مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز (1200)

ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز
تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز

دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند
در تن من خون نماند خون دل رز بریز

با دل و جان یاغیم بی‌دل و جان می‌زیم
باطن من صید شاه ظاهر من در گریز

ای غم و اندیشه رو باده و بای غمست
چونک بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز

کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز

تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ
با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز

تا می دل خورده‌ام ترک جگر کرده‌ام
چونک روم در لحد زان قدحم کن جهیز

ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار
ساغر خردم سبوست من چه کنم کفجلیز

شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان
تا که ز تف تموز سوزد پرده حجیز

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس (1212)

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس

جوشش خون را ببین از جگر مؤمنان
وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس

سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم
نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس

عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس

هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس

خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد
گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس

چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس

هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس

مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس

گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت
پای دگر کژ منه خواجه از این سر مپرس

دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست
از بصر پروحل گوهر منظر مپرس

چونک بشستی بصر از مدد خون دل
مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس

رو تو به تبریز زود از پی این شکر را
با لطف شمس حق از می و شکر مپرس

ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس (1213)

ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس
زانک نیرزد کنون خون رهی یک لکیس

گنج نهان دو کون پیش رخش یک جوست
بهر لکیسی دلا سرد بود این مکیس

عاشقی آن صنم وانگه ترس کسی
یک‌دم و یک‌رنگ باش عاشق و آن‌گاه پیس

ای دل شکرستان از نمکش شور کن
آب ز کوثر بخور خاک در‌ِ او بلیس

زود بشو لوح را ز ابجد این کاف و نون
آنگه ای دل بر او نقطه خالش نویس

ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی
خشت گل تیره‌ای ز آب جهنم بخیس

شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام
ای خرد دوک‌سار تار خیالی بریس

مستی امروز من نیست چو مستی دوش (1270)

مستی امروز من نیست چو مستی دوش
می‌نکنی باورم کاسه بگیر و بنوش

غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش

عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چونک ز سر رفت دیگ چونک ز حد رفت جوش

این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش

صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان
کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش

گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش

خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش

گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ
جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش

چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش

بشنو از جان سلام تا برهی از کلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش

گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بنده دردی فروش

ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاری وحوش

دُردی دَردش مرا چون به حمایت گرفت
با من از این‌ها مگو کار تو است آن بکوش

باز درآمد طبیب از در رنجور خویش (1271)

باز درآمد طبیب از در رنجور خویش
دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش

بار دگر آن حبیب رفت برِ آن غریب
تا جگر او کشید شربت موفور خویش

شربت او چون ربود گشت فنا از وجود
ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش

نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم
نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش

این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش

غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست
ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش

عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش

شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جان‌ها فکند پرورش نور خویش

شکر که موسی برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش

عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید
عازر از افسون او حشر شد از گور خویش

باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد
بر همه شان عرضه کرد خاتم و منشور خویش

ساقی اگر بایدت تا کنم این را تمام
باده گویا بنه بر لب مخمور خویش

باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش (1272)

باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش

باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش

دیده دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش

ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش

دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش

آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش

بی‌زر و سر سروریم بی‌حشمی مهتریم
قند و شکر می‌خوریم در شکرستان خویش

تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش

دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش

دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش

ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش (1273)

ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش
حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش

هست درست دلم مهر تو ای حاصلم
جان زرینم بس است مهر زری گو مباش

عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است
چاکری او خوش است ملک و سری گو مباش

برکن از کار تو دست به یک بار تو
خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش

جان من از جان عشق شد همگی کان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش

سایه تو پیش و پس جان مرا دسترس
سایه آن نخل بس باروری گو مباش

جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین
از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش

خواجه چرا کرده‌ای روی تو بر ما تُرُش (1274)

خواجه چرا کرده‌ای روی تو بر ما تُرُش
زین شکرستان برو! هست کس این جا تُرُش

در شکرستانِ دل قند بود هم خجل
تو ز کجا آمدی ابرو و سیما تُرُش ؟

بر فلک آن طوطیان جمله شکر می‌خورند
گر نپری بر فلک منگر بالا ترش

رستم میدان فکر پیش عروسان بکر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش

هر کی خورد می صبوح، روز بود شیرگیر
هر کی خورد دوغ هست امشب و فردا ترش

مؤمن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود
تو به کجا دیده‌ای طبله حلوا ترش ؟

این ترشی‌ها همه پیش تو زان جمع شد
جنس رود سوی جنس ترش رود با ترش

والله هر میوه‌ای کاو نپزد ز آفتاب
گرچه بود نیشکر نبود الا ترش

سوزش خورشید عشق صبر بوَد صبر کن
روز دو سه صبر بِهْ مذهب تو با ترش

هر کی ترش بینی‌اش دانک ز آتش گریخت
غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش

دعوه دل کرده‌ای وعده وفا کن مباش
در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش

بنگر در مصطفی چونک ترش شد دمی
کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش

خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک
گه گه قاصد کند مردم دانا ترش

او چو شکر بوده است دل ز شکر پُر ولیک
در ادب کودکان باشد لالا ترش

چون بزند گردنم سجده کند گردنش (1275)

چون بزند گردنم سجده کند گردنش
شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش

هین هله شیرِ شکار ! پنجه ز من برمدار
هین که هزاران هزار منّتِ آن بر منش

پخته خورد پخته‌خوار خام خورد عشقِ یار
خام منم ای نگار که نتوان پختنش

ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل
در تو درآویخته همچو دهل می‌زنش

گوشِ همه سرخوشان عشق کشد کش‌کشان
عشقِ تو داوودِ توست موم شده آهنش

دل همه مال و عقار خرج کند در قمار
چونک برهنه شود چرخ دهد مخزنش

دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال
پرتو نور کمال کرد چنین الکنش

باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش (1276)

باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش

گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش

دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفس شکر که وارست دوش

آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش

آنک دل جبرئیل از کف او خسته بود
مرغ پراشکسته‌ای سینه او خست دوش

عقل کمالی که او گردن شیران شکست
عاشق بی‌دست و پا گردن او بست دوش

از شرر آفتاب شیشه گردون نکفت
سایه بی‌سایه‌ای دید دراشکست دوش

ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش

آنک در او عقل و وهم می‌نرسد از قصور
گشت عیان تا که عشق کوفت بر او دست دوش

هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش

خامش باش ای دلیل خامشیت گفتنست
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش