مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

خواهم که روم زین جا پایم بگرفته‌ستی (2582)

خواهم که روم زین جا پایم بگرفته‌ستی
دل را بربوده‌ستی در دل بنشسته‌ستی

سر سخرهٔ سودا شد دل بی‌سر و بی‌پا شد
زان مه که نموده‌ستی زان راز که گفته‌ستی

برپر به پر ِ روزه زین گنبد پیروزه
ای آنک در این سودا بس شب که نخفته‌ستی

چون دید که می‌سوزم گفتا که قلاوز‌م
راهیت بیاموزم کان راه نرفته‌ستی

من پیش توام حاضر گرچه پس دیواری
من خویش توام گرچه با جور تو جُفت استی

ای طالب‌ِ خوش‌جمله من راست کنم جمله
هر خواب که دیده‌ستی هر دیگ که پخته‌ستی

آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی
بیرونْش بجُسته‌ستی در خانه نجُسته‌ستی

این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن
دست تو گرفته‌ست او هر‌جا‌که بگشته‌ستی

در جستن او با او همره شده و می‌جو
ای دوست ز پیدایی گویی که نهفته‌ستی

آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی (2583)

آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی
من نیست شدم باری در هست یکی هستی

از یک قدح و صد دل، او مست نمی‌گردد
گر باده اثر کردی در دل تن از او رستی

بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی
پر می‌دهیم گر نی این شیشه بنشکستی

بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی
از جز تو گر اشکستی بودی که نپیوستی

زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد
گر مرده از این خوردی از گور برون جستی

گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر
در ماه که از بالا برآید به چه پستی

ای برده نمازم را از وقت چه بی‌باکی
گر رشک نبردی دل تن عشق پرستستی

آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش خستی

ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی (2584)

ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی
ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی

از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته
دم‌ها زده آهسته زان راز که گفتستی

ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت
دستی صنما دستی می‌زن که از این دستی

عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی
ای جمله بلندی‌ها خاک در این پستی

جز خویش نمی‌دیدی در خویش بپیچیدی
شیخا چه ترنجیدی بی‌خویش شو و رستی

بربند در خانه منمای به بیگانه
آن چهره که بگشادی و آن زلف که بربستی

امروز مکن جانا آن شیوه که دی کردی
ما را غلطی دادی از خانه برون جستی

صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی
برخاستی از دیده در دلکده بنشستی

شد صافی بی‌دردی عقلی که توش بردی
شد داروی هر خسته آن را که توش خستی

ای دل بر آن ماهی زین گفت چه می‌خواهی
در قعر رو ای ماهی گر دشمن این شستی

گر نرگس خون خوارش دربند امانستی (2585)

گر نرگس خون خوارش دربند امانستی
هم زهر شکر گشتی هم گرگ شبانستی

هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را
هم ساغر سلطانی اندر دورانستی

هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی
هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی

از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش
هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی

با هیچ دل مست او تقصیر نکرده‌ست او
پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی

وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن
کفو کمر وصلش ای کاش میانستی

صورتگر بی‌صورت گر ز آنک عیان بودی
در مردن این صورت کس را چه زیانستی

راه نظر ار بودی بی‌رهزن پنهانی
با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی

بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد
ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی

گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی (2586)

گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی

گر نقش پذیرفتی در شش جهت عالم
بالا همه باغستی پستی همه کانستی

از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد
گر هیچ پدیدستی آن همگانستی

ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی (2587)

ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی

چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی

در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی

رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
مانندهٔ بوی گل با باد صبا رفتی

نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی

ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی

ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی (2588)

ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی

صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم
ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی

صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی در خار دگر رفتی

گفتم که توی ماهی با مار چه همراهی
ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی

مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی

گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم
آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی

چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت
بازار مرا دیده بازار دگر رفتی

ای پرده‌ی در پرده بنگر که چه‌ها کردی (2589)

ای پرده‌ی در پرده بنگر که چه‌ها کردی
دل بردی و جان بردی این جا چه رها کردی

ای برده هوس‌ها را بشکسته قفس‌ها را
مرغ دل ما خستی پس قصد هوا کردی

گر قصد هوا کردی ور عزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم ای دوست چرا کردی

آن شمع که می‌سوزد گویم ز چه می‌گرید
زیرا که ز شیرینش در قهر جدا کردی

آن چنگ که می‌زارد گویم ز چه می‌زارد
کز هجر تو پشت او چون بنده دوتا کردی

این جمله جفا کردی اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی وز درد دوا کردی

هر برگ ز بی‌برگی کف‌ها به دعا برداشت
از بس که کرم کردی حاجات روا کردی

ای پرده‌ی در پرده بنگر که چه‌ها کردی (2590)

ای پرده‌ی در پرده بنگر که چه‌ها کردی
دل بردی و جان بردی این جا چه رها کردی

ای برده هوس‌ها را بشکسته قفس‌ها را
مرغ دل ما خستی پس قصد هوا کردی

گر قصد هوا کردی ور عزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم ای دوست چرا کردی

آن شمع که می‌سوزد گویم ز چه می‌گرید
زیرا که ز شیرینش در قهر جدا کردی

آن چنگ که می‌زارد گویم ز چه می‌زارد
کز هجر تو پشت او چون بنده دوتا کردی

این جمله جفا کردی اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی وز درد دوا کردی

هر برگ ز بی‌برگی کف‌ها به دعا برداشت
از بس که کرم کردی حاجات روا کردی

ای پرده در پرده بنگر که چه‌ها کردی (2591)

ای پرده در پرده بنگر که چه‌ها کردی
دل بودی و جان بردی این جا چه رها کردی

خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو
بی‌هوشی جانی تو گیرم که جفا کردی

هم عاقبت ای سلطان بردی همه را مهمان
در بخشش و در احسان حاجات روا کردی

هر سنگ که بگرفتی لعل و گهرش کردی
هر پشه که پروردی صد همچو هما کردی

یک طایفه را ای جان منشور خطا دادی
یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی

آثار فلک‌ها را اجزای زمین کردی
اجزای زمین‌ها را در لطف سما کردی

پس من ز چه بشناسم از چرخ زمین‌ها را
چون قاعده بشکستی وز درد دوا کردی