مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

دوش چه خورده‌ای دلا؟ راست بگو نهان مکن (1827)

دوش چه خورده‌ای دلا؟ راست بگو نهان مکن
چون خَمُشان بی‌گنه، روی بر آسمان مکن

بادهٔ خاص خورده‌ای، نُقل خلاص خورده‌ای
بوی شراب می‌زند، خربزه در دهان مکن

روزِ اَلَسْت، جان تو، خورد میی ز خوان تو
خواجهٔ لامکان تویی، بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی، وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت، بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم، مستِ مَیِ وفاستم
با تو چو تیرِ راستم، تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره‌ام، دیدن اوست چاره‌ام
اوست پناه و پشت من، تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق، نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع باره‌ای، دست به نایِ جان مکن

نَفْخِ نَفَخْتُ کرده‌ای، در همه در دمیده‌ای
چون دمِ توست جانِ نی، بی‌ نیِ ما فغان مکن

کارِ دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم، خویشْ چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو، جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسِی از مادر خویش، ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بنوش مات شو، جملهٔ تن حیات شو
بادهٔ چون عقیق بین یاد عقیقِ کان مکن

بادهٔ عام از برون، بادهٔ عارف از درون
بوی دهان بیان کند، تو به زبان بیان مکن

از تَبِریزِ شمسِ دین می‌رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکن

باز نگار می کشد چون شتران مهار من (1828)

باز نگار می کشد چون شتران مهار من
یارکشی است کار او بارکشی است کار من

پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد
آن شتران مست را جمله در این قطار من

اشتر مست او منم خارپرست او منم
گاه کشد مهار من گاه شود سوار من

اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند
لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من

راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم
کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من

کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران
بار کی می کشم ببین عزت کار و بار من

نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود
صبر و قرار او برد صبر من و قرار من

گشته خیال روی او قبله نور چشم من
وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من

باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می زنی
من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من

می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی
در سر خود ندیده‌ای باده بی‌خمار من

باز سپیدی و برو میر شکار را بگو
هر دو مرا توی بلی میر من و شکار من

مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد
ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار من

گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من (1829)

گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من

نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی کم مکن از شرار من

یار من و حریف من خوب من و لطیف من
چست من و ظریف من باغ من و بهار من

ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو
ذره آفتاب تو این دل بی‌قرار من

لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم
کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من

تا که چه زاید این شب حامله از برای من
تا به کجا کشد بگو مستی بی‌خمار من

تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من
تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من

گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو
کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من

مست منی و پست من عاشق و می پرست من
برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من

رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر
زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من

گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را
زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من

مرده‌تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو
تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من

گفت ز من نه بارها دیده‌ای اعتبارها
بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من

گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی
از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من

عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه‌ای
خواند فسون فسون او دام دل شکار من

جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من

تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من (1830)

تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من

ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو
دل شده‌ است سر به سر آب و گل گران من

پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم
گرچه که در یگانگی جان تو است جان من

در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم
فضل توام ندا زند کان من است آن من

از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من

تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم
طره توست چون کمر بسته بر این میان من

عشق برید کیسه‌ام گفتم هی چه می کنی
گفت تو را نه بس بود نعمت بی‌کران من

برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش
گفت مترس کآمدی در حرم امان من

در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی
تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من

بر تو زنم یگانه‌ای مست ابد کنم تو را
تا که یقین شود تو را عشرت جاودان من

سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من
روی چو گلستان کند خمر چو ارغوان من

رازِ تو فاش می‌کنم صبر نماند بیش از این (1831)

رازِ تو فاش می‌کنم صبر نماند بیش از این
بیش فلک نمی‌کشد دردِ مرا و نی زمین

این دلِ من چه پُرغم است وآن دلِ تو چه فارغ است
آن رخِ تو چو خوب‌چین وین رخِ من پُرَست چین

تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم
چند بُوَد بُتا چُنان چَند گَهی بُوَد چِنین

