مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد (607)

ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد
بی سر شو و بی‌سامان یعنی بنمی ارزد

چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد

در عشق چنان چوگان می‌باش به سر گردان
چون گوی در این میدان یعنی بنمی ارزد

بی پا شد و بی‌سر شد تا مرد قلندر شد
شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد

چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی
خاک توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد

بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من
آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد

چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه
آن وصل بدین هجران یعنی بنمی ارزد

تا دل به قمر دادم از گردش او شادم
چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی ارزد

ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد (608)

ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد

آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد

جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
دل غرقه عمان شد چه جای نفس باشد

شب کفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان
با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد

ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را
وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد

ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی پس باشد

شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا
تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد

در خانهٔ غم بودن، از همّت دون باشد (609)

در خانهٔ غم بودن، از همّت دون باشد
و اندر دل دون‌همّت، اسرارِ تو چون باشد؟!

بر هر چه همی‌ لرزی، می‌دان که همان ارزی
زین روی دلِ عاشق، از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی، درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی، آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد، جان را چه محل باشد؟!
هر عقل کجا پرّد، آن جا که جنون باشد؟

سیمرغ دلِ عاشق، در دام کجا گنجد؟!
پرواز چنین مرغی، از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ، دل تاری
آن دل که چنین گردد، او را چه سکون باشد؟!

جام میِ موسی کش، شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت، هر نیل که خون باشد

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد (610)

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن
بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد
ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد (611)

ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد

بنگر به سوی روزن بگشای در توبه
پرداخته کن خانه هین نوبت ما آمد

از جرم و جفاجویی چون دست نمی‌شویی
بر روی بزن آبی میقات صلا آمد

زین قبله به یاد آری چون رو به لحد آری
سودت نکند حسرت آنگه که قضا آمد

زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد
آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد

بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد (612)

بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد

آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد

شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد

جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد

از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد

بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد

باغ از دی نامحرم سه ماه نمی‌زد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد

ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد (613)

ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد
وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد

روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد
ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد

آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی
از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد

خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد
نک زهره غزل گویان در برج قمر آمد

آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی
گردون به نثار او با دامن زر آمد

موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد

زین مردم کارافزا زین خانه پرغوغا
عیسی نخورد حلوا کاین آخور خر آمد

چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم
در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد

آن کو مثل هدهد بی‌تاج نبد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد

در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش منشور ظفر آمد

باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو
زو پرس خبرها را کو کان خبر آمد

آن بنده آواره بازآمد و بازآمد (614)

آن بنده آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد

چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان
در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد

ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر
بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد

هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد او محرم راز آمد

زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می
پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد

آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد
کی بیند رویش را چشمی که فرازآمد

من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد

ای دل چو در این جویی پس آب چه می‌جویی
تا چند صلا گویی هنگام نماز آمد

خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند (615)

خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند

نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند و او داند

از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند

گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشم است او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند

دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند

شب‌رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند

دیوانه دگر سان‌ست او حامله جان است
چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند

زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند

چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند (616)

چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند
جز پادشه بی‌چون قدر تو کجا داند

عالم ز تو پرنور‌ست ای دلبر دور از تو
حق تو زمین داند یا چرخ سما داند

این پرده نیلی را بادی‌ست که جنباند
این باد هوایی نی بادی که خدا داند

خرقه غم و شادی را دانی که که می‌دوزد
وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند

اندر دل آیینه دانی که چه می‌تابد
داند چه خیال است آن آن کس که صفا داند

شقه علم عالم هر چند که می‌رقصد
چشم تو علم بیند جان تو هوا داند

وان کس که هوا را هم داند که چه بیچاره‌ست
جز حضرت الاالله باقی همه لا داند

شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد
بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند