مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم (1397)

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه
ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم

زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود
گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم

تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم

اصل توی من چه کسم آینه‌ای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم

تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو
چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم

بی‌تو اگر گل شکنم خار شود در کف من
ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم

دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم
هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم

دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی
تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم

لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم

جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم (1398)

جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم
راه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم

ای که تو شاه چمنی سیرکن صد چو منی
چشم و دلم سیر کنی سخره این خوان نشوم

کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم
ماه من آمد به زمین قاصد کیوان نشوم

فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام
بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم

شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان
پیش تو ای جان و جهان جمله چرا جان نشوم

هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم (1399)

هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم
چونک بهارم تو شهی باغ توام شاخ ترم

چونک توی میر مرا در بر خود گیر مرا
خاک تو بادا کلهم دست تو بادا کمرم

چونک تو دست شفقت بر سر ما داشته‌ای
نیست عجب گر ز شرف بگذرد از چرخ سرم

تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم (1400)

تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم
نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم

خوش شده‌ام خوش شده‌ام پاره آتش شده‌ام
خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم

خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم

چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم
ایمن و بی‌لرز شوم چونک به پایان برسم

چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
باز رهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم

عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده‌ام تا که به ایمان برسم

آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم

رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم

هیچ طبیبی ندهد بی‌مرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم

کوه نیم سنگ نیم چونک گدازان نشوم (1401)

کوه نیم سنگ نیم چونک گدازان نشوم
دیدم جمعیت تو چونک پریشان نشوم

کوه ز کوهی برود سنگ ز سنگی بشود
پس من اگر آدمیم کمتر از ایشان نشوم

آهن پولاد و حجر در کف تو موم شود
من که همه موم توام چونک بدین سان نشوم

گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم (1775)

گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم
گر تو میی من قدحم ور ترشی من کبرم

عبس وجها سندی کان سناه مددی
کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم

زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم
عقل ندارد سر من گر ز نباتش نچرم

مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی
ما شطه شیبنی غیبته الف هرم

گر کژی آرم سوی او همچو کمان تیر خورم
ور هنر آرم سوی او عرضه کنم بی‌هنرم

بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی
قمت اطوف سکرا مغتنما حول حرم

گر پی رایش نروم باد گسسته رگ من
ور سوی بحرش نروم باد شکسته گهرم

ظلت به مقتنیا مرتزقا مجتنیا
نخله خلد نبتت وسط ریاض و ارم

چونک شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم
چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان که خرم

کنت ثقیلا کسلا خففنی جذبته
نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم

گفتم بسته‌ست دلم گفت منم قفل گشا
گفتم کشتی تو مرا گفت من از تو بترم

رو سخن کار مگو کز همه آزاد شدم
رو سخن خار مگو چون همه گل می سپرم

کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من (1813)

کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من
شکر خدا را که خرم برد صداع از سر من

گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم
نیست ز گاو و شکمش بوی خوش عنبر من

گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان
دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من

حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر
حیف نگر حیف نگر وازر من وازر من

سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد
جز تل سرگین نبود خدمت او بر در من

گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین
زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من

رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران
از خر و از بنده خر سیر شد این منظر من

گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر
گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر من

عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من (1814)

عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می می نخورم گفت برای دل من

داد می معرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من

از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من

گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من

گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من

عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من

شاد دمی کان شه من آید در خرگه من
باز گشاید به کرم بند قبای دل من

گوید که افسرده شدی بی‌من و پژمرده شدی
پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من

گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو
کیست که داند جز تو بند و گشای دل من

گوید نی تازه شوی بی‌حد و اندازه شوی
تازه‌تر از نرگس و گل پیش صبای دل من

گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من

میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او
روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من

من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان (1815)

من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان
من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان

جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا
خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان

زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش
ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان

آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود
از خم سرکه است همه با شکرانش منشان

گفتم ای شاه علم من که میان عسلم
از عسل من که چشد گفت لب خوش منشان

آینه‌ای بزدایم از جهت منظر من (1716)

آینه‌ای بزدایم از جهت منظر من
وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من

رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من

رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگین خری دور شده‌ست از در من

مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
زانک چو خر دور شود باشد عیسی بر من

از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف
چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من

آنچ که خر کرد به من گرگ درنده نکند
رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من

تلخی من خامی من خواری و بدنامی من
خون دل آشامی من خاک از او بر سر من

شارِقِ من فارقِ من از نظرِ خالقِ من
شمع کُشی دیده کَنی در نظر و منظر من