مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

از بهر چه در غم و زحیرید (720)

از بهر چه در غم و زحیرید
وقت سفرست خر بگیرید

خیزید روان شوید یاران
تا همچو روان صفا پذیرید

پران باشید در پی صید
آخر نه کم از کمان و تیرید

اندر حرکت نهانست روزی
گر محتشمید وگر فقیرید

در اول روز تازه ز آنید
که شب سوی غیب در مسیرید

هر سینه که سیمبر ندارد (721)

هر سینه که سیمبر ندارد
شخصی باشد که سر ندارد

وان کس که ز دام عشق دورست
مرغی باشد که پر ندارد

او را چه خبر بود ز عالم
کز باخبران خبر ندارد

او صید شود به تیر غمزه
کز عشق سر سپر ندارد

آن را که دلیر نیست در راه
خود پنداری جگر ندارد

در راه فکنده‌است دری
جز او که فکند برندارد

آن کس که نگشت گرد آن در
بس بی‌گهرست و فر ندارد

وقت سحرست هین بخسبید
زیرا شب ما سحر ندارد

ما مست شدیم و دل جدا شد (722)

ما مست شدیم و دل جدا شد
از ما بگریخت تا کجا شد

چون دید که بند عقل بگسست
در حال دلم گریزپا شد

او جای دگر نرفته باشد
او جانب خلوت خدا شد

در خانه مجو که او هوایی‌ست
او مرغ هواست و در هوا شد

او باز سپید پادشاه است
پرید‌، به سوی پادشا شد

ساقی برخیز کان مه آمد (723)

ساقی برخیز کان مه آمد
بشتاب که سخت بی‌گه آمد

ترکانه بتاز وقت تنگست
کان ترک ختا به خرگه آمد

در وهم نبود این سعادت
اقبال نگر که ناگه آمد

عاشق چو پیاله پر ز خون بود
چون ساغر می به قهقه آمد

با چون تو مه آنک وقت دریافت
تعجیل نکرد ابله آمد

از خرمن عشق هر کی بگریخت
کاه است به خرمن‌ِ که آمد

بی گه شد و هر کی اوست مقبل
بگریخت ز خود به درگه آمد

اندر تبریز های و هویی‌ست
آن را که ز هجر با ره آمد

گر مایهٔ دهر جان فزا بود (724)

گر مایهٔ دهر جان فزا بود
زیرا که در او پری ما بود

مر پریان را ز حیرت او
هر گوشه مقال و ماجرا بود

عقلست چراغ ماجراها
آن جا هش و عقل از کجا بود

در صرصر عشق عقل پشه‌ست
آن جا چه مجال عقل‌ها بود

از احمد پا کشید جبریل
از سدره سفر چو ماورا بود

گفتا که بسوزم ار بیایم
کان سو همه عشق بد ولا بود

تعظیم و مواصلت دو ضدند
در فسحت وصل آن هبا بود

آن جا لیلی شدست مجنون
زیرا که جنون هزار تا بود

آن جا حسنی نقاب بگشود
پیراهن حسن‌ها قبا بود

یوسف در عشق بد زلیخا
نی زهره و چنگ و نی نوا بود

وان نافخ صور مانده بی‌روح
کان جا جز روح دوست لا بود

در بحر گریخت این مقالات
زیرا هنگام آشنا بود

کس با چو تو یار راز گوید (725)

کس با چو تو یار راز گوید
یا قصه خویش بازگوید

عاقل کردست با تو کوتاه
لیکن عاشق دراز گوید

از عشق تو در سجود افتد
سودای تو در نماز گوید

از ناز همه دروغ گویی
آنچ این دلم از نیاز گوید

من همچو ایازم و تو محمود
بشنو سخنی کایاز گوید

پیش تو کسی حدیث من گفت
گفتی تو که او مجاز گوید

چون زر سخنان من شنیدی
گفتی به طریق گاز گوید

شب رفت حریفکان کجایید (726)

شب رفت حریفکان کجایید
شب تا برود شما بیایید

از لعل لبش شراب نوشید
وز خنده او شکر بخایید

چون روز شود به هوشیاران
زین باده نشانه وانمایید

در جیب شما چو دردمیدند
عیسی زایید اگر بزایید

بی هشت بهشت و هفت دوزخ
همچون مه چهارده برآیید

یک موی ز هفت و هشت گر هست
این خلوت خاص را نشایید

مویی در چشم نیست اندک
زنهار که سرمه‌ای بسایید

چون چشم ز موی پاک گردد
در عشق چو چشم پیشوایید

در عشق خدیو شمس تبریز
انصاف که بی‌شما شمایید

از دلبر ما نشان کی دارد (727)

از دلبر ما نشان کی دارد
در خانه مهی نهان کی دارد

بی دیده جمال او کی بیند
بیرون ز جهان جهان کی دارد

آن تیر که جان شکار آنست
بنمای که آن کمان کی دارد

در هر طرفی یکی نگاریست
صوفی تو نگر که آن کی دارد

این صورت خلق جمله نقش اند
هم جان داند که جان کی دارد

این جمله گدا و خوشه چین اند
آن دست گهرفشان کی دارد

قلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان کی دارد

شادست زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان کی دارد

یا من نعماه غیر معدود (1008)

یا من نعماه غیر معدود
و السعی لدیه غیر مردود

قد اکرمنا و قد دعانا
کی نعبده و نعم معبود

لا یطلب حمدنا لفخر
بل یجعلنا بذاک محمود

قد بشر باللقاء صدقه
من حضرته الکریم مورود

و الوعد من الحبیب حلو
و السعی الی السعود مسعود

خاصا سعدی که او به هر دم
صد دل به سعود خویش بربود

صد بار بگفتمت نگهدار (1049)

صد بار بگفتمت نگهدار
در خشم و ستیزه پا میفشار

بر چنگ وفا و مهربانی
گر زخمه زنی بزن به هنجار

دانی تو یقین و چون ندانی
کز زخمه سخت بسکلد یار

می‌بخش و مخسب کاین نه نیکوست
ما خفته خراب و فتنه بیدار

می‌گویم و می‌کنم نصیحت
من خشک دماغ و گفت و تکرار

می‌خندد بر نصیحت من
آن چشم خمار یار خمار

می‌گوید چشم او به تسخر
خوش می‌گویی بگو دگربار

از تو بترم اگر ننوشم
پوشیده نصیحت تو طرار

استیزه گرست و لاابالیست
کی عشوه خورد حریف خون خوار

خامش کن و از دیش مترسان
کز باغ خداست این سمن زار

خاموش که بی‌بهار سبزست
بی‌سبلت مهر جان و آذار