آن تو

خامش و دیگر مخوان بس بود این نزل و خوان
تا به ابد روم و ترک برخورد از خوان تو

مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو (2245)

مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو

ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو

نرگس خمار او ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو

ای شده از دست من چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو

عید بیاید رود عید تو ماند ابد
کز فلک بی‌مدد چون برهیدی بگو

در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو

می‌کشدم می به چپ می‌کشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگو

می به قدح ریختی فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو

شور خرابات ما نور مناجات ما
پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو

ماه به ابر اندرون تیره شده‌ست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو

ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو

عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی
گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو

مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو

باده بده ساقیا عشوه و بادم مده (2402)

باده بده ساقیا عشوه و بادم مده
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده

باده از آن خم مِه پر کن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده

چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده

چاکر خنده توام کشته زنده توام
گر نه که بنده توام باده شادم مده

فتنه به شهر توام کشته قهر توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده

صدقه از آن لعل کان بخش بر این پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده

از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده

هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده

شمس حق نیک نام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده

ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده (2403)

ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده
ز آنک بدادی نخست هیچ جز آنم مده

شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو
جان بهارم ز تو رسم خزانم مده

جان چو توی بی‌شکی پیش تو جان جانکی
باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده

پردگی و فاش تو آفت او باش تو
جان رهی باش تو جان و روانم مده

دوش بدادی مرا از کف خود باده را
چون که چنینم درآ جز که چنانم مده

غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر
هیچ ندانم دگر ز آنک ندانم مده

نیست شدم در چمن قفل بر آن در بزن
هر کی بپرسد ز من هیچ نشانم مده

شیر پراکنده‌ام زخم تو را بنده‌ام
بی‌تو اگر زنده‌ام جز به سگانم مده

زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم
بی‌همگان خوشترم با همگانم مده

خسرو تبریزیان شمس حق روحیان
پر شده از تو دهان زخم زبانم مده

ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره (2404)

ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
تا چه زند زهره از آینه و جندره

پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونه‌اش یاوه شده قنجره

پنجره‌ای شد سماع سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره

آه که این پنجره هست حجابی عظیم
رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره

از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
لب همه دندان شده‌ست بر مثل دستره

دست دل خویش را دیدم در خمره‌ای
گفتم خواجه حکیم چیست در این خنبره

گفت شراب کسی کو همگی چرخ را
با همه دولاب جان می نخرد یک تره

کره گردون تند پیشش پالانیی
بر سر میدان او جان خر باتوبره

ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت
نصرت بر میمنه دولت بر میسره

ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین
هین که رسید آفتاب جانب برج بره

ای همه منزل شده از تو ره بی‌رهه (2405)

ای همه منزل شده از تو ره بی‌رهه
بی‌قدمی رقص بین بی‌دهنی قهقهه

از سر پستان عشق چونک دمی شیر یافت
قامت سروی گرفت کودکک یک مهه

روی ببینید روی بهر خدا عاشقان
گرچه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه

والله کو یوسف است بشنو از من از آنک
بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه

چونک نماید جمال گوش سوی غیب دار
عرش پر از نعره‌هاست فرش پر از وه وهه

عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر
هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه

آنک ز تبریز دید یک نظر شمس دین
طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه

خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی (3008)

خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی
دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی

هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی

خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو
آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی

ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی چونک رضا یافتی

ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی
وی تن عریان کنون باز قبا یافتی

ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند
یار منی بعد از این یار مرا یافتی

خواجه توی خویش من پیش من آ پیش من
تا که بگویم تو را من که که را یافتی

کوس و دهل می‌زنند بر فلک از بهر تو
رو که توی بر صواب ملک خطا یافتی

بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی

خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید قفل گشا یافتی

آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی (3009)

آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی
اه که چه می‌زیبدش بدخوی و سرکشی

گاه چو مه می‌رود قاعده شب روی
می‌کند از اختران شیوه لشکرکشی

گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر تو سوی آذر کشی

ای خنک آن دم که تو خسرو و خورشید را
سخت بگیری کمر خانه خود درکشی

از طرب آن زمان جامه جان برکنی
وز سر این بیخودی گوش فلک برکشی

هر شکری زین هوس عود کند خویش را
تا که بسوزد بر او چونک به مجمر کشی

آن نفس از ساقیان سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را چونک تو کمتر کشی

بخت عظیمست آنک نقل ز جنت بری
خیر کثیرست آنک باده ز کوثر کشی

مست برآیی ز خود دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود نیزه و خنجر کشی

گوید کز نور من ظلمت و کافر کجاست
تا که به شمشیر دین بر سر کافر کشی

وقت شد ای شمس دین مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح در می احمر کشی

روی من از روی تو دارد صد روشنی (3010)

روی من از روی تو دارد صد روشنی
جان من از جان تو یابد صد ایمنی

آهن هستی من صیقل عشقش چو یافت
آینه کون شد رفت از او آهنی

مرغ دلم می‌طپید هیچ سکونی نداشت
مسکن اصلیش دید یافت در او ساکنی

ندْهد بی‌چشم تو چشم من آینگی
ندْهد بی‌روز تو روزن من روزنی

چشم منش چون بدید گفت که نور منی
جان منش چون بدید گفت که جان منی

صبر از آن صبر کرد شکر شکر تو دید
فقر از آن فخر شد کز تو شود او غنی

گاه منم بر درت حلقهٔ در می‌زنم
گاه توی در برم حلقهٔ دل می‌زنی

باد صبا سوی عشق این دو رسالت ببر
تا شوم از سعی تو پاک ز تردامنی

هست مرا همچو نی وام کمر بستنی
هست تو را همچو نی وام شکر دادنی

ای دل در ما گریز از من و ما محو شو
زانک بریدی ز ما گر نبری از منی

دانه شیرین به سنگ گفت چو من بشکنم
مغز نمایم ولیک وای چو تو بشکنی

هر نفسی از درون دلبر روحانیی (3011)

هر نفسی از درون دلبر روحانیی
عربده آرد مرا از ره پنهانیی

فتنه و ویرانیم شور و پریشانیم
برد مسلمانیم وای مسلمانیی

گفت مرا می خوری یا چه گمان می‌بری
کیست برون از گمان جز دل ربانیی

بر سر افسانه رو مست سوی خانه رو
جان بفشان کان نگار کرد گل افشانیی

یک دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار رسم نگهبانیی

عابد و معبود من شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف در دل انسانیی

کعبه ما کوی او قبله ما روی او
رهبر ما بوی او در ره سلطانیی

خواجه صاحب نظر الحذر از ما حذر
تا ننهد خواجه سر در خطر جانیی

نی غلطم سر بیار تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار گنج به ویرانیی

آمد آن شیر من عاشق جان سیر من
در کف او شیشه‌ای شکل پری خوانیی

گفتم ای روح قدس آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم دریغ حال مرا دانیی

مستم و گم کرده راه تن زن و پرسش مخواه
مست چه‌ام بوی گیر باده جانانیی

کی بود آن ای خدا ما شده از ما جدا
برده قماشات ما غارت سبحانیی

هر کی ورا کارَکیست در کف او خارَکیست
هر کی ورا یارَکیست هست چو زندانیی

کارَک تو هم توی یارَک تو هم توی
هر کی ز خود دور شد نیست بجز فانیی