مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

ما زنده به نور کبریاییم (1576)

ما زنده به نور کبریاییم
بیگانه و سخت آشناییم

نفس است چو گرگ لیک در سر
بر یوسف مصر برفزاییم

مه توبه کند ز خویش بینی
گر ما رخ خود به مه نماییم

درسوزد پر و بال خورشید
چون ما پر و بال برگشاییم

این هیکل آدم است روپوش
ما قبله جمله سجده‌هاییم

آن دم بنگر مبین تو آدم
تا جانت به لطف دررباییم

ابلیس نظر جدا جدا داشت
پنداشت که ما ز حق جداییم

شمس تبریز خود بهانه‌ست
ماییم به حسن لطف ماییم

با خلق بگو برای روپوش
کو شاه کریم و ما گداییم

ما را چه ز شاهی و گدایی
شادیم که شاه را سزاییم

محویم به حسن شمس تبریز
در محو نه او بود نه ماییم

امروز نیم ملول شادم (1577)

امروز نیم ملول شادم
غم را همه طاق برنهادم

بر سبلت هر کجا ملولی است
گر میر من است و اوستادم

امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم

امروز ظریفم و لطیفم
گویی که مگر ز لطف زادم

یاری که نداد بوسه از ناز
او بوسه بجست و من ندادم

من دوش عجب چه خواب دیدم
کامروز عظیم بامرادم

گفتی تو که رو که پادشاهی
آری که خوش و خجسته بادم

بی‌ساقی و بی‌شراب مستم
بی‌تخت و کلاه کیقبادم

در من ز کجا رسد گمان‌ها
سبحان الله کجا فتادم

من جز احد صمد نخواهم (1578)

من جز احد صمد نخواهم
من جز ملک ابد نخواهم

جز رحمت او نبایدم نقل
جز باده که او دهد نخواهم

اندیشه عیش بی‌حضورش
ترسم که بدو رسد نخواهم

بی‌او ز برای عشرت من
خورشید سبو کشد نخواهم

من مایه باده‌ام چو انگور
جز ضربت و جز لگد نخواهم

از لذت زخم‌هاش جانم
یک ساعت اگر رهد نخواهم

وقت است که جان شویم خالص
کاین زحمت کالبد نخواهم

احمد گوید برای روپوش
از احمد جز احد نخواهم

مجموع همه است شمس تبریز
حق است که من عدد نخواهم

ما آب دریم ما چه دانیم (1579)

ما آب دریم ما چه دانیم
چه شور و شریم ما چه دانیم

هر دم ز شراب بی‌نشانی
خود مستتریم ما چه دانیم

تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم ما چه دانیم

تا عشق تو پای ما گرفته‌ست
بی‌پا و سریم ما چه دانیم

خشک و تر ما همه توی تو
خوش خشک و تریم ما چه دانیم

سرحلقه زلف تو گرفتیم
خوش می شمریم ما چه دانیم

گر زیر و زبر شود دو عالم
زیر و زبریم ما چه دانیم

گر سبزه و باغ خشک گردد
ما از تو چریم ما چه دانیم

گلزار اگر همه بریزد
گل از تو بریم ما چه دانیم

گر چرخ هزار مه نماید
در تو نگریم ما چه دانیم

گر زانک شکر جهان بگیرد
ما باده خوریم ما چه دانیم

شمس تبریز ز آفتابت
همچون قمریم ما چه دانیم

تا دلبر خویش را نبینیم (1580)

تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم

ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم

اندر دل درد خانه داریم
درمان نبود چو همچنینیم

در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم

حاشا که ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم

گر از عقبات روح جستی
مستانه مرو که در کمینیم

چون فتنه نشان آسمانیم
چون است که فتنه زمینیم

چون ساده‌تر از روان پاکیم
پرنقش چرا مثال چینیم

پژمرده شود هزار دولت
ما تازه و تر چو یاسمینیم

گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم

ما پشت بدین وجود داریم
کاندر شکم فنا جنینیم

تبریز ببین چه تاجداریم
زان سر که غلام شمس دینیم

عشق است بر آسمان پریدن (1919)

عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن

اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن

نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن

گفتم که دلا مبارکت باد
در حلقه عاشقان رسیدن

ز آن سوی نظر نظاره کردن
در کوچه سینه‌ها دویدن

ای دل ز کجا رسید این دم
ای دل ز کجاست این طپیدن

ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن

دل گفت به کار خانه بودم
تا خانه آب و گل پریدن

از خانه صنع می پریدم
تا خانه صنع آفریدن

چون پای نماند می کشیدند
چون گویم صورت کشیدن؟

دیر آمده‌ای مرو شتابان (1920)

دیر آمده‌ای مرو شتابان
ای رفتن تو چو رفتن جان

دیر آمدن و شتاب رفتن
آیین گل است در گلستان

گفتی چونی چنانک ماهی
افتاده میان ریگ سوزان

چون باشد شهر شهریارا
بی دولت داد و عدل سلطان

من بی‌تو نیم ولیک خواهم
آن باتویی که هست پنهان

شب پرتو آفتاب هم هست
خاصه به تموز گرم و تفسان

قانع نشود به گرمی او
جز خفاشی ز بیم مرغان

گرمی خواهند و روشنی هم
مرغان که معودند با آن

ما وصف دو جنس مرغ گفتیم
بنگر ز کدامی ای غزل خوان

ای ساقی و دستگیر مستان (1921)

ای ساقی و دستگیر مستان
دل را ز وفای مست مستان

ای ساقی تشنگان مخمور
بس تشنه شدند می پرستان

از دست به دست می روان کن
بر دست مگیر مکر و دستان

سررشته نیستی به ما ده
در حسرت نیستند هستان

چون قیصر ما به قیصریه‌ست
ما را منشان به آبلستان

هر جا که می است بزم آن جاست
هر جا که وی است نک گلستان

یک جام برآر همچو خورشید
عالی کن از آن نهال پستان

دیدار حق است مؤمنان را
خوارزم نبیند و دهستان

منکر ز برای چشم زخمت
همچو سر خر میان بستان

گر در دل او نمی‌نشیند
خوش در دل ما نشسته است آن

ما شادتریم یا تو ای جان (1922)

ما شادتریم یا تو ای جان
ما صافتریم یا دل کان

در عشق خودیم جمله بی‌دل
در روی خودیم مست و حیران

ما مستتریم یا پیاله
ما پاکتریم یا دل و جان

در ما نگرید و در رخ عشق
ما خواجه عجبتریم یا آن

ایمان عشق است و کفر ماییم
در کفر نگه کن و در ایمان

ایمان با کفر شد هم آواز
از یک پرده زنند الحان

دانا چو نداند این سخن را
پس کی رسد این سخن به نادان

ای روی مه تو شاد خندان (1923)

ای روی مه تو شاد خندان
آن روی همیشه باد خندان

آن ماه ز هیچ کس نزاده‌ست
ور زانک بزاد زاد خندان

ای یوسف یوسفان نشستی
در مسند عدل و داد خندان

آن در که همیشه بسته بودی
وا شد ز تو با گشاد خندان

ای آب حیات چون رسیدی
شد آتش و خاک و باد خندان