مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

بستگی این سماع هست ز بیگانه‌ای (3024)

بستگی این سماع هست ز بیگانه‌ای
ز ارچلی جغد گشت حلقه چو ویرانه‌ای

آنک بود همچو برف سرد کند وقت را
چون بگدازد چو سیل پست کند خانه‌ای

غیر برونی بدست غیر درونی بتر
از سبب غیریست کندن دندانه‌ای

باد خزانست غیر زرد کند باغ را
حبس کند در زمین خوبی هر دانه‌ای

پیش تو خندد چو گل پای درآید چو خار
ریش نگه دار از آن دوسر چون شانه‌ای

از سبب آنک بد در صف ترسنده‌ای
گشت شکسته بسی لشکر مردانه‌ای

خسرو تبریزیی شمس حق و دین که او
شمع همه جمع‌هاست من شده پروانه‌ای

جای دگر بوده‌ای زانک تهی روده‌ای (3025)

جای دگر بوده‌ای زانک تهی روده‌ای
آب دگر خورده‌ای زانک گل آلوده‌ای

مست دگر باده‌ای کاحمق و بس ساده‌ای
دل چه بدو داده‌ای رو که نیاسوده‌ای

گنج روان در دلت بر سر گنج این گلت
گیرم بی‌دیده‌ای آخر نشنوده‌ای

چیست سپیدی چشم از اثر نفس و خشم
چون پی دارو ز یشم سرمه دهی سوده‌ای

از نظر لم یزل دارد جانت تگل
پرتو خورشید را تو به گل اندوده‌ای

گنج دلت سر به مهر وین جگرت کان مهر
ای تو شکم خوار چند در هوس روده‌ای

از اثر شمس دینست این تبش عشق تو
وز تبریزست این بخت که پرورده‌ای

خیره چرا گشته‌ای خواجه مگر عاشقی (3026)

خیره چرا گشته‌ای خواجه مگر عاشقی
کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر عاشقی

کاش بدانستیی بر چه در ایستاده‌ای
کاش بدانستیی بر چه قمر عاشقی

چشمه آن آفتاب خواب نبیند فلک
چشمت از او روشنست تیزنظر عاشقی

شیر فلک زین خطر خون شده استش جگر
راست بگویم مرنج سخته جگر عاشقی

ای گل تر راست گو بر چه دریدی قبا
ای مه لاغرشده بر چه سحر عاشقی

ای دل دریاصفت موج تو ز اندیشه‌هاست
هر دم کف می‌کنی بر چه گهر عاشقی

آنک از او گشت دنگ غم نخورد از خدنگ
ور تو سپر بفکنی سسته سپر عاشقی

جملهٔ اجزای خاک، هست چو ما عشقناک
لیک تو ای روح ِپاکْ، نادره‌تر عاشقی

ای خرد ار بحریی دم مزن و دم بخور
چون هنرت خامشیست بر چه هنر عاشقی

نیست عجب صف زده پیش سلیمان پری (3027)

نیست عجب صف زده پیش سلیمان پری
صف سلیمان نگر پیش رخ آن پری

آن پریی کز رخش گشت بشر چون ملک
یافت فراغت ز رنج وز غم درمان پری

تربیت آن پری چشم بشر باز کرد
یافته دیو و ملک گوهر جان زان پری

ما و منی پاک رفت ماء منی خشک شد
گشت پری آدمی هم شد انسان پری

دیده جان شمس دین مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش شادتر از جان پری

یا ملک‌المحشر، ترحم لا ترتشی (3225)

یا ملک‌المحشر، ترحم لا ترتشی
کل سقیط ردی ترحمه تنعش

تحبس ارواحنا فی صورت صورت
فی ورق مدرک جل عن المنقش

نورک شعشاعه یخرق حجب الدجی
تمنعها غیرة عن بصر الاعمش

ضء فضاء الفلا عن درک ادراکه
تدرجه راقة فی نظر الا خفش

قارب معراجنا، فارق الی‌المرتقی
حان رحیل السری فانا عن المفرش

وارکب خیل السخا، فهو حسان النهی
وادرس لوح الوفا وافهم ما یرقش

فاسرق درا اذا کنت اخی سارقا
واشرب من کاسنا معتجلا تنتشی

قلت له مصیحا یا ملک‌المشرق (3226)

قلت له مصیحا یا ملک‌المشرق
اقسم بالخالق مثلک لم یخلق

قدرک لایعرف وعدک لا یخلف
نائلک الاشرف بالک لم یغلق

جسمی کالخردله احرقه ذاالوله
خلد فی الزلزله من یک لم یخفق

صرت انا لا انا غیرک عندی فنا
ضدک یا ذاالغنا مختدع احمق

هیچ کس ای جان من، جان سخن‌دان من
نور رخ شد ندید، تا نکند بیدقی

ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند (14)

ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند
خنده نمی‌آیدت، بهر دل من بخند

ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان فروش
خندهٔ‌شیرین نوش راست بفرما، بچند؟

خنده زند آفتاب، گیرد عالم خضاب
صدمه وصد آفتاب خنده ز تو می‌برند

لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها
نیشکر از قند تو، پر شده بین بند بند

طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید
گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند

دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید
گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند

بزم ابد می‌نهد، شه جهت عاشقان
نعل زرین می‌زند، بهر سم هر سمند

این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز
پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند

پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر
تا شکفد همچو گل، روی زمین نژند

ما و حریفان خوشیم، ساغر حق می‌کشیم
از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند

بوی وصالت رسید، روضهٔ رضوان دمید
صلح کن « الصلح خیر » کوری دیو لوند

تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را
گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا
شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست
طبل به خود می‌زند، در دل او تا چهاست

منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان
هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست

هر نفسی روضهٔ، از تو به پیش دلست
حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست

ای چو درخت بلند، قبلهٔ هر دردمند
برگ و برش خیره کن، شاخ ترش باوفاست

یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور
یک نفری خیره‌سر گشته که آخر کجاست

چشم بمالید تا خواب جهد از شما
کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست

فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت
پاک کن از جو وحل، کاب ازو بی‌صفاست

آب اگر منکر چشمهٔ خود می‌شود
خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست

ای طمع ژاژخا، گنده‌تر از گندنا
تات نگیرد بلا، هیچ نگویی خداست

خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد
راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست

آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟
غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست

گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع
زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع
ای ز در رحمتت هر نفسی نعمتی
زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتی

ای به خرابات تو، جام مراعات تو
داده بهر ذرهٔ نوع دگر عشرتی

هر نفسی روح نو، بنهد در مردهٔ
هر نفسی راح نو، بخشد بی‌مهلتی

خنب تو آمد بجوش، جوش کند نای و نوش
جان سر و پا گم کند چون بخورد شربتی

عفو کن از جام مست خنب و سبو گر شکست
مست شد، و مست را چون نفتد زلتی؟!

قاعدهٔ خوش نهاد، در طرب و در گشاد
چشم بدش دور باد والله خوش سنتی

بوی تو ای رشک باغ، چون بزند بر دماغ
پر شود از راح روح، بی‌گره و علتی

روح و ملک مست شد از می پوشیدهٔ
چرخ فلک پست شد از پنهان صورتی

بلبلهٔ پر زمی می‌رسدم هر دمی
عربده می‌آورم عشق تو هر ساعتی

آنک ره دین بود، پر ز ریاحین بود
هر قدمی گلشنی، هر طرفی جنتی

خط سقبنا بکش بر رخ هر مست خوش
تا که بدانند کو غرقه شد از لذتی

ساغر بر ساغرم می‌دهد او هر نفس
نعره‌زنان من که های، پر شدم از باده، بس

زاهدِ خلوت‌نشین، دوش به مِی‌خانه شد (170)

زاهدِ خلوت‌نشین، دوش به مِی‌خانه شد
از سرِ پیمان بِرَفت، با سرِ پیمانه شد

صوفیِ مجلس که دی، جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد

شاهدِ عهدِ شباب، آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر، عاشق و دیوانه شد

مُغْبَچه‌ای می‌گذشت، راه‌زنِ دین و دل
در پِیِ آن آشنا، از همه بی‌گانه شد

آتشِ رخسارِ گل، خرمنِ بلبل بسوخت
چهرهٔ خندانِ شمع، آفتِ پروانه شد

گریهٔ شام و سحر، شُکر که ضایع نگشت
قطرهٔ بارانِ ما، گوهرِ یک‌دانه شد

نرگسِ ساقی بِخوانْد، آیتِ افسون‌گری
حلقهٔ اورادِ ما، مجلسِ افسانه شد

منزلِ حافظ کنون، بارگهِ پادشاست
دل بَرِ دل‌دار رفت، جان بَرِ جانانه شد

دلبر و جانان من برد دل و جان من (47)

دلبر و جانان من برد دل و جان من
برد دل و جان من دلبر و جانان من

از لب جانان من زنده شود جان من
زنده شود جان من از لب جانان من

روضه ی رضوان من خاک سر کوی دوست
خاک سر کوی دوست روضه ی رضوان من

این دل حیران من واله شیدای تست
واله و شیدای تست این دل حیران من

یوسف کنعان من مصر ملاحت تر است
مصر ملاحت تر است یوسف کنعان من

سرو گلستان من قامت دلجوی توست
قامت دلجوی توست سرو گلستان من

حافظ خوشخوان من نقد کمال غیاث
نقد کمال غیاث حافظ خوشخوان من