مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

انجیرفروش را چه بهتر (1175)

انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر

یا ساقی عشقنا تذکر
فالعیش بلا نداک ابتر

ما را سر صنعت و دکان نیست
ای ساقی جان کجاست ساغر

لا تترکنا سدی صحایا
الخیر ینال لا یوخر

کم جوی وفا عتاب کم کن
ای زنده کن هزار مضطر

الحنطه حیث کان حنطه
اذ کان کذاک یوم بیدر

چون پیشه مرد زرگری شد
هر شهر که رفت کیست زرگر

ابرارک یشربون خمراً
فی ظل سخایک المخیر

خود دل دهدت که برنهی بار
بر مرکب پشت ریش لاغر

من کاسک للثری نصیب
و الارض بذاک صار اخضر

بگذار که می‌چرد ضعیفی
در روضه رحمتت محرر

یا ساقی‌هات لا تقصر
یا طول حیاتنا المقصر

در سایه دوست چون بود جان
همچون ماهی میان کوثر

طهر خطراتنا و طیب
من کأس مدامک المطهر

ما را بمران وگر برانی
هم بر تو تنیم چون کبوتر

و الفجر لذی لیال عشر
من نهر رحیقک المفجّر

آمد عثمان شهاب دین هین
واگو غزل مرا مکرر

ای خفته به یاد یار برخیز (1190)

ای خفته به یاد یار برخیز
می‌آید یار غار برخیز

زنهارده خلایق آمد
برخیز تو زینهار برخیز

جان بخش هزار عیسی آمد
ای مرده به مرگ یار برخیز

ای ساقی خوب بنده پرور
از بهر دو سه خمار برخیز

وی داروی صد هزار خسته
نک خسته بی‌قرار برخیز

ای لطف تو دستگیر رنجور
پایم بخلید خار برخیز

ای حسن تو دام جان پاکان
درماند یکی شکار برخیز

خون شد دل و خون به جوش آمد
این جمله روا مدار برخیز

معذورم دار اگر بگفتم
در حالت اضطرار برخیز

ای نرگس مست مست خفته
وی دلبر خوش عذار برخیز

زان چیز که بنده داند و تو
پر کن قدح و بیار برخیز

زان پیش که دل شکسته گردد
ای دوست شکسته وار برخیز

ماییم فداییان جانباز (1191)

ماییم فداییان جانباز
گستاخ و دلیر و جسم پرداز

حیفست که جان پاک ما را
باشد تن خاکسار انباز

ز آغاز همه به آخر آیند
ز آخر برویم ما به آغاز

هین باز پرید جمله یاران
شه باز بکوفت طبل شهباز

شش سوی مپر بپر از آن سو
کاندر دل تو رسید آواز

هان ای دل خسته نقل ما را
روزی دو سه ماندست می‌ساز

گر خواری وگر عزیزی این جا
زان سوست بقا و ملک و اعزاز

مگشای پر سخن کز آن سو
بی‌پر باشد همیشه پرواز

پوست سخنست اینچ گفتم
از پوست کی یافت مغز آن راز

برخیز و صبوح را برانگیز (1192)

برخیز و صبوح را برانگیز
جان بخش زمانه را و مستیز

آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز

یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز

ای غم اجلت در این قنینه‌ست
گر مردنت آرزوست مگریز

مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعلست در عبربیز

مجلس چمنیست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو برخیز

این جام مشعشع آنگهی شرم
ساقی چو توی خطاست پرهیز

ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز

هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز

من از سخنان مهرانگیز (1193)

من از سخنان مهرانگیز
دل پر دارم ز خواب برخیز

ای آنک رخ تو همچو آتش
یک لحظه ز آتشم مپرهیز

شیرم ز تو جوش کرد و خون شد
ای شیر به خون من درآمیز

با یارک خود بساز پنهان
مستیز به جان تو که مستیز

تسلیم قضا شدم ازیرا
مانند قضا تو تندی و تیز

بنگر که چه خون دل گرفتست
بر گرد قبام چون فراویز

در خشم مکن تو چشم خود را
وان فتنه خفته را مینگیز

خود خفته نماید و نخفتست
آن نرگس پرخمار خون ریز

امروز خوش است دل که تو دوش (1238)

