مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

ای صورت روحانی امروز چه آوردی (2592)

ای صورت روحانی امروز چه آوردی
آورد نمی‌دانم دانم که مرا بردی

ای گلشن نیکویی امروز چه خوش بویی
بر شاخ کی خندیدی در باغ کی پروردی

امروز عجب چیزی می‌افتی و می‌خیزی
در باغ کی خندیدی وز دست کی می‌خوردی

آن طبع زرافشانی و آن همت سلطانی
پیران و جوانان را آموخت جوامردی

بگذر ز جوامردی کان هم ز دوی خیزد
در وحدت همدردی درکش قدح دردی

هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم زردی

با این همه در مجلس بنشین و میا با من
ترسم که میان ره بگریزی و برگردی

ور ز آنک همی‌آیی با خویش مبر دل را
کز دل دودلی خیزد گه گرمی و گه سردی

گر شمس و قمر خواهی نک شمس و قمر باری (2593)

گر شمس و قمر خواهی نک شمس و قمر باری
ور صبح و سحر خواهی نک صبح و سحر باری

ای یوسف کنعانی وی جان سلیمانی
گر تاج و کمر خواهی نک تاج و کمر باری

ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی
گر تیغ و سپر خواهی نک تیغ و سپر باری

ای بلبل پوینده وی طوطی گوینده
گر قند و شکر خواهی نک قند و شکر باری

ای دشمن عقل و هش وی عاشق عاشق کش
گر زیر و زبر خواهی نک زیر و زبر باری

ای جان تماشاجو موسی تجلی جو
گر سمع و بصر خواهی نک سمع و بصر باری

ای دیو پر از کینه وی دشمن دیرینه
گر فتنه و شر خواهی نک فتنه و شر باری

خاموش مگو چندین برخیز سفر بگزین
گر یار سفر خواهی نک یار سفر باری

شمس الحق تبریزی از حسن و دلاویزی
گر خسته جگر خواهی نک خسته جگر باری

از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری (2594)

از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری
در گور کجا گنجی چون نور خدا داری

خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر
ماننده آن دلبر بنما که کجا داری

در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من ای خواجه چرا داری

در عالم بی‌رنگی مستی بود و شنگی
شیخا تو چو دلتنگی با غم چه هواداری

چندین بمخور این غم تا چند نهی ماتم
همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما داری

از تابش تو جانا جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا چون ساغرها داری

شمس الحق تبریزی چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری

امشب پریان را من تا روز به دلداری (2595)

امشب پریان را من تا روز به دلداری
در خوردن و شب گردی خواهم که کنم یاری

من شیوه پریان را آموخته‌ام شب‌ها
وقت حشرانگیزی در چالش و میخواری

جنی پنهان باشد در ستر و امان باشد
پوشیده‌تر از پریان ماییم به ستاری

بر صورت ما واقف پریان و ز جان غافل
در مکر خدا مانده آن قوم ز اغیاری

خود را تو نمی‌دانی جویای پری ز آنی
مفروش چنین ارزان خود را به سبکباری

و آن جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی به عیاری

شب از مه او حیران مه عاشق آن سیران
نی بی‌مزه و رنگین پالوده بازاری

از سیخ کباب او وز جام شراب او
وز چنگ و رباب او وز شیوه خماری

دیوانه شده شب‌ها آلوده شده لب‌ها
در جمله مذهب‌ها او راست سزاواری

خواب از شب او مرده شلوار گرو کرده
کس نیست در این پرده تو پشت کی می‌خاری

بردی ز حد ای مکثر بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری

نظاره چه می‌آیی در حلقه بیداری (2596)

نظاره چه می‌آیی در حلقه بیداری
گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری

در حلقه سر اندرکن دل را تو قویتر کن
شاهی است تو باور کن بر کرسی جباری

تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم
گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری

بگشای دهانت را خاشاک مجو در می
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری

ای خواجه چرا جویی دلداری از آن جانان
بس نیست رخ خوبش دلجویی و دلداری

دی نامه او خواندم در قصه بی‌خویشی
بنوشتم از عالم صد نامه بیزاری

نقش تو چو نقش من رخ بر رخ خود کرده‌ست
با ما غم دل گویی یا قصه جان آری

من با صنم معنی تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پرده ستاری

در رنگ رخم عشقش چون عکس جمالش دید
افتاد به پایم عشق در عذر گنه کاری

شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت
زیرا که چو جان آیی بی‌رنگ صباواری

گر روی بگردانی تو پشت قوی داری (2597)

گر روی بگردانی تو پشت قوی داری
کان روی چو خورشیدت صد گون کندت یاری

من بی‌رخ چون ماهت گر روی به ماه آرم
مه بی‌تو ز من گیرد صد دوری و بیزاری

جان بی‌تو یتیم آمد مه بی‌تو دو نیم آمد
گلزار جفا گردد چون تخم جفا کاری

چون سرکشی آغازی یا اسب جفا تازی
دست کی رسد در تو گر پای نیفشاری

مهمان توام ای جان ای شادی هر مهمان
شاید که ز بخشایش این دم سر من خاری

رو ای دل بیچاره با تیغ و کفن پیشش
کی پیش رود با او بدفعلی و طراری

ای جان نه ز باغ تو رسته‌ست درخت من
پرورده و خو کرده با عشرت و خماری

اجزای وجود من مستان تواند ای جان
مستان مرا مفکن در نوحه و در زاری

آن ساغر پنهانی خواهم که بگردانی
مستانه به پیش آیی بی‌نخوت و جباری

ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی
یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری

یا آب حیاتی تو یا خط نجاتی تو
یا کان نباتی تو یا ابر شکرباری

آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه
اما نهلد در سر نی عقل نی هشیاری

هم عقلی و هم جانی هم اینی و هم آنی
هم آبی و هم نانی هم یاری و هم غاری

خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل
نی زان که سخن کم شد از غایت بسیاری

ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری (2598)

ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری
یک دم چه زیان دارد گر روی به ما آری

ای روی تو چون آتش وی بوی تو چون گل خَوش
یا رب که چه رو داری یا رب که چه بو داری

در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو
خوش خواب که می‌بینم در حالت بیداری

دل را چو خیال تو بنوازد مسکین دل
در پوست نمی‌گنجد از لذت دلداری

قرص قمرت گویم نور بصرت گویم
جان دگرت گویم یا صحت بیماری

از شرم تو شاخ گل سر پیش درافکنده
وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری

از جمله ببر زیرا آن جا که توی و او
تو نیز نمی‌گنجی جز او که دهد یاری

اندر شکم ماهی دم با کی زند یونس
جز او کی بود مونس در نیم شب تاری

در چشمه سوزن تو خواهی که رود اشتر
ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به سرباری

با این همه ای دیده نومید مباش از وی
چون ابر بهاری کن در عشق گهرباری

ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری (2599)

ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری
وز روی تو در عالم هر روی به دیواری

هر ذره ز خورشیدت گویای اناالحقی
هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری

این طرفه که از یک خم هر یک ز میی مستند
این طرفه که از یک گل در هر قدمی خاری

هر شاخ همی‌گوید من مست شدم دستی
هر عقل همی‌گوید من خیره شدم باری

گل از سر مشتاقی بدریده گریبانی
عشق از سر بی‌خویشی انداخته دستاری

از عقل گروهی مست بی‌عقل گروهی مست
جز عاقل و لایعقل قومی دگرند آری

ماییم چو کوه طور مست از قدح موسی
بی‌زحمت فرعونی بی‌غصه اغیاری

ماییم چو می جوشان در خم خراباتی
گرچه سر خم بسته است از کهگل پنداری

از جوشش می کهگل شد بر سر خم رقصان
والله که از این خوشتر نبود به جهان کاری

گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری (2600)

گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری

غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
آن طره که دل دزدد ماننده طراری

در سوخته جان زن از آهن و از سنگش
در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری

بفروز چنین شمعی در خانه همی‌گردان
باشد که نهان باشد او از پس دیواری

اندر پس دیواری در سایه خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا کاری

در خانه همی‌گشتم در دست چنین شمعی
تا تیره شد این شمعم از تابش انواری

گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان
در بی‌نمکی چون ره بردم به نمکساری

ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده
وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری

در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد
چون گوهر کانی شد غیرت شده ستاری

من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در
وین طعنه زنان بر من هم یافته بازاری

از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی
چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری

ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری (2601)

ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری
وز شورش زلف تو در هر طرفی سوری

در حسن بهشت تو در زیر درختانت
هر سوی یکی ساقی هر سوی یکی حوری

از عشق شراب تو هر سوی یکی جانی
محبوس یکی خنبی چون شیره انگوری

هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری

ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان
هر کوی بود بزمی هر خانه بود سوری

بگذشتم بر دیری پیش آمد قسیسی
می‌زد به در وحدت از عشق تو ناقوری

ادریس شد از درسش هر جا که بد ابلیسی
در صحبت آن کافر شب گشته چون کافوری

گفتم ز کی داری این گفتا ز یکی شاهی
هم عاشق و معشوقی هم ناصر و منصوری

یک شاه شکرریزی شمس الحق تبریزی
جان پرور هر خویشی شور و شر هر دوری