مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش (1263)

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش

گه می‌فتد از این سو گه می‌فتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش

چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش

ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش درکش در این میانش

اندیشه‌ای که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش

آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوه‌هاش یا رب تا با کیست آنش

این صورتش بهانه‌ست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش

دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زنده‌ست از آن جهانش

می‌گفت چشم شوخش با طره سیاهش (1264)

می‌گفت چشم شوخش با طره سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش

یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش

ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش

ما شاخ ارغوانیم در آب و می‌نماییم
با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش

روباه دید دنبه در سبزه زار و می‌گفت
هرگز کی دید دنبه بی‌دام در گیاهش

وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
از دام بی‌خبر بد آن خاطر تباهش

ابله چو اندرافتد گوید که بی‌گناهم
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش

ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش

پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان
آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش

حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
خود حلق کی گشاید بی‌آه غصه کاهش

تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
چون ما ز دست رفتیم از پای گاه جاهش

تا چه جمال دارد آن نادره مطرز
که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش

ز اندیشه می‌گذارم تا خود چه حیله سازم
با او که مکر و حیله تلقین کند الهش

آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش

نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش چه جان و آه آهش

مستی فزود خامش تا نکته‌ای نرانی
ای رفته لاابالی در خون نیکخواهش

آن مه که هست گردون گردان و بی‌قرارش (1265)

آن مه که هست گردون گردان و بی‌قرارش
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش

هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان‌ها
وین اختیارها را بشکسته اختیارش

من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش

آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش

عشقش بلای توبه داده سزای توبه
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش

چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماییم و دامن او بگرفته استوارش

از عشق جام و دورش شاید کشید جورش
چون گوش دوست داری می‌بوس گوشوارش

من حلقه‌های زلفش از عشق می‌شمارم
ور نه کجا رسد کس در حد و در شمارش

لطفش همی‌شمارم دل با دم شمرده
جانیش بخش آخر ای کشته زار زارش

روحیست بی‌نشان و ما غرقه در نشانش (1266)

روحیست بی‌نشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بی‌مکان و سر تا قدم مکانش

خواهی که تا بیابی یک لحظه‌ای مجویش
خواهی که تا بدانی یک لحظه‌ای مدانش

چون در نهانْش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش

چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش‌، می‌خسب در امانش

چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد
وانگه چه رحمت آید از جان و از روانش

ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را‌؟
درتاز درجهانش اما نه در جهانش

بی‌حرص کوب پایی از کوری حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش

آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان‌؟
و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش‌؟

در عشق آتشینش آتش نخورده آتش (1267)

در عشق آتشینش آتش نخورده آتش
بی‌چهره خوش او در خوش هزار ناخوش

دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب می‌خور
خون چون میست جوشان بنشین شراب می‌چش

گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی
ای دل در این کشاکش بنشین و باده می‌کش

هفت اخترند عامل در شش جهت ولیکن
ای عشق بردریدی این هفت را از آن شش

گاهی چو آفتابم سرمایه بخش صد مه
گه چون مهم گذاران در عشق یار مه وش

گر منکری گریزد از عشق نیست نادر
کز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش

صدغ الوفاء حقاء من فقدکم مشوش
وجه الولاء حقاء من عبرتی منقش

القلب لیس یلقی نادیک کیف یصبر
الاذن لیس یلقن حادیک کیف ینعش

ای ناطق الهی و ای دیده حقایق (1310)

ای ناطق الهی و ای دیده حقایق
زین قلزم پرآتش ای چاره خلایق

تو بس قدیم پیری بس شاه بی‌نظیری
جان را تو دستگیری از آفت علایق

در راه جان سپاری جان‌ها تو را شکاری
آوخ کز این شکاران تا جان کیست لایق

مخلوق خود کی باشد کز عشق تو بلافد
ای عاشق جمالت نور جلال خالق

گویی چه چاره دارم کان عشق را شکارم
بیمار عشق زارم ای تو طبیب حاذق

لطف تو گفت پیش آ قهر تو گفت پس رو
ما را یکی خبر کن کز هر دو کیست صادق

ای آفتاب جان‌ها ای شمس حق تبریز
هر ذره از شعاعت جان لطیف ناطق

ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم (1685)

ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم

گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم

در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبه‌های کرده این بار توبه کردم

ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم

مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم

ای مطرب الله الله می بی‌رهم تو بر ره
بردار چنگ می زن بر تار توبه کردم

ز اندیشه‌های چاره دل بود پاره پاره
بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم

بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم

گفتم که وقت توبه‌ست شوریده‌ای مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم

بهر صلاح دین را محروسه یقین را
منکر به عشق گوید ز انکار توبه کردم

گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم (1686)

گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم

با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم

خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم

تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آنگه بازآورد به هستم

ای حلقه‌های زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم

آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم

حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم

گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم

گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم

من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم

هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم

ای آب زندگانی با تو کجاست مردن
در سایه تو بالله جستم ز مرگ جستم

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم (1687)

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم
اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم

در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش
بنمایمش جمالت از دور من برستم

گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور
زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم

دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری
تا پیش شهریاری من ساغری شکستم

من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم
من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم

بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم
من ملک را چه باشم تا تحفه‌ای فرستم

دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده
شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم

ای بی‌خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی
من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم

شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم
او قبله نمازم او نور آب دستم

رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم (1688)

رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم

چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم
تا چشم‌ها به ناگه در روی او گشادم

با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم

مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من
نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم

گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم
ای تو صلاح جانم بی‌تو چه در فسادم

ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده
وز نور رویت آمد عهد الست یادم

از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم

تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی
تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم