مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)

بانگ برآمد ز خرابات من (2111)

بانگ برآمد ز خرابات من
یار درآمد به مراعات من

تا که بدیدم مه بی‌حد او
رفت ز حد ذوق مناجات من

موسی جانم به که طور رفت
آمد هنگام ملاقات من

طور ندا کرد که آن خسته کیست
کآمد سرمست به میقات من

این نفس روشن چون برق چیست
پر شده تا سقف سماوات من

این دل آن عاشق مستان ماست
رسته ز هجران و ز آفات من

آمده با سوز و هزاران نیاز
بر طمع لطف و مکافات من

پیشتر آ پیشتر آ و ببین
خلعت و تشریف و مکافات من

نفی شدی در طلب وصل من
عمر ابد گیر ز اثبات من

از خم توحید بخور جام می
مست شو این است کرامات من

پهلوی شه آمده‌ای مات شو
مات منی مات منی مات من

بس کن ای دل چو شدی مات شه
چند ز هیهای و ز هیهات من

ظلمت شب پرتو ظلمات من (2112)

ظلمت شب پرتو ظلمات من
نور مه از نور ملاقات من

گوهر طاعت شد از آن کیمیا
زلت و انکار و جنایات من

هست سماوات در آن آرزو
تا نگرد سوی سماوات من

ای رخ خورشید سوی برج من
ای شه جان شاهد شهمات من

ای تو چو خورشید و شه خاص من (2113)

ای تو چو خورشید و شه خاص من
کفر من و توبه و اخلاص من

رقص کند بر سر چرخ آفتاب
تا تو بگوییش که رقاص من

سجده کنان پیش درت نفس کل
کای ز تو جان یافته اشخاص من

نفس کل و عقل کل و آن دگر
بحر منی گوهر و غواص من

کفر من و گوهر ایمان من
جرم من و واعظ و قصاص من

بانگ برآمد ز دل و جان من (2114)

بانگ برآمد ز دل و جان من
که ز معشوقه پنهان من

سجده گه اصل من و فرع من
تاج سر من شه و سلطان من

خسته و بسته‌ست دل و دست من
دست غم یوسف کنعان من

دست نمودم که بگو زخم کیست
گفت ز دست من و دستان من

دل بنمودم که ببین خون شده‌ست
دید و بخندید دلستان من

گفت به خنده که برو شکر کن
عید مرا ای شده قربان من

گفتم قربان کیم یار گفت
آن منی آن منی آن من

صبح چو خندید دو چشمم گریست
دید ملک دیده گریان من

جوش برآورد و روان کرد آب
از شفقت چشمه حیوان من

نک اثر آب حیاتش نگر
در بن هر سی و دو دندان من

آب حیات است روانه ز جوش
تازه بدو سدره ایمان من

بنده این آبم و این میراب
بنده تر از من دل حیران من

بس کن گستاخ مرو هین خموش
پیش شهنشاه نهان دان من

بازرسید آن بت زیبای من (2115)

بازرسید آن بت زیبای من
خرمی این دم و فردای من

در نظرش روشنی چشم من
در رخ او باغ و تماشای من

عاقبت امر به گوشش رسید
بانگ من و نعره و هیهای من

بر در من کیست که در می‌زند
جان و جهان است و تمنای من

گر نزند او در من درد من
ور نکند یاد من او وای من

دور مکن سایه خود از سرم
باز مکن سلسله از پای من

در چه خیالی هله ای روترش
رو بر حلوایی و حلوای من

هم بخور و هم کف حلوا بیار
تا که بیفزاید صفرای من

ریش تو را سخت گرفته‌ست غم
چیست زبونی تو بابای من

در زنخش کوب دو سه مشت سخت
ای نر و نرزاده و مولای من

مشک بدرید و بینداخت دلو
غرقه آب آمد سقای من

بانگ زدم کای کر سقا بیا
رفت و بنشنید علالای من

آن من است او و به هر جا رود
عاقبت آید سوی صحرای من

جوشش دریای معلق مگر
از لمع گوهر گویای من

گوید دریا که ز کشتی بجه
دررو در آب مصفای من

قطره به دریا چو رود در شود
قطره شود بحر به دریای من

ترک غزل گیر و نگر در ازل
کز ازل آمد غم و سودای من

آمده‌ای بی‌گه خامش مشین (2116)

آمده‌ای بی‌گه خامش مشین
یک قدح مردفکن برگزین

آب روان داد ز چشمه حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین

آن می گلگون سوی گلشن کشان
تا بگزد لاله رخ یاسمین

راح نما روح مرا تا که روح
خندد و گوید سخنی خندمین

درکشد اندیشه گری دست خود
چونک برافشاند یار آستین

گردن غم را بزند تیغ می
کاین بکشد کان حلاوت ز کین

بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا الهوه یا شاربین

گوش گشا جانب حلقه کرام
چشم گشا روشنی چشم بین

سجده کند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین

خرمیش بر دل خرم زند
سوی امین آید روح الامین

مادر عشرت چو گشاید کنار
بازرهد جان ز بنات و بنین

بس کنم و رخت به ساقی دهم
وز کف او گیرم در ثمین

پیشتر آ ای صنم شنگ من (2117)

پیشتر آ ای صنم شنگ من
ای صنم همدل و همرنگ من

شیوه گری بین که دلم تنگ شد
تا تو بگوییش که دلتنگ من

جنگ کنم با دل خود چون عوان
تا تو بگویی سره سرهنگ من

چند بپرسی که رخت زرد چیست
از غم تو ای بت گلرنگ من

دوش به زهره همه شب می‌رسید
زاری این قالب چون چنگ من

جان مرا از تن من بازخر
تا برهد جان من از ننگ من

ای شده از لطف لب لعل تو
صیرفی زر دل چون سنگ من

صلح بده جان مرا و مرا
کز جهت توست همه جنگ من

پای من از باد روانتر شود
گر تو بگویی که بیا لنگ من

زان شده‌ام بسته آونگ تو
کز تو شود چون شکر آونگ من

ای تو ز من فارغ و من زار زار
اه چه شوم چون کنی آهنگ من

زنگی غم بر در شادی روم
روم مرا بازخر از زنگ من

بی‌گهی و دوری ره باک نیست
نیم قدم شد ز تو فرسنگ من

پیری من گشته به از کودکی
تازه شده روی پرآژنگ من

خامش کن چون خمشان دنگ باش
تات بگوید خمش و دنگ من

ابشر ثم ابشر یا مؤتمن (2128)

ابشر ثم ابشر یا مؤتمن
اقترب الوصل و افنی المحن

فاجتمعوا نقضی ما فاتنا
من سکر یلقب‌ام الفتن

قد قدم الساقی نعم السقا
قد قرب المنزل نعم الوطن

کار تو این است که دل پروری
پرورش آمد همه کار چمن

خلدک الله لنا ساقیا
انت لنا البر ولی المنن

نحن عطاش سندی فاسقنا
من سکر یقطع راس الحزن

ینشئنا صفوته نشأه
طیبه السر ملیح العلن

ترک کن این گفت و همی‌باش جفت
و اغتنم الفرض و خل السنن

فاغتنم السکر و زمزم لنا
تن تنتن تن تنتن تن تنن

قد ظهر الصبح و خل الحرس
قد وضع الحرب فخل المحن

طیبنا الراح و نعم المطیب
و اختلط الشهد لنا باللبن

نطمع فی الزاید فازدد لنا
فاسق و اسرف سرفا مشبعا

سن لنا سنتک المرتضی
رن لنا رنه ظبی الاغن

نخ هنا جمله بعراننا
لیس علی الارض کهذا العطن

من هو لا یغبط هذ السقا
من هو لا یعبد هذ الوثن

ما لرسالات هوی منتهی
فاقنع بالاوجز یا ممتحن

قد سکر القوم و نام الندیم
نشرب بالوحده نحن اذن

مفتعلن مفتعلن مفتعل
فعلللن فعلللن فعللن

نَحْنُ إِلَیٰ سَیِّدِنَا رَاجِعُون (2129)

نَحْنُ إِلَیٰ سَیِّدِنَا رَاجِعُون
طَیِّبَةَ النَّفْسِ بِهِ طَائِعُون

سَیِّدُنَا یُصْبِحُ یَبْتَاعُنَا
أَنْفُسَنَا نَحْنُ لَهُ بَائِعُون

یَفْسُدُ إِنْ جَاعَ إِلَیٰ مَأْکَلٍ
نَحْنُ إِلَیٰ نَظْرَتِهِ جَائِعُون

سَوْفَ تُلَاقِیهِ بِمِیعَادِهِ
تَحْسَِبُ أَنَّا أَبَدًا ضَائِعُون؟

بوقلمون چند از انکار تو (2261)

بوقلمون چند از انکار تو
در کف ما چند خلد خار تو

یار تو از سر فلک واقف است
پس چه بود پیش وی اسرار تو

چند بگویی که همین بار و بس
چند از این چند از این بار تو

ای ز تو بیمار حبیب و طبیب
بسته ز ناسور تو تیمار تو

خورده می غفلت و منکر شده
بوی دهانت شده اقرار تو