مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
مست شدی عاقبت آمدی اندر میان
مست ز خود میشوی کیست دگر در جهان
عاقبت امر رَست مرغ فلک از قفس
عاقبت امر جَست تیر مراد از کمان
چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم
چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان
بازرسید از الست کار برون شد ز دست
فاش بود فاش مست خاصه ز بوی دهان
دارد طامات ما بوی خرابات ما
هست شرابات ما از کف شاهنشهان
جمله اجزای خاک روح شد و جان پاک
عالم خاکش مخوان مایه اکسیر خوان
تو کمری ما میان یا تو میان ما کمر
گر کمری گر میان بیتو مبا گر میان
گاه به دزدی درآ کیسه دل را ببُر
گاه مرا دزد گیر گو که منم پاسبان
گه بربا همچون گرگ بره درویش را
گه سگ بر من گمار هایکنان چون شبان
چون تو ندیدهست کس کس توی ای جان و بس
نادرهای در جهان اسب وفا درجهان
گرچه جهان است عشق جان و جهان است عشق
گرچه نهان است یار هست سَرِ سَر نهان
چشم تو با چشمِ من گفت چه مطمع کسی
هم بخوری قند ما هم ببری ارمغان
هر تن و هر جان که هست خاک تو بودهست مست
غافلشان کردهای زان هوس بینشان
باز چو ناگه کنی سلسلهجنبانیی
شور برآرد به کبر از جهت امتحان
کافر و مؤمن مگو فاسق و محسن مجو
جمله خراب تواند بر همه افسون بخوان
کیست که مست تو نیست عشوهپرست تو نیست
مهره دست تو نیست دست کرم برفشان
سختتر از کوه چیست چونک به تو بنگریست
زنده شد از عشق زیست شهره شد اندر زمان
خواجه غلط کردهای در روشِ یار من
صد چو تو هم گم شود در من و در کار من
نبود هر گردنی لایق شمشیر عشق
خون سگان کی خورَد؟ ضیغَمِ خونخوارِ من
قلزم من کی کشد تخته هر کشتیی ؟
شوره تو کی چرد ز ابر گهربار من
سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد در جو انبار من ؟
خواجه به خویش آ یکی چشم گشا اندکی
گرچه نه بر پای توست اندک و بسیار من
گفت که « عاشق چرا مست شد و بیحیا ؟»
باده حیا کی هلد !؟ خاصه ز خمار من
فتنه گرگی شده هم دغل و مکر او
دام وی از وی کند قانص عیار من
بر سر بازار او گرگ کهن کی خرند ؟
هر طرفی یوسفی زنده به بازار من
همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد ؟
بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بگو
بلک صدای تو است این همه گفتار من
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین
در پیِ سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش
پیشکشی کن قماش رونق تجّار بین
جملهی تجّارِ ما، اهل دل و انبیا
همره این کاروان خالق غفّار بین
آمد محمود باز بر در حجره ایاز
عشق گزین عشق باز دولتِ بسیار بین
خاک ایازم که او هست چو من عشق خو
عشق شود عشق جو، دلبرِ عیّار بین
سنّت نیکوست این، چارق با پوستین
قبله کنَش بهرِ شُکر باقی از ایثار بین
ساعت رنج و بلا چارق بین میشوی
بیمرضی خویش را خسته و بیمار بین
چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین
گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین
گوهر پیشین بنه تا کندت میر ده
کهنه ده و نو ستان دانه ده انبار بین
تا نگری در زمین هیچ نبینی فلک
یک دمه خود را مبین خلعت دیدار بین
این سخن در نثار هم به سخن ده سپار
پس تو ز هر جزو خویش نکته و گفتار بین
با رُخِ چون مشعله بر دَرِ ما کیست آن
هر طرفی موجِ خون نیمِشبان چیست آن
در کفنِ خویشتن رقصکنان مُردگان
نَفخهٔ صور است یا عیسیِ ثانی است آن
سینهٔ خود باز کن روزن دل دَرنِگر
کآتشِ تو شعله زَد نی خبرِ دی است آن
آتشِ نو را ببین زود درآ چون خلیل
گرچه به شکلْ آتش است، باده صافی است آن
یونسِ قُدسیِ توی در تَنِ چون ماهیی
بازشکاف و ببین کاین تَنِ ماهی است آن
دَلقِ تَنِ خویش را بر گروِ می بنه
پاک شَوی پاکباز نوبتِ پاکی است آن
باده کشیدی ولیک در قدحت باقی است
حمله دیگر که اصل جرعه باقی است آن
دِشنهٔ تیز ار خلیل بنهد بر گردنت
رو بَمگردان که آن شیوهٔ شاهی است آن
حکم به هم درشکست، هست قضا در خطر
فتنهِ حکم است این، آفتِ قاضی است آن
نَفْسِ تو امروز اگر وعده فردا دهد
بر دهنش زن از آنک مردک لافی است آن
باده فروشَد ولیک باده دهد جمله باد
خم نماید ولیک حقِ نمک نیست آن
ما ز زمستانِ نفْس برفِ تَن آوردهایم
بَهرِ تقاضای لطف، نکته کاجیست آن
مُفْخَرِ تبریزیان! شمسِ حق! ای پیش تو
طاق و طُرُنب دو کُوْنِ طفلی و بازی است آن
گفت لَبَم ناگهان نامِ گل و گلسِتان
آمد آن گلعُذار کوفت مَرا بَر دَهان
گفت که سلطان مَنم، جانِ گلستان مَنم
حَضرتِ چون مَن شَهی، وآنگه یادِ فُلان؟
دفِّ مَنی هین مَخور سیلیِ هَر ناکَسی
نایِ مَنی هین مَکُن از دَمِ هَر کَس فَغان
پیشِ چو مَن کِیقُباد، چَشمِ بَدم دور باد!
حیف نَباشَد که تو یاد کُنی از کِهان؟
جُغد بُوَد کو به باغ یادِ خَرابه کند
زاغ بُوَد کو بَهار، یاد کند از خَزان
چَنگ به مَن دَر زدی، چَنگِ مَنی دَر کنار
تار که دَر زَخمهام سُست شَوَد، بُگسَلان
پُشتِ جهان دیدهای رویِ جَهان را ببین
پُشت به خود کن که تا روی نَماید جَهان
ای قمرِ زیر میغ! خویش نَدیدی، دریغ!
چند چو سایه دَوی، در پیِ این دیگران؟
بَس که مَرا دامِ شعر، از دَغَلی بَند کرد
تا که زِ دَستم شکار، جَست سویِ گلسِتان
در پیِ دُزدی بُدَم، دُزد دِگَر بانگ کرد
هِشتم بازآمَدم، گفتم و هین چیست آن؟
گفت که اینک نشان، دُزدِ تو این سوی رَفت
دُزدِ مَرا باد داد آن دَغَلِ کَژنِشان
یک غزل آغاز کن بر صفتِ حاضران
ای رخِ تو همچو شمع، خیز درآ در میان
نور ده آن شمع را روح ده این جمع را
از دو رخِ همچو شمع وز قدحِ همچو جان
سوی قدح دست کن، ما همه را مست کن
زآنکِ کسی خوش نشد تا نشد از خود نهان
چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان
روی تو واپس مکن جانبِ خود هان و هان!
این سخن همچو تیر، راست کِشَش سویِ گوش
تا نکشی سوی گوش کِی بِجَهَد از کمان ؟
بس کن از اندیشه بس! کاو گویدت هر نفس
کای عجب آن را چه شد؟ اه چه کنم؟ کو فلان؟
بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن
ای به خطا تو مجوی خویشتن اندر ختن
گر به بر اندرکشی سیمبری چون تو کو ؟
بوسه جان بایدت بر دهن خویش زن
بهر جمال تو است جندره حوریان
عکس رخ خوب توست خوبی هر مرد و زن
پرده خوبی تو شقه زلف تو است
ور نه برون تافتی نور تو ای خوش ذقن
آمد نقاش تن سوی بتان ضمیر
دست و دلش درشکست باز بماندش دهن
این قفس پرنگار پرده مرغ دل است
دل تو بنشناختی از قفس دلشکن
پرده برانداخت دل از گل آدم چنانک
سجده درآمد ملک گشت به دل مفتتن
واسطه برخاستی گر نفسی تُرک عشق
پیش نشستی به لطف کای چلپی کیمسن ؟
چشم شدی غیببین گر نظر شمس دین
مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزهزن
سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من
سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من
مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من
هیچ به جز آب نیست لذت و دلخواه من
درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را
روی به دریا نهم نیست جز این راه من
چند شود تر زمین از مدد اشک من
چند بسوزد فلک از تبش و آه من
چند بگوید دلم وای دلم وای دل
چند بگوید لبم راز شهنشاه من
رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج
آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من
آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانهام
یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من
ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد
دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من
خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم
صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من
عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا
شمع رخ او بس است در شب بیگاه من
گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند
جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
در پی هر بیت من گویم پایان رسید
چون ز سرم میبرد آن شه آگاه من
ای رخ خندان تو مایه صد گلستان
باغ خدایی درآ خار بده گل ستان
جامه تن را بکن جان برهنه ببین
جان برهنه خوش است تا چه کنی جامه دان
هین که نهای بیزبان پیش چنین جانها
قصه نی بیزبان نعره جان بیدهان
آمد امروز یار گفت سلام علیک
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو
خواند فسونهای عشق خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق گفت در این گوش من
یار میان شماست خوب و لطیف و نهان
دامن دل را کشید یار به یک گوشهای
گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت آسمان
گفت ترایم ولیک هر که بگوید ز من
شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان
و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را
و آنک بگوید ز من دور شد از هر دوان
باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز بِبُرید بند، اشتر کین دار من
بار دگر شیرِ عشق پنجه خونین گشاد
تشنه خون گشت باز این دل سگسار من
باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است
آه که سودی نکرد دانش بسیار من
بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد
خواب مرا بست باز دلبر بیدار من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
کار مرا یار برد تا چه شود کار من
سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست
آنک مسلسل شود طره دلدار من
خیز دگربار خیز، خیز که شد رستخیز
مایه صد رستخیز شور دگربار من
گر ز خزان گُلْسِتان چون دل عاشق بسوخت
نک رخ آن گُلْسِتان، گلشن و گلزار من
باغ جهان سوخته باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من
نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من
خلعت صحت رسید ای دل بیمار من
پیر خرابات هین از جهت شکر این
رو گرو مِی بنه خرقه و دستار من
خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است
جان و جهان جرعهای است از شه خمار من
داد سخن دادمی سوسن آزادمی
لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من
شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است
نیست ز دلال گفت رونق بازار من
عربده قال نیست حاجت دلال نیست
جعفر طرار نیست جعفر طیار من