مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)
مُرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهٔ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زَهرهٔ شیر است مرا، زُهرهٔ تابنده شدم
گفت که: «دیوانه نهای، لایق این خانه نهای»
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که: «سرمست نهای، رو که از این دست نهای»
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که: «تو کشته نهای، در طرب آغشته نهای»
پیش رخ زندهکُنش کشته و افکنده شدم
گفت که: «تو زیرککی، مست خیالی و شکی»
گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم
گفت که: «تو شمع شدی، قبلهٔ این جمع شدی»
جمع نیَم، شمع نیَم، دودِ پراکنده شدم
گفت که: «شیخی و سَری، پیشرو و راهبری»
شیخ نیَم، پیش نیَم، امرِ تو را بنده شدم
گفت که: «با بال و پری، من پر و بالت ندهم»
در هوسِ بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو: «راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم»
گفت مرا عشقِ کهن: «از برِ ما نقل مکن»
گفتم: «آری، نکنم، ساکن و باشنده شدم»
چشمهٔ خورشید تویی، سایهگه بید منم
چونک زدی بر سر من، پست و گُدازنده شدم
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
صورت جان، وقت سحر، لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بُدم، شاه و خداونده شدم
شُکر کند کاغذ تو از شَکر بیحدِ تو
کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دُژم، از فلک و چرخ به خم
کز نظر و گردش او، نور پذیرنده شدم
شکر کند چرخِ فلک، از مَلِک و مُلک و مَلَک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
زُهره بدم ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خندهٔ تو، گلشنِ خندنده شدم
باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخِ آن شاهِ جهان، فرّخ و فرخُنده شدم
دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم
عشوه مده عشوه مده عشوهی مستان نخرم
وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیام
یا بدهی یا ز دکانِ تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی
رو که به جز حق نبری گرچه چنین بیخبرم
پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو
راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم
ای دل و جان بنده تو، بندِ شکرخندهی تو
خندهی تو چیست؟ بگو، جوشش دریای کرم
طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو
همچو قضاهای فلک خیره و استیزهگرم
چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود
زانک دو چندان که ویم گرچه چنین مختصرم
گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم
کیسهبُرم کاسهبَرَم زانک دورو همچو زرم
گرچه دورو همچو زرم مُهر تو دارد نظرم
از مه و از مِهر فلک مهتر و افلاکترم
لاف زنم لاف که تو راست کنی لافِ مرا
ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم
چه عجب ار خوشخبرم چونک تو کردی خبرم
چه عجب ار خوشنظرم چونک توی در نظرم
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همهشب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا؟ من ز هوایی دگرم
من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم
تیر تراشنده توی دوک تراشنده منم
ماه درخشنده توی من چو شب تیرهبرم
میرشکارِ فلکی، تیر بزن در دل من
ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم
جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود
بیخطر آنگاه بُوَم کز پی زخمت سپرم
گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم
آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد
خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم
سرکه فشانی چه کنی؟ کآتش ما را بکشی؟
کآتشم از سرکهات افزون شود افزون شررم
عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود
ور نبود عید من آن مرد نیام بلک غرم
چون عرفه و عید توی غره ذیالحجه منم
هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم
باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را
ای شه و شاهنشه من باز شود بال و پرم
گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم
سر بنهم پا بکشم بیسر و پا مینگرم
مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم
ریش طرب شانه کنم سبلت غم را بکنم
تا همه جان ناز شود چونک طرب ساز شود
تا سر خم باز شود گل ز سرش دور کنم
چونک خلیلی بدهام عاشق آتشکدهام
عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم
وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل
جوش کند خون دلم آب شود برف تنم
ای مه تابان شدهای از چه گدازان شدهای
گفت گرفتار دلم عاشق روی حسنم
عشق کسی می کشدم گوش کشان می بردم
تیر بلا می رسدم زان همه تن چون مجنم
گرچه در این شور و شرم غرقه بحر شکرم
گرچه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم
یار وصالی بدهام جفت جمالی بدهام
فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم
تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن
باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم
دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش
آب روان کرد مرا ساقی سرو و سمنم
همره یعقوب شدم فتنه آن خوب شدم
هدیه فرستد به کرم یوسف جان پیرهنم
الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو کشی
