مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم (1711)

بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم

پروانه‌ای تو بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم

بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی
زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم

پروانه را ز شمع تو هر روز مژده‌ای است
یعنی که مات شو که همی‌ مات ضامنیم

شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی‌من شویم از خود و ز عشق صد منیم

تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم

بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم

ای آنک سست دل شده‌ای در طریق عشق
در ما گریز زود که ما برج آهنیم

از ذوق آتش شه تبریز شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم

ما در جهان موافقت کس نمی‌کنیم (1712)

ما در جهان موافقت کس نمی‌کنیم
ما خانه زیر گنبد اطلس نمی‌کنیم

مخمور و مست و تشنه و بسیارخواره‌ایم
بس کرده‌اند جمله و ما بس نمی‌کنیم

این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است
ما ترک موج دل پی هر خس نمی‌کنیم

ما قصر و چارطاق بر این عرصه فنا
چون عاد و چون ثمود مقرنس نمی‌کنیم

جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود
چون نوح و چون خلیل موسس نمی‌کنیم

ما را مطار زان سوی قاف است در شکار
ما قصد صید مرده چو کرکس نمی‌کنیم

دیو سیاه غرچه فریب پلید را
بر جای حور پاک معرس نمی‌کنیم

ما آن نهاله را که بر و میوه‌اش جفاست
در تیره خاک حرص مغرس نمی‌کنیم

از لذتی که هست نظر را ز قدس او
ما خود نظر به جان مقدس نمی‌کنیم

خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس
از رشک غیر جنس مجنس نمی‌کنیم

خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم (1713)

خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم

نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم

سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم

زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم

از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دل‌ها همی‌طپند به دارالامان رویم

از درد چاره نیست چو اندر غریبییم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم

چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم

این نقش‌ها نشانه نقاش بی‌نشان
پنهان ز چشم بد هله تا بی‌نشان رویم

راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم

هر چند سایه کرم شاه حافظ است
در ره همان به‌ست که با کاروان رویم

ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم

همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم چو تیر از کمان رویم

در خانه مانده‌ایم چو موشان ز گربگان
گر شیرزاده‌ایم بدان ارسلان رویم

جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف با ارمغان رویم

خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم

جانا بیار باده و بختم بلند کن (2044)

جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقه‌های زلف دلم را کمند کن

مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن

زان جام بی‌دریغ در اندیشه‌ها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن

ای غم، برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن

مستان مسلّمند ز اندیشه‌ها و غم
آن کو نشد مسلّم او را نژند کن

ای جان مست مجلس «اَبرارَ یَشرَبونَ»
بر گربهٔ اسیر هوا ریش خند کن

ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را سودمند کن

عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو ترک پند کن

در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن

یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن

ای طبع روسیاه سوی هند باز رو
وی عشق ترک تاز سفر سوی جند کن

آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
و آن‌جا که باده خوردی آن‌جا فکند کن

در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن‌گاه سر در آخُر این گوسفند کن

خواهی که شاهدان فلک جلوه‌گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن

ای دل خموش کن همه بی‌حرف گو سخن
بی‌لب حدیث عالم بی‌چون و چند کن

تو آب روشنی تو در این آب گل مکن (2045)

تو آب روشنی تو در این آب گل مکن
دل را مپوش پردهٔ دل را تو دل مکن

پاکان به گرد در به تماشا نشسته‌اند
دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن

دل نعره می‌زند که بکش خویش را ز عشق
ور جمله جان نگردی دل را بحل مکن

مس را که زر کنند یکی علم دیگر است
زین‌ها که می‌کنی نشود زر بهل مکن

دوری بگشت این تن کز دل بگشته‌ای
سی سال دور باشد سی را چهل مکن

چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد
این سرمه نیست دیده از آن مکتحل مکن

هنگامه‌هاست در ره هر جا مه‌ای است رو
بی‌گاه گشت روز تو خود مشتغل مکن

مستی و عاشقی و جوانی و جنس این (2046)

مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
آمد بهار خرم و گشتند همنشین

صورت نداشتند مصور شدند خوش
یعنی مخیلات مصورشده ببین

دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید
در دیده اندرآید صورت شود یقین

تبلی السرایر است و قیامت میان باغ
دل‌ها همی‌نمایند آن دلبران چین

یعنی تو نیز دل بنما گر دلیت هست
تا کی نهان بود دل تو در میان طین

ایاک نعبد است زمستان دعای باغ
در نوبهار گوید ایاک نستعین

ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم
بگشا در طرب مگذارم دگر حزین

ایاک نستعین که ز پری میوه‌ها
اشکسته می‌شوم نگهم دار ای معین

هر لحظه لاله گوید با گل که ای عجب
نرگس چه خیره می‌نگرد سوی یاسمین

سوسن زبان برون کند افسوس می‌کند
گوید سمن فسوس مکن بر کس ای لسین

یکتا مزوری است بنفشه شده دوتا
نیلوفر است واقف تزویرش ای قرین

سر چپ و راست می‌فکند سنبل از خمار
اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین

