مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)
طوطی و طوطی بچهای قند به صد ناز خوری
از شکرستان ازل آمدهای بازپری
قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود
بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری
ای طربستان ابد ای شکرستان احد
هم طرب اندر طربی هم شکر اندر شکری
یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی
یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری
ساقی این میکدهای نوبت عشرت زدهای
تا همه را مست کنی خرقه مستان ببری
مست شدم مست ولی اندککی باخبرم
زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری
پیشتر آ پیش که آن شعشعه چهره تو
مینهلد تا نگرم که ملکی یا بشری
رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی
شیشه گران شیشه شکن مانده از شیشه گری
جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده
از کف حق جام بری به که سرانجام بری
سر ز خرد تافتهام عقل دگر یافتهام
عقل جهان یک سری و عقل نهانی دوسری
راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم
از همگان میببرم تا که تو از من نبری
با غمت آموختهام چشم ز خود دوختهام
در جز تو چون نگرد آنک تو در وی نگری
داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ
چون ابدا آن توام نی قنقم رهگذری
من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر
ز آنک مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری
ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان
حاضر آنی که از او در سفر و در حضری
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسلهای
در خم گردون فکنم هر نفسی غلغلهای
زیر قدم میسپرم هر سحری بادیهای
خون جگر میسپرم در طلب قافلهای
آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب
بر کف پای دل من از ره او آبلهای
هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری
هم به زمین درفکند هیبت او زلزلهای
هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد
صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هلهای
چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم
آید عشق چله گر بر سر من با چلهای
ای صنم گلزاری چند مرا آزاری
من چو کمین فلاحم تو دهیم سالاری
چند مرا بفریبی هر چه کنی میزیبی
چند به دل آموزی مغلطه و طراری
آن که از آن طراری باز بر او برشکنی
افتد و سودش نکند در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا زین قرح و زین زاری
هر کی بگرید به یقین دیده بود گنج دفین
هر کی بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود از پی سرمایه بود
مایه نداری تو ولی خایه خود میخاری
بس کن و بسیار مگو روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او سیر نه از بسیاری