مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من (1817)

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

واله و شیدا دل من بی‌سر و بی‌پا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من

گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من

زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر کُهِ قاف است کنون در پی عنقا دل من

طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من

صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من

عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من

بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من (1818)

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من
بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من

خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من

ای شده استاد امین جز که در آتش منشین
گرچه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من

سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین
در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من

کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این (1819)

کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این
دیده ایمان شود ار نوش کند کافر از این

عشق بود کان هنر عشق بود معدن زر
دوست شود جلوه از آن پوست شود پرزر از این

عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب
مشک شده مست از او گشته خجل عنبر از این

عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان
خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر از این

هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین (1820)

هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین
صبر تو کو ای صابر ای همه صبر و تمکین

ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده
زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین

هی به سلف نفخی کن پیشتر از یوم الدین
تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین

هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو
چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین

چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش
چند دهی بد خبرش کار چنین است و چنین

چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش
ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین

هیچ عسل زهر دهد یا ز شکر سرکه جهد
مغلطه تا چند دهی ای غلط انداز مهین

هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر
هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین

سرو چه ماند به خسی زر به چه ماند به مسی
تو به چه مانی به کسی ای ملک یوم الدین

ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او (2141)

ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او
عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده او

چیست مراد سر ما ساغر مردافکن او
چیست مراد دل ما دولت پاینده او

چرخ معلق چه بود کهنه ترین خیمه او
رستم و حمزه کی بود کشته و افکنده او

چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو
چون سوی درویش رود برق زند ژنده او

هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او
هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او

ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند
فخر جهان راست که او هست خداونده او

ای خنک آن دل که توی غصه و اندیشه او
ای خنک آن ره که توی باج ستاننده او

عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما
صورت و نقشی چه بود با دل زاینده او

گفت برانم پس از این من مگسان را ز شکر
خوش مگسی را که توی مانع و راننده او

نقش فلک دزد بود کیسه نگهدار از او
دام بود دانه او مرده بود زنده او

بس کن اگر چه که سخن سهل نماید همه را
در دو هزاران نبود یک کس داننده او

چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او (2142)

چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او
روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او

با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود
خنده نهان کردم من اشک همی‌بارم از او

شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی
یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او

با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم
روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او

صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او

طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم
هر چه به عالم تُرُشی، دورم و بیزارم از او

گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا
سکسک و لنگی تو از او من خوش و رهوارم از او

هر کی در این ره نرود دره و دوله‌ست رهش
من که در این شاه رهم بر ره هموارم از او

مسجد اقصاست دلم، جنّت مأواست دلم
حور شده، نور شده، جمله آثارم از او

هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد
تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او

قسمت گل خنده بود، گریه ندارد چه کند؟
سوسن و گل می‌شکفد در دل هشیارم از او

صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم از او
شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم از او

عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم از او
عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم از او

روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم از او
گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم از او

جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بیخود از او
علم همی‌گفت که من مهتر بازارم از او

زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم از او
فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم از او

از سوی تبریز اگر شمس حَقَم باز رسد
شرح شود کشف شود جملهٔ گفتارم از او

روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو (2143)

روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو

عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو

دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن
حیله دشمن مشنو دوست میازار و مرو

هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو

همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو

کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو (2144)

کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو
گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کو

گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو

گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو کو

گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو

گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو کو

گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی
چون نکنی سروریی ابر گهربار تو کو

گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو کو

هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
بی‌گه شد زود بیا خانه خمار تو کو

تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا
گر نه خرابی و خرف جبه و دستار تو کو

برد کلاه تو غری برد قبایت دگری
روی تو زرد از قمری پشت و نگهدار تو کو

بر سر مستان ابد خارجیی راه زند
شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار تو کو

خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو

شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو (2145)

شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو

یار لطیف تر تو خفته بود در بر تو
خفته کند ناله خوش خفته بیدار تو کو

گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند محرم اسرار تو کو

زنده کند هر وطنی ناله کند بی‌دهنی
فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو

دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او
ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو

ای شکران ای شکران کان شکر دارم از او (2146)

ای شکران ای شکران کان شکر دارم از او
پندپذیرنده نیم شور و شرر دارم از او

خانه شادی است دلم غصه ندارم چه کنم
هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او

کی هلدم با خود کی می‌دهدم بر سر می
گل دهدم در مه دی بلبل گلزارم از او

من خوش و تو نیم خوشی جهد بکن تا بچشی
تا قدحی می‌بکشی ز آنک گرفتارم از او