سِر هزارساله را مستم و فاش می‌کنم
خواه ببند دیده را خواه گُشا و خوش ببین

شورِ مرا چو دید مَه آمد سوی من زِ رَه
گفت مَده زِ من نشان یارِ توایم و همنشین

خیره بِمانْد جانِ من در رخِ او دَمی و گفت
ای صَنم خوش خوشین، ای بُتِ آب و آتشین

ای رُخِ جان فزای او بهرِ خدا همان همان
مُطرب دلربای من بهرِ خدا همین همین

عشق تو را چو مَفرَشَم آب بزن بر آتشم
ای مَهِ غیبِ آن جهان در تبریز شمسِ دین

مانده شده‌ست گوش من از پی انتظار آن (1832)

مانده شده‌ست گوش من از پی انتظار آن
کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان

خوی شده‌ست گوش را گوش ترانه نوش را
کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان

فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
و آنک سماع تن بود فرع سماع عقل و جان

نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر
چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان

بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم
می نهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان

مستمع الست شد پای دوان و مست شد
نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران

آمده‌ام به عذر تو ای طرب و قرار جان (1833)

آمده‌ام به عذر تو ای طرب و قرار جان
عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان

نیست به جز رضای تو قفل گشای عقل و دل
نیست به جز هوای تو قبله و افتخار جان

سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من
زنده کنش به فضل خود ای دم تو بهار جان

بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل
بی خم ابروی کژت راست نگشت کار جان

از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل
بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار جان

تافتن شعاع تو در سر روزن دلی
تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان

از غم دوری لقا راه حبیب طی شود
در ره و منهج خدا هست خدای یار جان

گلبن روی غیبیان چون برسد بدیده‌ای
از گل سرخ پر شود بی‌چمنی کنار جان

لاف زدم که هست او همدم و یار غار من
یار منی تو بی‌گمان خیز بیا به غار جان

گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان
آن دم پای دار شد دولت پایدار جان

باغ که بی‌تو سبز شد دی بدهد سزای او
جان که جز از تو زنده شد نیست وی از شمار جان

دانه نمود دام تو در نظر شکار دل
خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان

نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش
شهره کند حدیث را بر همه شهریار جان

عید نمای عید را ای تو هلال عید من (1834)

عید نمای عید را ای تو هلال عید من
گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من

بود من و فنای من خشم من و رضای من
صدق من و ریای من قفل من و کلید من

اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من
دوزخ من بهشت من تازه من قدید من

جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود
لایق تو کجا بود دیده جان و دید من

پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان
ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید من

ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو
چون برسم بجوی تو پاک شود پلید من

جسم چو خانقاه جان فکرت‌ها چو صوفیان
حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید من

دم نزم خمش کنم با همه رو ترش کنم
تا که بگوییم توی حاضر و مستفید من

گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من (1835)

گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من
ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من

هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد
بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من

گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن
چونک چنین کنی بتا بس به نواست کار من

بند من است مشتبه باز گشا گره گره
تا که برهنه‌تر شود خفیه و آشکار من

ترک حیا و شرم کن پشت مراد گرم کن
پشت من و پناه من خویش من و تبار من

نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو
آن رخ من چو گل کند وان شکند خمار من

داد هزار جان بده باده آسمان بده
تا که پرد همای جان مست سوی مطار من

جان برهد ز کنده‌ها زین همه تخته بندها
مقعد صدق بررود صادق حق گزار من

باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده
تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و بار من

چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به
فتنه و شر نشسته به ای شه باوقار من

باده همی‌زند لمع جان هزار با طمع
مست و پیاده می تپد گرد می سوار من

دست بدار از این قدح گیر عوض از آن فرح
تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من

هیچ نیرزد این میش نی غلیان و نی قیش
این بفروش و باده بین باده بی‌کنار من

دست نلرزدت از این بی‌خرد خوش رزین
جام گزین و می ببین از کف شهریار من

پر ز حیات جام او مشک و عبر ختام او
دیو و پری غلام او چستی و انتشار من

برجه ساقیا تو گو چون تو صفت کننده کو
ای که ز لطف نسج او سخت درید تار من

باز بهار می کشد زندگی از بهار من (1836)

باز بهار می کشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار من

من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من

تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش
گفت برو ندیده‌ای تیزی ذوالفقار من

از قدم درشت او نرم شده‌ست گردنم
تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار من

پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته‌ام
کز سر دیگ می رود تا به فلک بخار من

هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من

روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من