سبزه پیاده می‌دود اندر رکاب سرو
غنچه نهان همی‌کند از چشم بد جبین

بید پیاده بر لب جو اندر آینه
حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین

اول فشاندنی است که تا جمع آورد
وآنگه کند نثار درافشان واپسین

در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار
مرغان چو مطربان بسرایند آفرین

آن میر مطربان که ورا نام بلبل است
مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین

گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت
گوید بدان طرف که مکان نبود و مکین

شاهین به باز گوید کاین صیدهای خوب
کی صید کرد از عدم آورد بر زمین

یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان
کاندر حجاب غیب کرامند و کاتبین

ما چند صورتیم یزک وار آمده
نک می‌رسند لشکر خوبان از آن کمین

یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان
شیرین لبان رسند ز دریای انگبین

نک نامه‌شان رسید به خرما و نیشکر
و آن نار دانه دانه و بی‌هیچ دانه بین

ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت
مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین

انگور دیر آمد زیرا پیاده بود
دیر آ و پخته آ که توی فتنه‌ ای مهین

ای آخرین سابق و ای ختم میوه‌ها
وی چنگ درزده تو به حبل الله متین

شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس
چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین

اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات
تلخی بلای توست چو خار ترنگبین

ای عارف معارف و ای واصل اصول
ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین

از دست توست خربزه در خانه‌ای نهان
در نی دریچه نی که تو جانی و من جنین

از تو کدو گریخت رسن بازیی گرفت
آن نیم کوزه کی رهد از چشمه معین

چون گوش تو نداشت ببستند گردنش
گوشش اگر بدی بکشیدیش خوش طنین

فی جیدها ببست خدا حبل من مسد
زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین

گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین

ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج
بی‌گوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین

حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر
مردم ز راه گوش شود فربه و سمین

باقیش برنویسد آن شهریار لوح
نقاش چین بگوید تو نقش‌ها مچین

نقاش چین بگفتم آن روح محض را
آن خسرو یگانه تبریز شمس دین

می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن (2047)

می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
برکنده‌ای به خشم دل از یار مهربان

از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان

زان تیرهای غمزه خشمین که می‌زنی
صد قامت چو تیر خمیده‌ست چون کمان

از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌ای
جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان

لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان

این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان

یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده من دادمت نشان

جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان

تا جان باسعادت غلطان همی‌رود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان

کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان

آن کیست ای خدای؟ ک‌از این دام ِ خامُشان (2048)

آن کیست ای خدای؟ ک‌از این دام ِ خامُشان
ما را همی‌کَشد به سویِ خود کشان کشان

ای آن‌که می‌کَشی تو گریبان ِ جان ِ ما
از جمع ِ سرکشان به‌سویِ جمع ِ سرخوشان

بگرفته گوش ِ ما و بسوزیده هوش ِ ما
ساقی‌یِ باهُشانی و آرام ِ بی‌هُشان

بی‌دست می‌کَشی تو و بی‌تیغ می‌کُشی
شاگرد ِ چشم ِ تو نظر ِ بی‌گنه‌کُشان

آب ِ حیات، نُزل ِ شهیدان ِ عشق ِ تو ست
این تشنه‌کشتگان را، ز آن نُزل می‌چشان

دل را، گره‌گشای، نسیم ِ وصال ِ تو ست
شاخ ِ امید را به نسیمی همی‌فشان

خود حُسن ساکن است و؛ مقیم اندر آن وجود
زآن ساکن اند زیر و زبر این مُفَتِّشان

مقصود ِ ره‌روان، همه دیدار ِ ساکنان؛
مقصود ِ ناطقان؛ همه اِصغای خامُشان

آتش در آب گشته نهان وقت ِ جوش ِ آب
چون آب آتش آمد، الغوث ز آتشان

در روح دررسی چو گذشتی زِ نقش‌ها
وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مَهوَشان

هَمیان چه می‌نهی به امانت به مفلسان؟
پا را چه می‌نهی تو به دندان ِ گُربه‌شان

از تو چو میر ِ گولان بِستَد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی، خواهی ز اَکدَشان

دانش سلاح ِ تو ست و سلاح از نشان ِ مَرد
مَردی چو نیست، به که نباشد تو را نشان

دیگر مگو سخن! که سخن، ریگ ِ آب تو ست
خورشید را نگر چو نه ای جنس ِ اَعمَشان

ای دم به دم مصور جان از درون تن (2049)

ای دم به دم مصور جان از درون تن
نزدیکتر ز فکرت این نکته‌ها به من

ز آینده و گذشته چرا یاد می‌کنم
که لذت زمانی و هم قبله زمن

جان حقایقی و خیالات دلربا
و آن نقش‌های مه که نگنجد در این دهن

جانا بیار باده و بختم تمام کن (2050)

جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن

زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن

همچون مسیح مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن

مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن

این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن

ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام بر ما مقام کن

آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور
ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن

ما را وظیفه‌هاست ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل که چه گوید کدام کن

خاموش کن که دوست مجیب است بی‌سوال
نظاره کرم کن و ترک کلام کن