مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

تا با تو قرین شده‌ست جانم (1566)

تا با تو قرین شده‌ست جانم
هر جا که روم به گلستانم

تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم

گر سایه من در این جهان است
غم نیست که من در آن جهانم

من عاریه‌ام در آن که خوش نیست
چیزی که بدان خوشم من آنم

در کشتی عشق خفته‌ام خوش
در حالت خفتگی روانم

امروز جمادها شکفته‌ست
امروز میان زندگانم

چون علم بالقلم رهم داد
پس تخته نانبشته خوانم

چون کان عقیق در گشاده‌ست
چه غم که خراب شد دکانم

زان رطل گران دلم سبک شد
گر دل سبک است سرگرانم

ای ساقی تاج بخش پیش آ
تا بر سر و دیده‌ات نشانم

جز شمع و شکر مگوی چیزی
چیزی بمگو که من ندانم

امروز مرا چه شد چه دانم (1567)

امروز مرا چه شد چه دانم
امروز من از سبک دلانم

در دیدهِ عقل بس مَکینم
در دیدهِ عشق بی‌مَکانم

افسوس که ساکن زمینم
اِنصاف که صارمِ زمانم

این طُرفه که با تَنِ زمینی
بر پشتِ فلک همی‌دَوانم

آن بار که چرخ برنتابد
از قُوَتِ عشق می‌کِشانم

از سینه خویش آتشش را
تا سینهٔ سنگ می‌رِسانم

از لذت و از صفای قندش
پُر شَهد شده‌ست این دهانم

از مشکلِ شمسِ حقِ تبریز
من نکته مشکلِ جهانم

ای جان لطیف و ای جهانم (1568)

ای جان لطیف و ای جهانم
از خواب گرانت برجهانم

بی‌شرم و حیا کنم تقاضا
دانی که غریم بی‌امانم

گر بر دل تو غبار بینم
از اشک خودش فرونشانم

ای گلبن جان برای مجلس
بگرفته امت که گل فشانم

یک بوسه بده که اندر این راه
من باج عقیق می ستانم

بسیار شب است کاندر این دشت
من از پی باج راهبانم

شب نعره زنم چو پاسبانان
چون طالب باج کاروانم

همخانه گریخت از نفیرم
همسایه گریست از فغانم

ناآمده سیل تر شدستیم (1569)

ناآمده سیل تر شدستیم
نارفته به دام پای بستیم

شطرنج ندیده‌ایم و ماتیم
یک جرعه نخورده‌ایم و مستیم

همچون شکن دو زلف خوبان
نادیده مصاف ما شکستیم

ما سایه آن بتیم گویی
کز اصل وجود بت پرستیم

سایه بنماید و نباشد
ما نیز چو سایه نیست هستیم

آن عشرت نو که برگرفتیم (1570)

آن عشرت نو که برگرفتیم
پا دار که ما ز سر گرفتیم

آن دلبر خوب باخبر را
مست و خوش و بی‌خبر گرفتیم

هر لحظه ز حسن یوسف خود
صد مصر پر از شکر گرفتیم

در خانه حسن بود ماهی
رفتیمش و بام و در گرفتیم

آن آب حیات سرمدی را
چون آب در این جگر گرفتیم

چون گوشه تاج او بدیدیم
مستانه‌اش از کمر گرفتیم

هر نقش که بی‌وی است مرده‌ست
از بهر تو جانور گرفتیم

هر جانوری که آن ندارد
او را علف سقر گرفتیم

هر کس گهری گرفت از کان
از کان همه سیمبر گرفتیم

از تابش نور آفتابی
چون ماه جمال و فر گرفتیم

شمس تبریز چون سفر کرد
چون ماه از آن سفر گرفتیم

در عشق قدیم سال خوردیم (1571)

در عشق قدیم سال خوردیم
وز گفت حسود برنگردیم

زین دمدمه‌ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم

مردانه کنیم کار مردان
پنهان نکنیم آنچ کردیم

ما را تو به زرد و سرخ مفریب
کز خنجر عشق روی زردیم

بر درد هزار آفرین باد
باقی بر ما که یار دردیم

گر گمشدگان روزگاریم (1572)

گر گمشدگان روزگاریم
ره یافتگان کوی یاریم

گم گردد روزگار چون ما
گر آتش دل بر او گماریم

نی سر ماند نه عقل او را
گر ما سر فتنه را بخاریم

این مرگ که خلق لقمه اوست
یک لقمه کنیم و غم نداریم

تو غرقه وام این قماری
ما وام گزار این قماریم

جانی مانده‌ست رهن این وام
جان را بدهیم و برگزاریم

ما عاشق و بی‌دل و فقیریم (1573)

ما عاشق و بی‌دل و فقیریم
هم کودک و هم جوان و پیریم

چون کبریتیم و هیزم خشک
ما آتش عشق زو پذیریم

از آتش عشق برفروزیم
اما چون برق زو نمیریم

ما خون جگر خوریم چون شیر
چون یوز نه عاشق پنیریم

گویند شما چه دست گیرید
کو دست تو را که دست گیریم

بر خویش پرست همچو خاریم
بر دوست پرست چون حریریم

عاشق که چو شمع می بسوزد
او را چو فتیله ناگزیریم

از ما مگریز زانک با تو
آمیخته همچو شهد و شیریم

تو میر شکار بی‌نظیری
ما نیز شکار بی‌نظیریم

در حسن تو را تنور گرم است
ما را بربند ما خمیریم

ما را به قدوم خویش درباف
زیر قدم تو چون حصیریم

نی سیم و نه زر نه مال خواهیم (1574)

نی سیم و نه زر نه مال خواهیم
از لطف تو پر و بال خواهیم

نی حاکمی و نه حکم خواهیم
بر حکم تو احتمال خواهیم

ای عمر عزیز عمر ما باش
نی هفته نه مه نه سال خواهیم

ما بدر نی ایم و از پی بدر
خود را چو قد هلال خواهیم

از بهر مطالعه خیالت
خود را به کم از خیال خواهیم

چون دلو مسافران چاهیم
کان یوسف خوش خصال خواهیم

چون آینه نقش خود زدایم
چون عکس چنان جمال خواهیم

چون چشم نظر کند به جز تو
جان را ز تو گوشمال خواهیم

خاموش ز قال چند لافی
چون حال آمد چه قال خواهیم

ما شاخ گلیم نی گیاهیم (1575)

ما شاخ گلیم نی گیاهیم
ما شیوه تر و تازه خواهیم

اشکوفه باغ آسمانیم
نقل و می مجلس الهیم

ما جوی نه‌ایم بلک آبیم
ما ابر نه‌ایم بلک ماهیم

لوح و قلمیم نی حروفیم
تیغ و علمیم نی سپاهیم

هم خسته غمزه چو تیریم
هم بسته طره سیاهیم