در دو جهان دیده بود هیچ کسی چون تو صنم
بر بر او بربزنم گرچه برابر نزنم
شیشه بر آن سنگ زنم بنده شیشه شکنم
پیل به خرطوم جفا قاصد کعبه شده است
من چو ابابیل حقم یاور هر کرگدنم
صیقل هر آینهام رستم هر میمنهام
قوت هر گرسنهام انجم هر انجمنم
معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم
کعبه هر نیک و بدم دایه باغ و چمنم
آتش بدخوی بود سوزش هر کوی بود
چونک نکوروی بود باشد خوب ختنم
گر تو بدین کژ نگری کاسه زنی کوزه خوری
سایه عدل صمدم جز که مناسب نتنم
وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان
که به کرم شرح کنی آنک نگوید دهنم
باز در اسرار روم جانب آن یار روم
نعره بلبل شنوم در گل و گلزار روم
تا کی از این شرم و حیا شرم بسوزان و بیا
همره دل گردم خوش جانب دلدار روم
صبر نماندهست که من گوش سوی نسیه برم
عقل نماندهست که من راه به هنجار روم
چنگ زن ای زهره من تا که بر این تنتن تن
گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار روم
خسته دام است دلم بر در و بام است دلم
شاهد دل را بکشم سوی خریدار روم
گفت مرا در چه فنی کار چرا می نکنی
راه دکانم بنما تا که پس کار روم
تا که ز خود بد خبرش رفت دلم بر اثرش
کو اثری از دل من تا که بر آثار روم
تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد
کف به کف یار دهم در کنف غار روم
درس رئیسان خوشی بیهشی است و خمشی
درس چو خام است مرا بر سر تکرار روم
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه
ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود
گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم
تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم
اصل توی من چه کسم آینهای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم
تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو
چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم
بیتو اگر گل شکنم خار شود در کف من
ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم
دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم
هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم
دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی
تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم
لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم
جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم
راه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم
ای که تو شاه چمنی سیرکن صد چو منی
چشم و دلم سیر کنی سخره این خوان نشوم
کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم
ماه من آمد به زمین قاصد کیوان نشوم
فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام
بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم
شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان
پیش تو ای جان و جهان جمله چرا جان نشوم
هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم
چونک بهارم تو شهی باغ توام شاخ ترم
چونک توی میر مرا در بر خود گیر مرا
خاک تو بادا کلهم دست تو بادا کمرم
چونک تو دست شفقت بر سر ما داشتهای
نیست عجب گر ز شرف بگذرد از چرخ سرم
تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم
نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم
خوش شدهام خوش شدهام پاره آتش شدهام
خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم
خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم
چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم
ایمن و بیلرز شوم چونک به پایان برسم
چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
باز رهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم
عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمدهام تا که به ایمان برسم
آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم
رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد بیمرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم
کوه نیم سنگ نیم چونک گدازان نشوم
دیدم جمعیت تو چونک پریشان نشوم
کوه ز کوهی برود سنگ ز سنگی بشود
پس من اگر آدمیم کمتر از ایشان نشوم
آهن پولاد و حجر در کف تو موم شود
من که همه موم توام چونک بدین سان نشوم
گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم
گر تو میی من قدحم ور ترشی من کبرم
عبس وجها سندی کان سناه مددی
کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم
زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم
عقل ندارد سر من گر ز نباتش نچرم
مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی
ما شطه شیبنی غیبته الف هرم
گر کژی آرم سوی او همچو کمان تیر خورم
ور هنر آرم سوی او عرضه کنم بیهنرم
بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی
قمت اطوف سکرا مغتنما حول حرم
گر پی رایش نروم باد گسسته رگ من
ور سوی بحرش نروم باد شکسته گهرم
ظلت به مقتنیا مرتزقا مجتنیا
نخله خلد نبتت وسط ریاض و ارم
چونک شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم
چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان که خرم
کنت ثقیلا کسلا خففنی جذبته
نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم
گفتم بستهست دلم گفت منم قفل گشا
گفتم کشتی تو مرا گفت من از تو بترم
رو سخن کار مگو کز همه آزاد شدم
رو سخن خار مگو چون همه گل می سپرم