مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)
ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود
چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود
چونک به لطفش نگری سنگ حجر موم شود
چونک به قهرش نگری موم تو خود خاره شود
نوحه کنی نوحه کنی مرده دل زنده شود
کار کنی کار کنی جان تو این کاره شود
عزم سفر دارد جان مینهیش بند گران
برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود
چونک سلیمان برود دیو شهنشاه شود
چون برود صبر و خرد نفس تو اماره شود
عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او
لیک چو بر تن بزند زردی رخساره شود
شه بچهای باید کو مشتری لعل بود
نادرهای باید کو بهر تو غمخواره شود
بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما
گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود
چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی
آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره شود
گردش این سایه من سخره خورشید حق است
نی چو منجم که دلش سخره استاره شود
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
بی ره و رای تو شها رهگذری مینشود
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
مرغ چو در بیضه خود بال و پری مینشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
زانک از این بحث به جز شور و شری مینشود
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بیحد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد
یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقه زر
خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
آب چه دانست که او گوهر گوینده شود
خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود
روی کسی سرخ نشد بیمدد لعل لبت
بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
ناقه صالح چو ز کُه زاد یقین گشت مرا
کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود
سجده کنم پیشکش آن قد و بالا چه شود
دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود
باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد
گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود
باده او همدل من بام فلک منزل من
گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه شود
دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود
غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا چه شود
عشق گزین عشق و در او کوکبه میران و مترس
ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان و مترس
جانوری لاجرم از فرقت جان میلرزی
ری بهل و واو بهل شو همگی جان و مترس
چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین
عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس
در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود
رقص کنان شعله زنان برجه از این کار و مترس
دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه توی
بر مثل سایه برو باز به برهان و مترس
سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا
سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و مترس
الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش
گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش
از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش
سیل درآید چو گیا هر طرفی میبردش
اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو
دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش
باده خوری مست شوی بیدل و بیدست شوی
بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش
پای در این جوی نهی تا به قیامت نرهی
هر که در این موج فتد تا لب دریا کشدش
گول شود هول شود وز همه معزول شود
دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش
ای دم تو دام خمش بیگنهان را بمکش
ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش
ای شب خوش رو که توی مهتر و سالار حبش
ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش وقت تو خوش
عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما
دست بنه بر سر ما دست مکش دست مکش
ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی
گر سه عدد بر سه نهی گردد شش گردد شش
شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو
هفت فلک را بدهد خوبی و کش خوبی و کش
یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و تُرش
چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش
یار چو آیینه بود، دوست چو لوزینه بود
ساعت یاری نبود خایف و فرّار و تُرش
هر کی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد
سخت دل و سست قدم کاهل و بیکار و ترش
ور چشمش بیش بود هم تُرشی بیش کند
دان مثل بیشی او سرکهٔ بسیار ترش
بس کن شرح ترشان، این قدری بهر نشان
کی طلبد در دل و جان طبع شکربار ترش؟!
بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل
گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا
گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل
گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل
بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل
داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل
تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل
گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان
من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل
هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم
کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل
هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین
چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل
یار شدم، یار شدم، با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بَرِ تو، از همه بیزار شدم
گفت مرا چرخ فلک: «عاجزم از گردش تو»
گفتم: «این نقطه مرا کرد که پرگار شدم»
غلغلهٔ می شنوم روز و شب از قبهٔ دل
از روش قبهٔ دل گنبد دوّار شدم
تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمهٔ تو کم ز یکی تار شدم
دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من
زانک من از بیشهٔ جان حیدر کرّار شدم
تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم
تا که بدیدم کلهش بیدل و دستار شدم
تا که قلندر دل من داد می مُذهِل من
رقصکنان، دلقکشان جانب خمّار شدم
گفت مرا خواجه فرج: «صبر رهاند ز حرج»
هیچ مگو کز فرجست اینک گرفتار شدم
چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی تا که در این غار شدم
نیمشبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او جانب گلزار شدم
گاه چو سوسن پی گل شاعر و مدّاح شدم
گاه چو بلبل به سحر سخرهٔ تکرار شدم
زوبع اندیشه شدم، صد فن و صد پیشه شدم
کار تو را دید دلم، عاقبت از کار شدم