مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد (861)

لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد
ما را چه جرم اگر کرمش با شما نکرد

تشنیع می‌زنی که جفا کرد آن نگار
خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد

عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد
حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد

بنمای خانه‌ای که از او نیست پرچراغ
بنمای صفه‌ای که رخش پرصفا نکرد

این چشم و آن چراغ دو نورند هر یکی
چون آن به هم رسید کسیشان جدا نکرد

چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت
نظاره جمال خدا جز خدا نکرد

هر یک از این مثال بیانست و مغلطه است
حق جز ز رشک نام رخش والضحی نکرد

خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
بر فانیی نتافت که آن را بقا نکرد

قومی که بر براق بصیرت سفر کنند (862)

قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بی‌غبار در آن مه نظر کنند

در دانه‌های شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند

از خارخار این گر طبع آن طرف روند
بزم و سرای گلشن جای دگر کنند

بر پای لولیان طبیعت نهند بند
شاهان روح زو سر از این کوی درکنند

پای خرد ببسته و اوباش نفس را
دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند

اجزای ما بمرده در این گورهای تن
کو صور عشق تا سر از این گور برکنند

مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق
از نور عشق مس وجود تو زر کنند

انصاف ده که با نفس گرم عشق او
سردا جماعتی که حدیث هنر کنند

چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد
آیند و زله‌های گران مایه جز کنند

زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده
تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند

در ظل میرآب حیات شکرمزاج
شاید که آتشان طبیعت شرر کنند

از رشک نورها است که عقل کمال را
از غیرت ملاحت او کور و کر کنند

جز حق اگر به دیدن او غمزه‌ای کند
آن دیده را به مهر ابد بی‌خبر کنند

فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند

اندر فضای روح نیابند مثل او
گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند

خالی مباد از سر خورشید سایه‌اش
تا روز را به دور حوادث سپر کنند

آتش پریر گفت نهانی به گوش دود (863)

آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
کز من نمی‌شکیبد و با من خوش است عود

قدر من او شناسد و شکر من او کند
کاندر فنای خویش بدیدست عود سود

سر تا به پای عود گره بود بند بند
اندر گشایش عدم آن عقدها گشود

ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا
ای فانی و شهید من و مفخر شهود

بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند
اندر عدم گریز از این کور و زان کبود

هر جان که می‌گریزد از فقر و نیستی
نحسی بود گریزان از دولت و سعود

بی محو کس ز لوح عدم مستفید نیست
صلحی فکن میان من و محو ای ودود

آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا
نی در فزایش آمد و نی رست از رکود

تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی
نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود

در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش
آن گاه عقل و جان شود و حسرت حسود

سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا
نی زر و نقره گشت و نی ره یافت در نقود

خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست
اندر نماز قامه بود آنگهی قعود

عمری بیازمودی هستی خویش را
یک بار نیستی را هم باید آزمود

طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست
هر جا که دود آمد بی‌آتشی نبود

گر نیست عشق را سر ما و هوای ما
چون از گزافه او دل و دستار ما ربود

عشق آمدست و گوش کشانمان همی‌کشد
هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود

از چشم مؤمن آب ندم می‌کند روان
تا سینه را بشوید از کینه و جحود

تو خفته‌ای و آب خضر بر تو می‌زند
کز خواب برجه و بستان ساغر خلود

باقیش عشق گوید با تو نهان ز من
ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود

بلبل نگر که جانب گلزار می‌رود (864)

بلبل نگر که جانب گلزار می‌رود
گلگونه بین که بر رخ گلنار می‌رود

میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش
منصوروار خوش به سر دار می‌رود

اشکوفه برگ ساخته نهر نثار شاه
کاندر بهار شاه به ایثار می‌رود

آن لاله‌ای چو راهب دل سوخته بدرد
در خون دیده غرق به کهسار می‌رود

نه ماه خار کرد فغان در وفای گل
گل آن وفا چو دید سوی خار می‌رود

ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ
کاین جا حدیث دیده و دیدار می‌رود

آب حیات گشته روان در بن درخت
چون آتشی که در دل احرار می‌رود

هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک
بر عشق گرمدار به بازار می‌رود

اندر بهار وحی خدا درس عام گفت
بنوشت باغ و مرغ به تکرار می‌رود

این طالبان علم که تحصیل کرده‌اند
هر یک گرفته خلعت و ادرار می‌رود

گویی بهار گفت که الله مشتریست
گل جندره زده به خریدار می‌رود

گل از درون دل دم رحمان فزون شنید
زودتر ز جمله بی‌دل و دستار می‌رود

دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار
یاد آورد ز وصل و سوی یار می‌رود

ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری
آن جا حدیث زر به خروار می‌رود

نی نی حدیث زر به خروار کی کنند
کان جا حدیث جان به انبار می‌رود

این نفس مطمئنه خموشی غذای اوست
وین نفس ناطقه سوی گفتار می‌رود

جانا بیار باده که ایام می‌رود (865)

جانا بیار باده که ایام می‌رود
تلخی غم به لذت آن جام می‌رود

جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام می‌رود

با جام آتشین چو تو از در درآمدی
وسواس و غم چو دود سوی بام می‌رود

گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن
بر آب و گل بساز که هنگام می‌رود

آن چیز را بجوش که او هوش می‌برد
وان خام را بپز که سخن خام می‌رود

زان باده داده‌ای تو به خورشید و ماه و چرخ
هر یک بدان نشاط چنین رام می‌رود

والله که ذره نیز از آن جام بیخودست
از کرم مست گشته به اکرام می‌رود

آرام بخش جان را زان می که از تفش
صبر و قرار و توبه و آرام می‌رود

چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک
آن مادر رحیم بر ایتام می‌رود

امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد
خورشیدوار جام کرم عام می‌رود

سوی کشنده آید کشته چنانک زود
خون از بدن به شیشه حجام می‌رود

چون کعبه که رود به در خانه ولی
این رحمت خدای به ارحام می‌رود

تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست
در بیخودی به کعبه به یک گام می‌رود

تا باخودست راز نهان دارد از ادب
چون مست شد چه چاره که خودکام می‌رود

خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام
چون خاطرش به باده بدنام می‌رود

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد (866)

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد

چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم
زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد

وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم او
کان چشمشان بصارت نو از چه راه داد

گفتم به آسمان که چنین ماه دیده‌ای
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد

اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا
دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد (867)

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد

چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم
زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد

وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم تو
که صد هزار رحمت بر چشم‌هات باد

بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو
هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد

گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد (868)

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد
یک یک برد شما را آنک مرا ببرد

آن را که بود آهن آهن ربا کشید
وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد

قانون لنگری به ثری گشت منجذب
عیسی مهتری را جذب سما ببرد

هر حس معنوی را در غیب درکشید
هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد

از غارت فنا و اجل ایمنست و دور
آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد

آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد
کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد

ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم
کنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد

این‌ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش
حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد

خیاط روزگار به بالای هیچ مرد (869)

خیاط روزگار به بالای هیچ مرد
پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد

بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان
دامان زر دهند و خرند از بلیس درد

گل‌های رنگ رنگ که پیش تو نقل‌هاست
تو می خوری از آن و رخت می‌کنند زرد

ای مرده را کنار گرفته که جان من
آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد

خود با خدای کن که از این نقش‌های دیو
خواهی شدن به وقت اجل بی‌مراد فرد

پاها مکش دراز بر این خوش بساط خاک
کاین بستریست عاریه می‌ترس از نورد

مفکن گزافه مهره در این طاس روزگار
پرهیز از آن حریف که هست اوستاد نرد

منگر به گرد تن بنگر در سوار روح
می‌جو سوار را به نظر در میان گرد

رخسارها چون گل لابد ز گلشنیست
گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد

سیب زنخ چو دیدی می‌دان درخت سیب
بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد

همت بلند دار که با همت خسیس
چاوش پادشاه براند تو را که برد

خاموش کن ز حرف و سخن بی‌حروف گوی
چون ناطقه ملایکه بر سقف لاجورد

چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد (870)

چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد
دل می‌جهد نشانه که دلدار می‌رسد

این هدهد از سپاه سلیمان همی‌پرد
وین بلبل از نواحی گلزار می‌رسد

جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی
بفروش خویش را که خریدار می‌رسد

آن گوش انتظار خبر نوش می‌کند
وان چشم اشکبار به دیدار می‌رسد

آن دل که پاره پاره شد و پاره‌هاش خون
آن پاره پاره رفته به یک بار می‌رسد

قد چو چنگ را که دلش تار تار شد
نک زخمه نشاط به هر تار می‌رسد

آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد
گل‌های خوش عذار سوی خار می‌رسد

آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود
اینک سپاه وصل به زنهار می‌رسد

نک طوطیان عشق گشادند پر و بال
کز سوی مصر قند به قنطار می‌رسد

شهر ایمنست جمله دزدان گریختند
از بیم آنک شحنه قهار می‌رسد

چندین هزار جعفر طرار شب گریخت
کآمد خبر که جعفر طیار می‌رسد

فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت
زیرا صفات خالق جبار می‌رسد

ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد
سلطان نوبهار به ایثار می‌رسد

در خامشیست تابش خورشید بی‌حجاب
خاموش کاین حجاب ز گفتار می‌رسد