مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)
روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو
عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن
حیله دشمن مشنو دوست میازار و مرو
هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو
همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسهها را بزن آتش تو به یک بار و مرو
کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو
گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کو
گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو
گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو کو
گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو
گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو کو
گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی
چون نکنی سروریی ابر گهربار تو کو
گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو کو
هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
بیگه شد زود بیا خانه خمار تو کو
تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا
گر نه خرابی و خرف جبه و دستار تو کو
برد کلاه تو غری برد قبایت دگری
روی تو زرد از قمری پشت و نگهدار تو کو
بر سر مستان ابد خارجیی راه زند
شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار تو کو
خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو
شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو
یار لطیف تر تو خفته بود در بر تو
خفته کند ناله خوش خفته بیدار تو کو
گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند محرم اسرار تو کو
زنده کند هر وطنی ناله کند بیدهنی
فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو
دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او
ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو
ای شکران ای شکران کان شکر دارم از او
پندپذیرنده نیم شور و شرر دارم از او
خانه شادی است دلم غصه ندارم چه کنم
هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او
کی هلدم با خود کی میدهدم بر سر می
گل دهدم در مه دی بلبل گلزارم از او
من خوش و تو نیم خوشی جهد بکن تا بچشی
تا قدحی میبکشی ز آنک گرفتارم از او
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده
بهر من ار میندهی بهر دل یار بده
ساقی دلدار توی چاره بیمار توی
شربت شادی و شفا زود به بیمار بده
باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن
هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را از خم خمار بده
جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده
غم مده و آه مده جز به طرب راه مده
آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده
ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده
تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن بیحد و بسیار بده
خود مه و مهتاب توی ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده
باده بده باد مده وز خودمان یاد مده
روز نشاط است و طرب برمنشین داد مده
آمدهام مست لقا کشته شمشیر فنا
گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده
خواجه تو عارف بدهای نوبت دولت زدهای
کامل جان آمدهای دست به استاد مده
در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو
هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده
والله تیره شب تو به ز دو صد روز نکو
شب مده و روز مجو عاج به شمشاد مده
غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی
هر چه وجود است تو را جز که به ایجاد مده
گرچه در این خیمه دری دانک تو با خیمه گری
لیک طناب دل خود جز که به اوتاد مده
ساقی جان صرفه مکن روز ببردی به سخن
مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده
ای صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان در کف آحاد مده
دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان
جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده
چون بود ای دلشده چون نقد بر از کن فیکون
نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد مده
هم تو توی هم تو منم هیچ مرو از وطنم
مرغ توی چوژه منم چوزه به هر خاد مده
آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو
هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده
خسرو جانی و جهان وز جهت کوهکنان
با تو کلندی است گران جز که به فرهاد مده
بس کن کاین نطق خرد جنبش طفلانه بود
عارف کامل شده را سبحه عباد مده
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی
عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی
چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه
عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی
ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد
غافل از این لحظه که تو در لحد بود خودی
دیدن روزی ده تو رزق حلال است تو را
گرم به دکان چه روی در پی رزق عددی
نادره طوطی که توی کان شکر باطن تو
نادره بلبل که توی گلشنی و لعل خدی
لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون
آینهٔ هر دو توی لیک درون نمدی
عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او
بحر صفا را بنگر چنگ در این کف چه زدی
هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را
ز آنک قرارش ندهد جنبش موج مددی
ز آنک کف از خشک بود لایق دریا نبود
نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی
کف همگی آب شود یا به کناری برود
ز آنک دورنگی نبود در دل بحر احدی
موج برآید ز خود و در خود نظاره کند
سجده کنان کای خود من آه چه بیرون ز حدی
جمله جانهاست یکی وین همه عکس ملکی
دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گرچه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
ز آنک تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
هم نظری هم خبری هم قمران را قمری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری
هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی
سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری
چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی
چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری
چند جنون کرد خرد در هوس سلسلهای
چند صفت گشت دلم تا تو بر او برگذری
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخی است
لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری
هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی
تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری
چونک صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین
مادر دولت بکند دختر جان را پدری
ای دل سرگشته شده در طلبِ یاوهروی
چند بگفتم که مده دل به کسی بیگروی
بر سر شطرنجْ بُتی جامهکنی کیسهبُری
با چو منی سادهدلی خیرهسری خیرهشوی
برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی
آنک ز گنج زر او من نرسیدم به جوی
تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن
آن کهنی کاو دهدم هر نفسی جان نوی
آن کهنی نوصفتی همچو خدا بیجهتی
خوشگهری خوشنظری خوشخبری خوششنوی
خرمن گل گشت جهان از رُخت ای سرو روان
دشمنِ تو جودروی یارِ تو گندمدروی
جذب کن ای بادصفت! آبِ وجود همه را
برکش خورشیدصفت شبنمهای را ز گوی
ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغکنی
ای چو صبا بالُطُفی نی چو صبا خیرهدوی
گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکَن
شاخ کژی را بکند صاحب بستان به خوی
گرچه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی
موش کی باشد؟ برمد از دم گربه به موی
سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی
دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی
پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن
ظلمت هستی چه زند؟ پیش صبوحِ چو توی