مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن (2042)

ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن

چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن
نی‌های بی‌زبان را زان شهد پرشکر کن

چون صد هزار دُر در سمع و بصر تو داری
یک دامنی از آن دُر در کار کور و کر کن

از خون آن جگرها که بوی عشق دارد
از بهر اهل دل را یک قلیهٔ جگر کن

بس شیوه‌ها که کردند جان‌ها و ره نبردند
ای چاره‌ساز جان‌ها یک شیوهٔ دگر کن

مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
ای تو همای دولت پر برفشان سفر کن

چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را
و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو زر کن

هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن
با خوی تند آن مه زنهار سر به سر کن

پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر
در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر کن

آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن

ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر
ور ز آنک مهره خواهی از زهر او گذر کن

خواهی درخت طوبی؟ نک شمس حقّ تبریز
خواهی تو عیش باقی؟ در ظلّ آن شجر کن

دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن (2043)

دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من

سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید؟ هیزم به است یا تن؟

نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
در سوز نقش‌ها را ای جان پاکدامن

تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد
مانند بت‌پرستان دور از بهار و مؤمن

در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
چون زادهٔ خلیلی آتش تو راست مَسکن

آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان
لاله و گل و شکوفه ریحان و بید و سوسن

مؤمن فسون بداند بر آتشش بخواند
سوزش در او نماند ماند چو ماه روشن

شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی
در آتشی که آهن گردد از او چو سوزن

پروانه زان زند خود بر آتش موقّد
کو را همی‌نماید آتش به شکل روزن

تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید
در گلفشان نپوشد کس خویش را به جوشن

فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن

اسپان اختیاری حمال شهریاری
پالان کشند و سرگین اسبان کند و کودن

چو لک لک است منطق بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نه از لکلک مُقنّن

زان لک لک ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتد گردد خوش و مطحّن

وز لک لک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مُبیّن

من گرم می‌شوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین تبریز همچو معدن

قرابه‌بازِ دانا هش‌دار آبگینه (2386)

قرابه‌بازِ دانا هش‌دار آبگینه
تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه

چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران
مجروح و خسته گردد این خود بود کمینه

وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری
بر موزه محبت افتد هزار پینه

بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه

نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی
از دست حق رسیده بی‌واسطه قنینه

در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی
در رزمگاه محنت که آن نه و که این نه

جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز
نو نو طرب فزاید بی‌کهنه‌های دینه

پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه (2387)

پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه
با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه

هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه

چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه

شرط است بی‌قراری با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه

در صید چون درآید بس جان که او رباید
یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه

چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه

از باده لب او مخمور گشته جان‌ها
و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه

تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه

ای توبه برگشاده بی‌شمس حق تبریز
روزی که ره نماید ای وای وای توبه

این جا کسی‌ست پنهان دامان من گرفته (2388)

این جا کسی‌ست پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی‌ست پنهان چون جان و خوش‌تر از جان
باغی به‌من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی‌ست پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویَش ارکان من گرفته

این جا کسی‌ست پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکّان من گرفته

جادو و چشم‌بندی چشم کسش نبیند
سوداگری‌ست موزون میزان من گرفته

چون گُل‌شکر من و او در هم‌دگر سرشته
من خوی او گرفته او آنِ من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گِرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

تو نیز دل‌کبابی درمان ز درد یابی
گر گِرد درد گردی فرمان من گرفته

در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری مرجان من گرفته

بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

ساقیِ غیب بینی پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده پیمان من گرفته

من دامنش کشیده کای نوح روح‌دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته

تو تاج ما و آنگه سرهای ما شکسته
تو یار غار و آنگه یاران من گرفته

گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته ریحان من گرفته

یاران دل‌شکسته بر صدر دل نشسته
مستان و می‌پرستان میدان من گرفته

همچو سگان تازی می‌کُن شکار خامش
نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته

تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته

در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده؟ (2389)

در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده؟
بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه‌زاده؟

کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی؟
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده؟

نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده

ای بس دغل‌فروشان در بزم باده‌نوشان
هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده

در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم‌بسته چون گل دهان‌گشاده

چون آینه است عالم نقش کمال عشق است
ای مردمان کی دیده است جزوی ز کل زیاده؟

چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان
دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده

هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده
هم جمله عقل گشته هم عقل باد داده

آن شه صلاح دین است کاو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده

آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده (2390)

آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
فردا از او ببینی صد حور رو گشاده

بنگر به شهوت خود ساده‌ست و صاف بی‌رنگ
یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده

زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است
شش خانه‌های او بین از شهد پر نهاده

اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر
در خان خود تو بنگر از نه فلک زیاده

تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خنب باده

سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده

آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده

بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده (2391)

بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده
دروازه بلا را بر عشق باز کرده

بازار یوسفان را از حسن برشکسته
دکان شکران را یک یک فراز کرده

شمشیر درنهاده سرهای سروران را
و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز کرده

خود کشته عاشقان را در خونشان نشسته
و آن گاه بر جنازه هر یک نماز کرده

آن حلقه‌های زلفت حلق که راست روزی
ای ما برون حلقه گردن دراز کرده

از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد
کشتی جان ما را دریای راز کرده

ای یک ختن شکسته ای صد ختن نموده
وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کرده

بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر
کت بنده کمینم وآنگه تو ناز کرده

ای خاک پای نازت سرهای نازنینان
وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده

ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز
گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز کرده

ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده (2392)

ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده
دل رفته ما پی دل چون بی‌دلان دویده

دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
تا شحنه فراقت دستان دل بریده

از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
نی را ز ناله من در جان شکر دمیده

در سایه‌های عشقت ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جان‌ها تا عرش برپریده

ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته وین آهوان چریده

دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده

سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز
گوش رباب جانی برتافته شنیده

برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده (2393)

برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده

ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی
آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده

بهر رضای مستی برجه بکوب دستی
دستی قدح پرستی پرراوق گزیده

ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان مخموری دو دیده

نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیده‌اش ندیده گوشیش ناشنیده

او آب زندگانی می‌داد رایگانی
از قطره قطره او فردوس بردمیده

از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده

با این همه دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیی دریده

یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
کی داند آفرین را این جان آفریده

با این که می‌نداند چون جرعه‌ای ستاند
مستی خراب گردد از خویش وارهیده

تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را
بیرون نجسته‌ای تو زین چرخه خمیده