مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
ای آنک تو شاه مطربانی
زان دلبرکش بگو که دانی
خواهم که دو عشر ای خوش آواز
از مصحف حسن او بخوانی
در هر حرفیش مستمع را
بگشاید چشمه معانی
سینش گوید که فاستجیبوا
نونش گوید که لن ترانی
ای طره او چه پای بندی
وی غمزه او چه بیامانی
از نرگس او است ای گل سرخ
کان اطلس سرخ میدرانی
ماندم ز تمام کردن این
باقیش تو بگو بر این نشانی
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچ دانی
تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی
گر مرگم از او است مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی
منویس بر این و آن براتم
بگذار طریق امتحانی
خاموش ولی به دست تو چیست
باران آمد تو ناودانی
چون عشق کند شکرفشانی
در جلوه شود مه نهانی
بینی که شکر کران ندارد
خوش میخوری و همیرسانی
میغلط به هر طرف که غلطی
بر سبزه سبز بوستانی
گر ز آنک کله نهی وگر نی
شاهنشه جمله خسروانی
آن را بینی که من نگویم
زیرا که بگویمت بدانی
چون چشم تو وا کنند ناگه
بر شهر عظیم آن جهانی
ماننده طفل نوبزاده
خیره نگری و خیره مانی
تا چشم بر آن جهان نشیند
چاره نبود از این نشانی
بگریز به نور شمس تبریز
تا کشف شود همه معانی
ای وصل تو اصل شادمانی
کان صورتهاست وین معانی
یک لحظه مبر ز بنده که نیست
بی آب سفینه را روانی
من مصحف باطلم ولیکن
تصحیح شوم چو تو بخوانی
یک یوسف بیکس است و صد گرگ
اما برهد چو تو شبانی
هر بار بپرسیم که چونی
با اشکم و روی زعفرانی
این هر دو نشان برای عام است
پیشت چه نشان چه بینشانی
ناگفته حدیث بشنوی تو
ننوشته قباله را بخوانی
بی خواب تو واقعه نمایی
بی آب سفینهها برانی
خاموش ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید لن ترانی
کژزخمه مباش تا توانی
هر زخمه که کژ زنی بمانی
پیر است عروس عیش دنیا
مرگش طلبی اگر ستانی
تا رخ ننمود جمله نور است
چون رخ بنمود شد دخانی
از سیل بلا چو کاه مگریز
در عشق و ولا چو پهلوانی
چون آب روان به هر نباتی
باید که حیات را رسانی
مست می عشق را حیا نی
وین باده عشق را بها نی
آن عشق چو بزم و باده جان را
می نوشد و ممکن صلا نی
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت که وقت ماجرا نی
از روح بجستم آن صفا گفت
آن هست صفا ولی ز ما نی
گفتم که مکن نهان از این مس
ای کفو تو زر و کیمیا نی
کاین برق حدیث تو از آن است
جز جان افزا و دلربا نی
گفتا غلطی که آن نیم من
ما بوالحسنیم و بوالعلا نی
گفتم که به حق نرگسانت
دفعم بمده به شیوهها نی
کاین غمزه مست خونی تو
کشتهست هزار و خونبها نی
بالله که توی که بیتوی تو
ای کبر تو غیر کبریا نی
گر ز آنک توی و گر نهای تو
از تو گذری دو دیده را نی
گر فرمایی که نیست هست است
کو زهره که گویمت چرا نی
مغناطیسی و جان چو آهن
میآید مست و دست و پا نی
چون گرم شوم ز جام اول
غیر تسلیم در قضا نی
چون شد به سرم میم سراسر
می را تسلیم یا رضا نی
از بهر نسیم زلف جعدت
یکتا زلفی که جز دو تا نی
ای باد صبا به انتظارت
از بهر صبا و خود صبا نی
پس ما چه زنیم ای قلندر
اندر گره و گره گشا نی
گر ز آنک نه هر دمی خداوند
کو جز سر و خاصه خدا نی
مخدومی شمس دین تبریز
چون خورشیدش در این سما نی
گویم سخن لب تو یا نی
ای لعل لب تو را بها نی
ای گفته ما غلام آن دم
کآنجا همگی توی و ما نی
اینجا که منم به جز خطا نی
وآنجا که توی بجز عطا نی
اینجا گفتن ز روی جسم است
وآنجا همه هستی است جا نی
سیاره همیروند پا نی
صد مشک روانه و سقا نی
رنجورانند همچو ایوب
دریافته صحت و دوا نی
بی چشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا نی
ره پویانند همچو ماهی
بینند طریقها ضیا نی
از رشک تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها نی
با دل گفتم چرا چنینی
تا چند به عشق همنشینی
دل گفت چرا تو هم نیایی
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق کی گزینی
ای گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگینی
چون آب تو جان نقشهایی
چون آینه حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد
میپندارد که تو همینی
ای آنک تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمه دیده یقینی
ای لعل تو از کدام کانی
در حلقه درآ که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز صورتت خوش
و اندر معنی چه خوش معینی
در خون دلم رسید فتوی
از جمله مفتیان معنی
با خلق بگو که دور باشید
از زرق من و فسوس دعوی
با دل گفتم چنین خوش استت
دل نعره زنان که آری آری
برداشت ربابکی دل من
بنواخت که ما خوشیم یعنی
کان طعنه از این سوی وجود است
آن جا که منم کجاست طعنی
آن جا که منم چو من نگنجم
گنجد دگری بگو که نی نی
تا من باشی تو او نبینی
زیرا که شب است و چشم اعمی
تا چشم تو این بود چه بینی
در بتگه نفس نقش مانی
ای عاجز خویش رو به تبریز
در شمس الدین گریز باری
در عشق هر آنک شد فدایی
نبود ز زمین بود سمایی
زیرا که بلای عاشقی را
جانی شرط است کبریایی
زخم آیت بندگان خاص است
سردفتر عاشق خدایی
کاین عالم خاک خاک ارزد
آن جا که بلا کند بلایی
یک جو ز بلاش گنج زرهاست
ای بر سر گنج بین کجایی
از سوزش آفتاب محنت
در عشق چو سایه همایی
ای آنک تو بوی آن نداری
تو لایق آن بلا نیایی
لایق نبود به زخم او را
الا که وجود مرتضایی