مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی (2476)

هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح نمی‌کنم که بس عاقل را اشارتی

فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی

نای بنه دهان همی‌آرد صبح ناله‌ای
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی

درده بی‌دریغ از آن شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی

درده باده‌ای چو زر پاک ز خویشمان ببر
نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی

باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی

عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیله‌ها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی

جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعله‌ای
مست تو را چه کم بود تجربه یا کفایتی

دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی

شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی

قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
پاکدلی و صفوتی توسعه و احاطتی

نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی

ترک زیارتت شها دان ز خری نه بی‌خری
ز آنک به جان است متصل حج تو بی‌مسافتی

هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی

طاقت رنج هر کسی داری و می‌کشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی

سر دل تو جز ولا تا نبود که بی‌گمان
بر سر بینیت کند سر دلت علامتی

حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی

از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو
ز آنک تو راست در کرم ثابتی و مهارتی

جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی

متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه
کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی

روح سجود می‌کند شکر وجود می‌کند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی

بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو
ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی

جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو
روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی

پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی

گاه چو چنگ می‌کند پیش درت رکوع خوش
گاه چو نای می‌کند بهر دم تو قامتی

بس کن ای خرد از این ناله و قصه حزین
بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی

سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی (2477)

سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی

جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی

از گذری که او کند گردد سرد دوزخی
وز نظری که افکند زنده شود ولایتی

مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مرده‌ای یاد کند حکایتی

آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنه‌ای
آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی

آه که در فراق او هر قدمی است آتشی
آه که از هوای او می‌رسدم ملامتی

باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندری (2478)

باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندری
یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری

همچو دعای صالحان دی سوی اوج می‌شدی
باز چو نور اختران سوی حضیض می‌پری

کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو
سیل تو می‌کشد مرا تا به کجام می‌بری

از رحموت گشته‌ای در رهبوت رفته‌ای
تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست ننگری

گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر
چونک به خود فروروم طعنه زنی که لنگری

خنده کنم تو گوییم چون سر پخته خنده زن
گریه کنم تو گوییم چون بن کوزه می‌گری

ترک توی ز هندوان چهره ترک کم طلب
ز آنک نداد هند را صورت ترک تنگری

خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد
بخت بداد خاک را تابش زر جعفری

حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب
چهره زرد جو ز من وز رخ خویش احمری

من چو کمینه بنده‌ام خاک شوم ستم کشم
تو ملکی و زیبدت سرکشی و ستمگری

مست و خوشم کن آنگهی رقص و خوشی طلب ز من
در دهنم بنه شکر چون ترشی نمی‌خوری

دیگ توام خوشی دهم چونک ابای خوش پزی
ور ترشی پزی ز من هم ترشی برآوری

دیو شود فرشته‌ای چون نگری در او تو خوش
ای پرییی که از رخت بوی نمی‌برد پری

سحر چرا حرام شد ز آنک به عهد حسن تو
حیف بود که هر خسی لاف زند ز ساحری

ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او
ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بری

ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت
پرتو نور آن سری عاریتی است ای سری

پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری (2479)

پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری

بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها
نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری

آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری

خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود
سیمبری که خون شود از بر خود خورد بری

کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین
زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری

چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری

مست ز جام شمس دین میکده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری

ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری (2480)

ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری
آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری

از چه طرف رسیده‌ای وز چه غذا چریده‌ای
سوی فنا چه دیده‌ای سوی فنا چه می‌پری

بیخ مرا چه می‌کنی قصد فنا چه می‌کنی
راه خرد چه می‌زنی پرده خود چه می‌دری

هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر
جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی‌بری

گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی
گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی خوری

از سر کوه این جهان سیل توی روان روان
جانب بحر لامکان از دم من روانتری

باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می‌وزی
سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری

بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش
درنرود به گوش ما چون هذیان کافری

موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو
چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری

از همه من گریختم گرچه میان مردمم
چون به میان خاک کان نقده زر جعفری

گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم
تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری

با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی (2481)

با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی
رو که بدین عاشقی سخت عظیم گولکی

ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو از آن قان نه‌ای رو که یکی مغولکی

مستک خویش گشته‌ای گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه در هنرک نغولکی

گر تو کتاب خانه‌ای طالب باغ جان نه‌ای
گرچه اصیلکی ولی خواجه تو بی‌اصولکی

رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
تا نشوی از او چو زر در غم نیم پولکی

گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسرده‌ای سوی دلم رسولکی

نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی

ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی (2482)

ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی
وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی

عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد
نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی

هر که اسیر سر بود دانک برون در بود
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی

آن صنم لطیف تو گرچه که شد حریف تو
دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی

تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او
او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکنی

چونک شوی تو مست او باده خوری ز دست او
آن نفسی است باخطر هان که قرابه نشکنی

مست درون سینه‌ها بر سر آبگینه‌ها
نیک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکنی

حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر
خیره مشو در این خبر هان که قرابه نشکنی

با تبریز شمس دین گرچه شدی تو همنشین
تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی (2483)

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی

جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی

یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی

عود که جود می‌کند بهر تو دود می‌کند
شیر سجود می‌کند چون به سگ استخوان دهی

برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی

عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو
چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان دهی

در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی

جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی
لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان دهی

گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی

گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی
یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی

مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی

خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی (2484)

خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی

کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی

برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی

ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی

عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستیی

ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی

بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی

گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
وز کف جام بخش او از کف خود برستیی

وز رخ یوسفانه‌اش عقل شدی ز خانه‌اش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی

ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستیی

خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی

یاور من توی بکن بهر خدای یاریی (2485)

یاور من توی بکن بهر خدای یاریی
نیست تو را ضعیف‌تر از دل من شکاریی

نای برای من کند در شب و روز ناله‌ای
چنگ برای من کند با غم و سوز زاریی

کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه‌ای
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاریی

دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباریی

دست دراز کردمی‌گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپاریی

از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاریی

حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهاریی

حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهاریی

تا که نثار کرده‌ای از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خاریی

دارد از تو جزو و کل خرمیی و شادیی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمساریی

ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غمگساریی