مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم (1465)

ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم من خانه نمی‌دانم

ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده
کو خانه نشانم ده من خانه نمی‌دانم

زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانَش
پیش آ و مرنجانش من خانه نمی‌دانم

وان کز تو بود شورش می‌دار تو معذورش
وز خانه مکن دورش من خانه نمی‌دانم

من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم
رحم آر و مکن طاقم من خانه نمی‌دانم

ای مطرب صاحب صف می‌زن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف من خانه نمی‌دانم

شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می‌افتم و می‌خیزم من خانه نمی‌دانم

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم (1466)

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم

هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زوتر
برخوانم افسونش حُراقه بجنبانم

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم
فریاد کز این حالت فریاد نمی‌دانم

زان رنگ چه بی‌رنگم زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم

گفتم که مها، جانی امروز دگر سانی
گفتا که برو! منگر! از دیده انسانم

ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی
کز آتش حرص تو پردود شود جانم

یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود تا پرده نگردانم

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم

این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم (1467)

این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم
یک لحظه پری شکلم یک لحظه پری خوانم

در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم هم جمع و پریشانم

جز گوش رباب دل از خشم نمالم من
جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم

چون شکر و چون شیرم با خود زنم و گیرم
طبعم چو جنون آرد زنجیر بجنبانم

ای خواجه چه مرغم من نی کبکم و نی بازم
نی خوبم و نی زشتم نی اینم و نی آنم

نی خواجه بازارم نی بلبل گلزارم
ای خواجه تو نامم نه تا خویش بدان خوانم

نی بنده نی آزادم نی موم نه پولادم
نی دل به کسی دادم نی دلبر ایشانم

گر در شرم و خیرم از خود نه‌ام از غیرم
آن سو که کشد آن کس ناچار چنان رانم

امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم (1468)

امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم
از تو شکرافشانم این جا هم و آن جا هم

دل باده تو خورده وز خانه سفر کرده
ما بی‌دل و دل با تو با ما هم و بی‌ما هم

ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما آن جا و موصی هم

ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش در شورش و غوغا هم

از باده و باد تو چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش در رفعت و بالا هم

ابر خوش لطف تو با جان و روان ما
در خاک اثر کرده در صخره و خارا هم

با تو پس از این عالم بی‌نقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد آمیزش جان‌ها هم

زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم

من ننگ نمی‌دارم مجنونم و می دانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم

از آتش و آب او ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما در زردی سیما هم

در عالم آب و گل در پرده جان و دل
هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا هم

زان طره روحانی زان سلسله جانی
زنار تو بربسته هم مؤمن و ترسا هم

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم (1469)

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم

در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم

ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم

جانم به فدا بادا آن را که نمی‌گویم (1470)

جانم به فدا بادا آن را که نمی‌گویم
آن روز سیه بادا کو را بنمی‌جویم

یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا
من بر در دل باشم او آید در کویم

گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می‌جو
کز درد به خون دل رخساره همی‌شویم

گفتا که تو را جستم در خانه نبودی تو
یا رب که چنین بهتان می گوید در رویم

یک روز غزل گویان والله سپارم جان
زیرا که چو مو شد جان از بس که همی‌مویم

مخمورم پرخواره اندازه نمی‌دانم (1471)

مخمورم پرخواره اندازه نمی‌دانم
جز شیوه آن غمزه غمازه نمی‌دانم

یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند
من بی‌ره و سرمستم دروازه نمی‌دانم

آوازه آن یاران چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم آوازه نمی‌دانم

تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه ار تازه نمی‌دانم

گویند که لقمان را یک کازه تنگی بد
زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی‌دانم

ای قاعده مستان در همدگر افتادن (1861)

ای قاعده مستان در همدگر افتادن
استیزه گری کردن در شور و شر افتادن

عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است
گویم که چه باشد عشق در کان زر افتادن

زر خود چه بود عاشق سلطان سلاطین است
ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن

درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر
او ننگ چرا دارد از در به در افتادن

مست آمد دوش آن مه افکنده کمر در ره
آگه نبد از مستی او از کمر افتادن

گفتم که دلا برجه می بر کف جان برنه
کافتاد چنین وقتی وقت است درافتادن

با بلبل بستانی همدست شدن دستی
با طوطی روحانی اندر شکر افتادن

من بی‌دل و دل داده در راه تو افتاده
والله که نمی‌دانم جای دگر افتادن

گر جام تو بشکستم مستم صنما مستم
مستم مهل از دستم و اندر خطر افتادن

این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتاده‌ست
شیشه شکنی کردن در شیشه گر افتادن

چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن (1862)

چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن
صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن

عیسی چو توی ما را همکاسه مریم کن
طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن

دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری
وان خون دل زر را در ساغر صهبا کن

جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن
ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا کن

دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن

دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته
جان گفت علی الله گو دل گفت علالا کن

زان روز من مسکین بی‌عقل شدم بی‌دین
زان زلف خوش مشکین ما را تو چلیپا کن

زنار ببند ای دل در دیر بکن منزل
زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا کن

در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی
گر رغبت ما بینی این قصه غرا کن

ای سنجق نصرالله وی مشعله یاسین (1863)

ای سنجق نصرالله وی مشعله یاسین
یا رب چه سبک روحی بر چشم و سرم بنشین

ای تاج هنرمندی معراج خردمندی
تعریف چه می‌باید چون جمله توی تعیین

هر ذره که می جنبد هر برگ که می خنبد
بی کام و زبان گفتی در گوش فلک بنشین

جان همه جانا ای دولت مولانا
جان را برهانیدی از ناز فلان الدین

از نفخ تو می روید پر ملاء الاعلی
وز شرق تو می تفسد پشت فلک عنین

از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین

ناگاه سحرگاهی بی‌رخنه و بیراهی
آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین

تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم
زنده شد و چابک شد برداشت سر از بالین

گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو
شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر مسکین

پیغامبر بیماران نافعتری از باران
در خمره چه داری گفت داروی دل غمگین

حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبم
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین

گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد
گفتا که چه دانی تو این شیوه و این آیین

کی داند چون آخر استادی بی‌چون را
گنجاند در سجین او عالم علیین

یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر
و اندر شکم ماهی یونس ز بر پروین

گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی
نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین

خامش که نمی‌گنجد این حصه در این قصه
رو چشم به بالا کن روی چو مهش می بین