مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

دانی چه گفته‌اند بنی عوف در عرب (1)

دانی چه گفته‌اند بنی عوف در عرب
نسل بریده به که موالید بی‌ادب

گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست (6)

گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست
گر نامه رد کنند گناه رسول نیست

بشنو که من نصیحت پیران شنیده‌ام (27)

بشنو که من نصیحت پیران شنیده‌ام
پیش از تو خلق بوده و بعد از تو بوده‌اند

گر هیمه عود گردد و گر سنگ در شود (34)

گر هیمه عود گردد و گر سنگ در شود
مشنو که چشم آدمی تنگ پر شود

با هر کسی به مذهب وی باید اتفاق (51)

با هر کسی به مذهب وی باید اتفاق
شرطست یا موافقت جمع یا فراق

ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست (53)

ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست
یا لیت اگر به جای تو من بودمی رسول

ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا (197)

ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا
بشنو ز آسمان‌ها حی علی الصلا

درهای گلستان ز پی تو گشاده‌ایم
در خارزار چند دوی ای برهنه پا

جان را من آفریدم و دردیش داده‌ام
آن کس که درد داده همو سازدش دوا

قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو
کاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا

باغی که برگ و شاخش گویا و زنده‌اند
باغی که جان ندارد آن نیست جان فزا

ای زنده زاده چونی از گند مردگان
خود تاسه می نگیرد از این مردگان تو را

هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما

جان‌ها شمار ذره معلق همی‌زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا

ایشان چو ما ز اول خفاش بوده‌اند
خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا

ای صوفیان عشق بدرید خرقه‌ها (198)

ای صوفیان عشق بدرید خرقه‌ها
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا

کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا

از غیب رو نمود صلایی زد و برفت
کاین راه کوتهست گرت نیست پا روا

من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت ریحان و لاله را

دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا

زان حال‌ها بگو که هنوز آن نیامده‌ست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی

ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا (199)

ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
شاد آمدیت از سفر خانه خدا

روز از سفر به فاقه و شب‌ها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا

مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانه خدا شده قد کان آمنا

چونید و چون بدیت در این راه باخطر
ایمن کند خدای در این راه جمله را

در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعره‌ها و غریوست از صدا

جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا

مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما

جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا

بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا

از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا

کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا

اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را

وانگه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طواف‌ها

تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ
وانگه به جانب عرفات آی در صلا

وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا

وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار می‌زن و می‌گیر سنگ‌ها

از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا

صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا

نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا (200)

نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا
نام بچه‌ش چه باشد او خود پِیَش دوا

ما زاده قضا و قضا مادر همه‌ست
چون کودکان دوان شده‌ایم از پی قضا

ما شیر از او خوریم و همه در پیش پریم
گر شرق و غرب تازد ور جانب سما

طبل سفر زده‌ست‌، قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا

در شهر و در بیابان همراه آن مهیم
ای جان غلام و بندهٔ آن ماه خوش‌لقا

آنجاست شهر کان شه ارواح می‌کشد
آنجاست خان و مان که بگوید خدا‌ «بیا‌»

کوته شود بیابان چون قبله او بوَد
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا

کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد
کای قاصدان‌ِ معدن‌ِ اجلال‌، مرحبا

همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه
چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا

ما سایه‌وار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه‌، الصلا

دل را رفیق ما کند آن کس که عذر هست
زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا

دل مصر می‌رود که به کشتیش وهم نیست
دل مکه می‌رود که نجوید مهاره را

از لنگی تن‌ست و ز چالاکی دل‌ست
کز تن نجُست حق و ز دل جُست آن وفا

اما کجاست آن تن همرنگ جان شده
آب و گلی شده‌ست بر ارواح پادشا

ارواح خیره مانده که این شوره‌خاک بین
از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا

چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید
گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا

این در گمان نبود در او طعن می‌زدیم
در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا

ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم
تا خاک‌های تشنه ز ما بر دهد گیا

بی‌دست و پاست خاک‌ِ جگر‌گرم بهر آب
زین‌رو دوان دوان رود آن آب جوی‌ها

پستان آب می‌خلد ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه جا به جا

ما را ز شهر روح چنین جذب‌ها کشید
در صد هزار منزل تا عالم فنا

باز از جهان روح رسولان همی‌رسند
پنهان و آشکار بازآ به اقربا

یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بی‌تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما

ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست
با هر کی جفت گردی آنت کند جدا

خاموش کن که همّت ایشان پی توست
تأثیر همّت‌ست تصاریف ابتلا