مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

هر نکته‌ای که گفتم در وصفِ آن شَمایل (307)

هر نکته‌ای که گفتم در وصفِ آن شَمایل
هر کو شنید گفتا لِلّهِ دَرُّ قائل

تحصیلِ عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسبِ این فضایل

حَلّاج بر سرِ دار این نکته خوش سُراید
از شافعی نپرسند امثالِ این مسائل

گفتم که کِی ببخشی بر جانِ ناتوانم؟
گفت آن زمان که نَبْوَد جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری، شوخی کشی نگاری
مَرضیّةُ السَجایا مَحمودَةُ الخَصائل

در عینِ گوشه‌گیری بودم چو چشمِ مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابرویِ تو مایل

از آبِ دیده صد رَه طوفانِ نوح دیدم
وز لوحِ سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دستِ حافظ تَعویذِ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حَمایل

می‌سوزم از فِراقت روی از جَفا بگردان (384)

می‌سوزم از فِراقت روی از جَفا بگردان
هجران بلایِ ما شد، یا رب بلا بگردان

مَه جلوه می‌نماید بر سبز خِنگِ گَردون
تا او به سر درآید، بر رَخش پا بگردان

مَرغول را بَرافشان یعنی به رَغمِ سنبل
گِردِ چمن بَخوری همچون صبا بگردان

یغمایِ عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بِشکن در بَر قَبا بگردان

ای نورِ چشمِ مستان در عینِ انتظارم
چنگِ حزین و جامی بِنواز یا بگردان

دوران همی‌نویسد بر عارضش خطی خوش
یا رب نوشتهٔ بد از یارِ ما بگردان

حافظ ز خوبرویان بختت جز این قَدَر نیست
گر نیستت رضایی حُکمِ قضا بگردان

دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن (392)

دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وآنجا به نیک نامی پیراهنی دریدن

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن

دامن‌کشان همی‌شد در شرب زرکشیده (425)

دامن‌کشان همی‌شد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده

لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده

یاقوت جان‌فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش‌خرامش در ناز پروریده

آن لعل دلکشش بین وان خنده دل‌آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده

آن آهوی سیه‌چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده

گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده

بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده

از خون دل نوشتم، نزدیک دوست نامه (426)

از خون دل نوشتم، نزدیک دوست نامه
اِنّی رَأیتُ دَهراً، مِن هَجْرِکَ القیامه

دارم من از فراقش، در دیده صد علامت
لَیسَت دُموعُ عَینی، هٰذا لَنا العلامه؟

هر چند کآزمودم، از وی نبود سودم
مَن جَرَّبَ المُجَرَّب، حَلَّت به الندامه

پرسیدم از طبیبی، احوال دوست گفتا
«فی بُعدها عذابٌ، فی قُربها السلامه»

گفتم «ملامت آید، گر گِرد دوست گردم»
و اللهِ ما رَأینا، حُباً بِلا ملامه

حافظ چو طالب آمد، جامی به جان شیرین
حَتّیٰ یَذوقَ مِنهُ، کأساً مِن الکرامه

مخمور جام عشقم، ساقی بده شرابی (433)

مخمور جام عشقم، ساقی بده شرابی
پُر کن قدح که بی می، مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش، در پرده راست نآید
مطرب بزن نوایی، ساقی بده شرابی

شد حلقهْ قامت من، تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند، ما را به هیچ بابی

در انتظار رویت، ما و امیدواری
در عشوهٔ وصالت، ما و خیال و خوابی

مخمور آن دو چشمم، آیا کجاست جامی؟
بیمار آن دو لعلم، آخر کم از جوابی

حافظ چه می‌نهی دل، تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد، از لمعهٔ سرابی؟

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی (434)

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی

تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی
یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی

در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی

با مدّعی مگویید اسرار عشق و مستی (435)

با مدّعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کارِ جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاهِ هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی؟

سلطان من خدا را، زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی؟

در گوشهٔ سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

شهریست پرظریفان وز هر طرف نگاری (444)

شهریست پرظریفان وز هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری

چشم فلک نبیند زین طُرفه‌تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری

هرگز که دیده باشد جسمی ز جانِ مُرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری

چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی؟
کم غایت توقع بوسیست یا کناری

مِی بی‌غش است دریاب، وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امّید نوبهاری؟

در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یادِ رویِ یاری

چون این گره گشایم، وین راز چون نمایم
دردیّ و سخت دردی کاریّ و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری

یا مبسما یحاکی درجا من اللالی (462)

یا مبسما یحاکی درجا من اللالی
یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی

حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی

می ده که گرچه گشتم نامه سیاه عالم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی

ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش
تا در به در بگردم قلاش و لاابالی

از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی

چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی

صافیست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلال

الملک قد تباهی من جده و جده
یا رب که جاودان باد این قدر و این معالی

مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی