مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم (1699)

دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم

بر تخته خیالات آن را نه من نبشتم
چون سر دل ندانم کاندر میان جانم

از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم

گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی
ای ذره چون گریزی از جذبه عیانم

پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش می فرستم پریش می ستانم

در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانم

ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر می کشانم

ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر می رهانم

ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم

ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانه‌ست از لطف بی‌نشانم

هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم

عالم گرفت نورم بنگر به چشم‌هایم (1700)

عالم گرفت نورم بنگر به چشم‌هایم
نامم بها نهادند گرچه که بی‌بهایم

زان لقمه کس نخورده‌ست یک ذره زان نبرده‌ست
بنگر به عزت من کان را همی‌بخایم

گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم

آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است
شادی و بزم و سور است با خود از آن نیایم

جبریل پرده دار است مردان درون پرده
در حلقه شان نگینم در حلقه چون درآیم

عیسی حریف موسی یونس حریف یوسف
احمد نشسته تنها یعنی که من جدایم

عشق است بحر معنی هر یک چو ماهی در بحر
احمد گهر به دریا اینک همی‌نمایم

آوازه جمالت از جان خود شنیدیم (1701)

آوازه جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم

اندر جمال یوسف گر دست‌ها بریدند
دستی به جان ما بر بنگر چه‌ها بریدیم

رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد
این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم

در عشق جان سپاران مانند ما هزاران
هستند لیک چون تو در خواب هم ندیدیم

ماننده ستوران در آب وقت خوردن
چون عکس خویش دیدیم از خویش می رمیدیم

درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم (1702)

درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم
تا نقش‌های خود را یک یک فروتراشیم

از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم
ما شاخ یک درختیم ما جمله خواجه تاشیم

ما طبع عشق داریم پنهان آشکاریم
در شهر عشق پنهان در کوی عشق فاشیم

خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم
خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم

هر صورتی که روید بر آینه دل ما
رنگ قلاش دارد زیرا که ما قلاشیم

ما جمع ماهیانیم بر روی آب رانیم
این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم

تا ملک عشق دیدیم سرخیل مفلسانیم
تا نقد عشق دیدیم تجار بی‌قماشیم

من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم (1703)

من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم

از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه
کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم

گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم از آه خشم کردم

گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم

ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان
وز کهربای عالم من کاه خشم کردم

ما ذره‌ایم سرکش از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم

این را تو برنتابی زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم

ای امتان باطل بر نان زنید بر نان (2027)

ای امتان باطل بر نان زنید بر نان
وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان

حیوان علف کشاند غیر علف نداند
آن آدمی بوَد کاو جوید عقیق و مرجان

آن باغ‌ها بخفته، وین باغ‌ها شکفته
وین قسمتی است رفته، در بارگاه سلطان

جان‌هاست نارسیده در دام‌ها خزیده
جان‌هاست برپریده ره برده تا به جانان

جانی ز شرح افزون، بالایِ چرخ گردون
چست و لطیف و موزون چون مه به برج میزان

جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش
کوتاه‌عمر و ناخوَش، همچون خیال شیطان

ای خواجه تو کدامی ؟ یا پخته یا که خامی ؟
سرمستِ نقل و جامی ؟ یا شهسوار میدان ؟

روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا
اندر هوا به بالا می‌کرد رقص و جولان

هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران

گفتم که « در چه شوری ؟ کز وهمِ خلق دوری
تو نور نور نوری ؟ یا آفتاب تابان ؟ »

گفتا « دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد
تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان »

گفتم که « ای امیرم شادت کنار گیرم »
بسیار لابه کردم گفتا که « نیست امکان »

گفتم « بیا وفا کن وین ناز را رها کن
شاخی شکر سخا کن، چه کم شود از آن کان ؟»

گفتا که « من فنایم اندر کنار نایم
نقشی همی‌نمایم از بهر درد و درمان »

گفتم « تو را نباید خود دفع کم نیاید
پنجَه بهانه زاید از طبعت ای سخندان »

گفتا « ز سر یک تو باور کجا کنی تو ؟
طفلی و دَرسَت ابجد، برگیر لوح و می‌خوان »

گفتم « همین سیاست می‌کن حلال بادت
صد گونه دفع می‌ده می‌کُش مرا به هجران »

زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر
برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران

بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم
تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان

داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل
داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان

فرمود مشکلاتی در وی عجب عظاتی
خامش در زبان‌ها آن می نیاید آسان

گرچه بسی نشستم در نار تا به گردن (2028)

گرچه بسی نشستم در نار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن

گفتم که تا به گردن در لطف‌هات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن

گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق می‌رو
زیرا که راست ناید این کار تا به گردن

گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن

گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گل‌ها
در خاک بود نُه مَه آن خار تا به گردن

گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن

گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش
کان جا همی‌کشیدی بیگار تا به گردن

رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی
عار است هستی تو وین عار تا به گردن

عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن

دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن

دامی است طرفه‌تر زین کز وی فتاده بینی
بی‌عقل تا به کعب و هشیار تا به گردن

بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن

ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن (2029)

ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن

ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن

آمد تو را فتوحی روحی چگونه روحی
کاو چون خیال داند در دیده‌ها دویدن

این دم حکم بیاید تعلیم نو نماید
بی‌ گوشِ سر شنیدن بی‌دیده ماه دیدن

داند سبل ببردن هم مرده زنده کردن
هم تخت و بخت دادن هم بنده پروریدن

آن یوسف معانی و آن گنج رایگانی
خود را اگر فروشد دانی عجب خریدن

کو مشتری واقف در دو دم مخالف‌‌؟
در پرده ساز کردن در پرده‌ها دویدن

ای عاشق موفق وی صادق مصدق
می‌بایدت چو گردون بر قطب خود تنیدن

در بیخودی تو خود را، می‌جوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است خاصه ز حق بریدن

لب را ز شیر شیطان می‌کوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن

ای عشق آن جهانی ما را همی‌کشانی
احسنت ای کشنده شاباش ای کشیدن

هم آفتاب داند از شرق رو نمودن
ار نی به مرکز او، نتوان به تک رسیدن

خامش که شرح دل را گر راه گفت بودی
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن

تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن

گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن (2030)

گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو بی‌ما زین طعنه‌ها گذر کن

گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بی‌تو خوش نباشد رو قصه دگر کن

گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی
آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن

در آتشم در آبم چون محرمی‌نیابم
کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر کن

گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن

گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن

گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن

ای محو راه گشته از محو هم سفر کن (2031)

ای محو راه گشته از محو هم سفر کن
چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن

دل آینه است چینی با دل چو همنشینی
صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن

دانم که برشکستی تو محو دل شدستی
در عین نیست هستی یک حمله دگر کن

تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری
ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن

چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی
با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن

ماییم ذره ذره در آفتاب غره
از ذره خاک بستان در دیده قمر کن

از ما نماند برجا جان از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن

در عالم منقش ای عشق همچو آتش
هر نقش را به خود کش وز خویش جانور کن

ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند
مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن

سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز
آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن