مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

دوش از بت من جهان چه می‌شد (689)

دوش از بت من جهان چه می‌شد
وز ماه من آسمان چه می‌شد

در پیش رخش چه رقص می‌کرد
وز آتش عشق جان چه می‌شد

چشم از نظرش چه مست می‌گشت
وز قند لبش دهان چه می‌شد

از تیر مژه چه صید می‌کرد
وان ابروی چون کمان چه می‌شد

می‌شد که به لاله رنگ بخشد
ور نی سوی گلستان چه می‌شد

آن لحظه به سبزه گل چه می‌گفت
وز نرگسش ارغوان چه می‌شد

جز از پی نور بخش کردن
بر چرخ دوان دوان چه می‌شد

گر زانک نه لطف بی‌کران داشت
آن ماه در این میان چه می‌شد

بنمود ز لامکان جمالی
یا رب که از او مکان چه می‌شد

بگشاد نقاب بی‌نشانی
وین عالم بانشان چه می‌شد

شب رفت و بماند روز مطلق
وین عقل چو پاسبان چه می‌شد

از دیده غیب شمس تبریز
این دیده غیب دان چه می‌شد

ای عشق که جمله از تو شادند (690)

ای عشق که جمله از تو شادند
وز نور تو عاشقان بزادند

تو پادشهی و جمله عشاق
همرنگ تو پادشه نژادند

هر کس که سری و دیده‌ای داشت
دیدند تو را سری نهادند

خورشید توی و ذره از توست
وان نور به نور بازدادند

چون بوی عنایت تو باشد
زالان همه رستم جهادند

چون از بر تو مدد نباشد
گر حمزه و رستمند بادند

ای دل برجه که ماه رویان
از پرده غیب رو گشادند

مستند و طریق خانه دانند
زیرا که نه مست از فسادند

تا عشق زید زیند ایشان
تا یاد بود همه به یادند

هر چند که بلبلان گزینند (691)

هر چند که بلبلان گزینند
مرغان دگر خمش نشینند

خود گیر که خرمنی ندارند
نه از خرمن فقر دانه چینند

از حلقه برون نه‌ایم ما نیز
هر چند که آن شهان نگینند

گر ولوله مرا نخواهند
از بهر چه کارم آفرینند

شیرین و ترش مراد شاهست
دو دیگ نهاده بهر اینند

بایست بود ترش به مطبخ
چون مخموران بدان رهینند

هر حالت ما غذای قومیست
زین اغذیه غیبیان سمینند

مرغان ضمیر از آسمانند
روزی دو سه بسته زمینند

زانشان ز فلک گسیل کردند
هر چند ستارگان دینند

تا قدر وصال حق بدانند
تا درد فراق حق بینند

بر خاک قراضه گر بریزند
آن را نهلند و برگزینند

شمس تبریز کم سخن بود
شاهان همه صابر و امینند

رفتیم بقیه را بقا باد (692)

رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آنک او زاد

پنگان فلک ندید هرگز
طشتی که ز بام درنیفتاد

چندین مدوید کاندر این خاک
شاگرد همان شدست کاستاد

ای خوب مناز کاندر آن گور
بس شیرینست لا چو فرهاد

آخر چه وفا کند بنایی
کاستون ویست پاره‌ای باد

گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد

گر اوحد دهر خویش باشی
امروز روان شوی چو آحاد

تنها ماندن اگر نخواهی
از طاعت و خیر ساز اولاد

آن رشته نور غیب باقیست
کانست لباب روح اوتاد

آن جوهر عشق کان خلاصه‌ست
آن باقی ماند تا به آباد

این ریگ روان چو بی‌قرارست
شکل دگر افکنند بنیاد

چون کشتی نوحم اندر این خشک
کان طوفانست ختم میعاد

زان خانه نوح کشتیی بود
کز غیب بدید موج مرصاد

خفتیم میانه خموشان
کز حد بردیم بانگ و فریاد

جانی که ز نور مصطفی زاد (693)

جانی که ز نور مصطفی زاد
با او تو مگو ز داد و بیداد

هرگز ماهی سباحت آموخت
آزادی جست سرو آزاد

خاری که ز گلبن طرب رست
گلزار به روی او شود شاد

دورست رواق‌های شادی
از آتش و آب و خاک و از باد

زین چار بسیط چون چلیپا
ترکیب موحدان برون باد

زان سو فلکیست نیک روشن
زان سو ملکیست بسته مرصاد

کمتر بخشش دو چشم بخشد
بینا و حکیم و تیز و استاد

با دیده جان چو واپس آیی
در عالم آب و گل به ارشاد

بینی تو و دیگران نبینند
هر سو نوری به رسم میلاد

در هر ابری هزار خورشید
در هر ویران بهشت آباد

تختی بنهی به قصر مردان
هم خیمه زنی به بام اوتاد

بویی ببری ز شمس تبریز
کو را است ملک مطیع و منقاد

آن کز دهن تو رنگ دارد (694)

آن کز دهن تو رنگ دارد
انصاف که رزق تنگ دارد

وان کس که جدل ببست با تو
با عمر عزیز جنگ دارد

ماهی که بیافت آب حیوان
بر خشک چرا درنگ دارد

در آینه عکس قیصر روم
گر نیست بدانک زنگ دارد

در قدس دلت چو خوک دیدی
ملک قدست فرنگ دارد

ما را باری نگار خوش قول
اندر بر خود چو چنگ دارد

زان زخمه او همیشه این چنگ
پس تن تن و بس ترنگ دارد

هر ذره که پای کوفت با ما
از مشرق چرخ ننگ دارد

هر جان که در این روش بلنگد
جان تو که عذر لنگ دارد

زیرا کاین بحر بس کریمست
آن نیست که او نهنگ دارد

سگ طبع کسی که با چنین شیر
او سرکشی پلنگ دارد

سنگین جانی که با چنین لعل
سودای کلوخ و سنگ دارد

خامش کن و جاه گفت کم جوی
کاین جاه مزاج بنگ دارد

این قافله بار ما ندارد (695)

این قافله بار ما ندارد
از آتش‌ِ یار‌ِ ما ندارد

هر‌چند درخت‌های سبز‌ند
بویی ز بهار ما ندارد

جان تو چو گلشن است لیکن
دلخسته به خار ما ندارد

بحر‌ی‌ست دل تو در حقایق
کاو جوش کنار ما ندارد

هر چند که کوه برقرار است
والله که قرار ما ندارد

جانی که به هر صبوح مست است
بویی ز خمار ما ندارد

آن مطرب آسمان که زهره‌ است
هم طاقت کار ما ندارد

از شیر خدای پرس ما را
هر شیر قفار ما ندارد

منمای تو نقد شمس تبریز
آن را که عیار ما ندارد

بیچاره کسی که زر ندارد (696)

بیچاره کسی که زر ندارد
وز معدن زر خبر ندارد

بیچاره دلی که ماند بی‌تو
طوطیست ولی شکر ندارد

دارد هنر و هزار دولت
افسوس که آن دگر ندارد

می‌گوید دست جام بخشش
ما بدهیمش اگر ندارد

بر وی ریزییم آب حیوان
گر آب بر آن جگر ندارد

بی برگان را دهیم برگی
زان برگ که شاخ تر ندارد

آن‌ها که ز ما خبر ندارند
گویند دعا اثر ندارد

نزدیک آمد که دیده بخشیم
آن را که به ما نظر ندارد

خاموش که مشکلات جان را
جز دست خدای برندارد

دل بی‌لطف تو جان ندارد (697)

دل بی‌لطف تو جان ندارد
جان بی‌تو سر جهان ندارد

عقل ار چه شگرف کدخداییست
بی خوان تو آب و نان ندارد

خورشید چو دید خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد

گلنار چو دید گلشن جان
زین پس سر بوستان ندارد

در دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد

بی ماه تو شب سیه گلیمست
این دارد و آن و آن ندارد

دارد ز ستاره‌ها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد

بی گفت تو گوش نیست جان را
بی گوش تو جان زبان ندارد

وان جان غریب در تظلم
می‌نالد و ترجمان ندارد

لیکن رخ زرد او گواهست
و اشکی که غمش نهان ندارد

غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد

اصل دم سرد مهر جانست
کان را مه مهر جان ندارد

چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد

آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد

تا چند نشان دهی خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد

بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس که او کران ندارد

آن کس که ز تو نشان ندارد (698)

آن کس که ز تو نشان ندارد
گر خورشیدست آن ندارد

ما بر در و بام عشق حیران
آن بام که نردبان ندارد

دل چون چنگست و عشق زخمه
پس دل به چه دل فغان ندارد

امروز فغان عاشقان را
بشنو که تو را زیان ندارد

هر ذره پر از فغان و ناله‌ست
اما چه کند زبان ندارد

رقص است زبان ذره زیرا
جز رقص دگر بیان ندارد

هر سو نگران تست دل‌ها
وان سو که توی گمان ندارد

این عالم را کرانه‌ای هست
عشق من و تو کران ندارد

مانند خیال تو ندیدم
بوسه دهد و دهان ندارد

ماننده غمزه‌ات ندیدم
تیر اندازد کمان ندارد

دادی کمری که بر میان بند
طفل دل من میان ندارد

گفتی که به سوی ما روان شو
بی لطف تو جان روان ندارد