امروز خوش است دل که تو دوش
خون دل ما بخورده‌ای نوش

ای دوش نموده روی چون ماه
و امروز هزار شکل و روپوش

دل سجده کنان به پیش آن چشم
جان حلقه شده به پیش آن گوش

هر لحظه اشارتی که هش دار
هش می‌خواهی ز مرد بی‌هوش

سرنای توام مرا تو گویی
من در تو فرودمم تو مخروش

از بیم تو گشته شیر گربه
در خاک خزیده صبر چون موش

هر ذره کنار اگر گشاید
خورشید نگنجد اندر آغوش

خورشید چو شد تو را خریدار
ای ذره به نقد نسیه بفروش

باقی غزل مگو که حیفست
ما در گفتار و دوست خاموش

لیکن چه کنم که رسم کهنه‌ست
دریا خاموش و موج در جوش

ای خواجه تو عاقلانه می‌باش (1239)

ای خواجه تو عاقلانه می‌باش
چون بی‌خبری ز شور اوباش

آن چهره که رشک فخر فقرست
با ناخن زشت خویش مخراش

آن بت به خیال درنگنجد
بت‌ها به خیال خانه متراش

جمله بت و بت پرست چون اوست
غیر کل و جمله چیست جز لاش

نی فهم کنند خلق این را
نی دستوری که دم زنم فاش

این ماش برنج احولانست
ور نی نه برنج هست و نی ماش

پایان‌ها را کجا شناسند
چون پوشیدست رشک روهاش

گر می‌دزدی ز زندگان دزد
ای دزد کفن به شب چو نباش

اما ز قضاست مات من مات
هم حکم قضاست عاش من عاش

خامش که ز شب خبر ندارد
آن کس که به روز خورد خشخاش

آن مطرب ما خوشست و چنگش (1240)

آن مطرب ما خوشست و چنگش
دیوانه شود دل از ترنگش

چون چنگ زند یکی تو بنگر
کز لطف چگونه گشت رنگش

گر تنگ آیی ز زندگانی
برجه به کنار گیر تنگش

ما نعره به شب زنیم و خاموش (1241)

ما نعره به شب زنیم و خاموش
تا درنرود درون هر گوش

تا بو نبرد دماغ هر خام
بر دیگ وفا نهیم سرپوش

بخلی نبود ولی نشاید
این شهره گلاب و خانه موش

شب آمد و جوش خلق بنشست
برخیز کز آن ماست سرجوش

امشب ز تو قدر یافت و عزت
بر دوش ز کبر می‌زند دوش

یک چند سماع گوش کردیم
بردار سماع جان بی‌هوش

ای تن دهنت پر از شکر شد
پیشت گله نیست هیچ مخروش

ای چنبر دف رسن گسستی
با چرخه و دلو و چاه کم کوش

چون گشت شکار شیر جانی
بیزار شد از شکار خرگوش

خرگوش که صورتند بی‌جان
گرمابه پر از نگار منقوش

با نفس حدیث روح کم گوی
وز ناقه مرده شیر کم دوش

از شر بگریز یار شب باش
کاندر سر شب نهند شب پوش

تا صبح وصال دررسیدن
درکش شب تیره را در آغوش

از یاد لقای یار بی‌خواب
از خواب شدستمان فراموش

شب چتر سیاه دان و با وی
نعره دهلست و بانک چاووش

این فتنه به هر دمی فزونست
امشب بترست عشق از دوش

شب چیست نقاب روی مقصود
کای رحمت و آفرین بر آن روش

هین طبلک شب روان فروکوب
زیرا که سوار شد سیاووش

گر لاش نمود راه قلاش (1242)

گر لاش نمود راه قلاش
ای هر دو جهان غلام آن لاش

ای دیده جهان و جان ندیده
جانست جهان تو یک نفس باش

گردیست جهان و اندر این گرد
جاروب نهان شدست و فراش

این مشعله از کجاست بینی
آن روز که بشکنی چو خشخاش

عشقی که نهان و آشکارست
خون ریز و ستمگرست و اوباش

چون کشته شوی در او بمانی
من مات من الهوی فقد عاش

عشقست نه زر نهان نماند
العاشق کل سره فاش

لا حسن یلد حیث لا عشق
شاباش زهی جمال شاباش