مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
امروز جمال تو بر دیده مبارک باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد
گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد
خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد
نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
نوروز و چنین باران باریده مبارک باد
بی گفت زبان تو بیحرف و بیان تو
از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد
یارانِ سحر خیزان تا صبح که دریابد؟
تا ذرّهصفت ما را که زیر و زبر یابد؟
آن بخت که را باشد کآید به لبِ جویی
تا آب خورد از جو، خود عکسِ قمر یابد؟
یعقوبصفت که بْوَد کز پیرهنِ یوسف
او بویِ پسر جوید خود نورِ بصر یابد
یا تشنه چو اعرابی در چَه فکَند دلوی
در دلوْ نگارینی چون تَنگِ شکر یابد
یا موسیِ آتشجو، کآرد به درختی رو
آید که برَد آتش، صد صبح و سحر یابد
در خانه جَهَد عیسی تا وارهد از دشمن
از خانه سویِ گردون ناگاه گذر یابد
یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را
اندر شکمِ ماهی آن خاتمِ زر یابد
شمشیر به کف عُمَّر، در قصدِ رسول آید
در دامِ خدا افتد وز بخت نظر یابد
یا چون پسرِ ادْهَم رانَد بهسوی آهو
تا صید کند آهو خود صیدِ دگر یابد
یا چون صدفِ تشنه بگشادهدهان آید
تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یابد
یا مردِ علفکَش کاو گردد سویِ ویرانها
ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد
ره رو، بهل افسانه، تا محرم و بیگانه
از نورِ اَلَمْ نَشْرَح بیشرحِ تو دریابد
هر کاو سویِ شمسالدّین از صدق نهد گامی
گر پاش فروماند، از عشق دو پر یابد
امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم کجا خسپد؟ کاو چون تو شهی یابد
ای عاشق خوشمذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانهجو بر تو گنهی یابد
من بنده آن عاشق کاو نر بود و صادق
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
در خدمت شه باشد شب همره مه باشد
تا از ملاء اعلا چون مه سپهی یابد
بر زلفِ شب آن غازی چون دلو رسنبازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد
آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو
میگردد در خرمن تا مشت کهی یابد
بالش چو نمییابد از اطلس روی تو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد
زان نعل تو در آتش کردند در این سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد
اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جامست تن خاکی جانست می پاکی
جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد
ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد
از آب حیات او آن کس که کشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بیمثلی صد گونه مثل دارد
آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد
بشنو که چه میگوید بنگر که چه دم دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد
گر ماندهای در گل روی آر به صاحب دل
کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد
ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی
بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد
ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد
آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه
آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد
این عشق همیگوید کان کس که مرا جوید
شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد
من سیمتنی خواهم من همچو منی خواهم
بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد
القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد
انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد
آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو
ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد
ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها
آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد
گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن
گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد
تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا
آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد
گویند به بَلاساغون، تُرکی دو کمان دارد
وَر زآندو یکی کم شد، ما را چه زیان دارد؟
ای در غم بیهوده، از بوده و نابوده
کاین کیسهی زَر دارد، وآن کاسه و خوان دارد
در شام اگر میری، زینی به کسی بخشد
جانت ز حسد اینجا، رنج خفقان دارد
جز غمزهی چشم شه، جز غصهی خشم شه
والله که نیندیشد، هر زنده که جان دارد
دیوانه کنم خود را، تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اَصلم، ای آنک عیان دارد
چون عقل ندارم من، پیش آ که توی عقلم
تو عقل بسی آن را، کاو چون تو شَبان دارد
گر طاعتِ کم دارم، تو طاعت و خیرِ من
آن را که توی طاعت، از خوف امان دارد
ای کوزهگر صورت، مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آنکس، کاو جوی روان دارد؟
تو وقف کنی خود را، بر وقفِ یکی مُرده
من وقف کسی باشم، کاو جان و جهان دارد
تو نیز بیا یارا، تا یار شَوی ما را
زیرا که ز جانِ ما، جانِ تو نشان دارد
شمسالحق تبریزی، خورشیدِ وجود آمد
کآن چرخ چه چرخ است آن، کآنجا سَیَران دارد؟
هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش
زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد
نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد
گر راستیی خواهی آن سرو چمن دارد
صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید
با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد
از عکس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد
یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد
گر صورت شمع او اندر لگن غیرست
بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد
گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو
ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد
بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل
گر خرد شدست این دل زان زلف شکن دارد
شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست
در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد
ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد
ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد
بگذار شکرها را بگذار قمرها را
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد
در بحر عجایبها باشد به جز از گوهر
اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد
جز آب دگر آبی از نادره دولابی
بی شبهه و بیخوابی او قوت جگر سازد
بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه
چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد
بی علم نمیتانی کز پیه کشی روغن
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد
جانها است برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد
ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست کمر سازد
میخندد این گردون بر سبلت آن مفتون
خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد
آن خر به مثال جو در زر فکند خود را
غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد
بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم
خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد
با تلخی معزولی میری بنمی ارزد
یک روز همیخندد صد سال همیلرزد
خربندگی و آنگه از بهر خر مرده
بهر گل پژمرده با خار همیسازد
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
زیرا که همه خنده زین خنده همیخیزد
ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت
تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد
ای خسته افتاده بنگر که که افکندت
چون درنگری او را هم اوت برانگیزد
گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش
شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد