مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

عاشق به سوی عاشق زنجیر همی‌درد (627)

عاشق به سوی عاشق زنجیر همی‌درد
دیوانه همی‌گردد تدبیر همی‌درد

تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق
کز آتش عشق او تقصیر همی‌درد

تا حال جوان چه بود کان آتش بی‌علت
دراعه تقوا را بر پیر همی‌درد

صد پرده در پرده گر باشد در چشمی
ابروی کمان شکلش از تیر همی‌درد

مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید
از چنگل تعجیلش تأخیر همی‌درد

این عالم چون قیرست پای همه بگرفته
چون آتش عشق آید این قیر همی‌درد

شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست
پیراهن هر صبری زان میر همی‌درد

ای دوست‌! شکر بهتر یا آنک شکر سازد‌؟ (628)

ای دوست‌! شکر بهتر یا آنک شکر سازد‌؟
خوبیِ قمر بهتر یا آنک قمر سازد‌؟

ای باغ‌! تویی خوشتر یا گلشنِ گل در تو‌؟
یا آنک برآرد گُل صد نرگس تر سازد‌؟

ای عقل‌! تو به باشی در دانش و در بینش
یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد‌؟

ای عشق‌! اگر چه تو آشفته و پُرتابی
چیزی‌ست که از آتش بر عشق کمر سازد

بیخود شده‌ی آنم سرگشته و حیرانم
گاهی‌م بسوزد پر گاهی سر و پر سازد

دریای دل از لطفش پُر خسرو و پُر شیرین
وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد

آن جمله گهر‌ها را اندر شکند در عشق
وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد

شمس‌الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد

عاشق چو منی باید می‌سوزد و می‌سازد (629)

عاشق چو منی باید می‌سوزد و می‌سازد
ور نی مثل کودک تا کعب همی‌بازد

مه‌رو چو تویی باید ای ماه غلام تو
تا بر همه مه رویان می‌چربد و می‌نازد

عاشق چو منی باید کز مستی و بی‌خویشی
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد

فارس چو تویی باید ای شاه سوار من
کز وهم و گمان زان سو می‌راند و می‌تازد

عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
ای شاه که او خود را در عشق دراندازد

چون شاخ زرست این جان می‌کش به خودش می‌دان
چندان که کشش بیند سوی تو همی‌یازد

باری دل و جان من مستست در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد

چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او
در بر کشدت شیرین بی‌واسطه بنوازد

آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش
آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد

شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی
باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد

گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد (630)

گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد
چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد

بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت
بر شکل عصا آید وان مار دوسر باشد

وان غصه که می‌گویی آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد

خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد

آن چاره همی‌کردم آن مات نمی‌آمد
آن چاره لنگت را آخر چه اثر باشد

از مات تو قوتی کن یا قوت شو او را تو
تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد

نومید مشو جانا کاومید پدید آمد (631)

نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جان‌ها از غیب رسید آمد

نومید مشو گرچه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد

نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد

یعقوب برون آمد از پرده مستوری
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد

ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد

ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد

ای روزه گرفته تو از مایده بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد

خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد

عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد (632)

عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل می‌زن کآن ماه پدید آمد

عید آمد ای مجنون! غلغل شنو از گردون
کآن معتمد سدره از عرش مجید آمد

عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کآن قیصر مه‌رویان زان قصر مشید آمد

صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کآن خوبی و زیبایی بی‌مثل و ندید آمد

زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد

عید آمد و ما بی‌او عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کآن خوان و ثرید آمد

زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد

برخیز به میدان رو در حلقهٔ رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد

غم‌هاش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد

من بندهٔ آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد

بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد

شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد (633)

شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد

مستی سرم آمد نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد

آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد

امروز به از دینه ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد

آن کس که همی‌جستم دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد

دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد

آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد

از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد

امروز سلیمانم کانگشتریم دادی
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد

از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد

وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم
وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد

وقتست که درتابم چون صبح در این عالم
وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد

بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد

نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند (634)

نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند

گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بی‌ادبی آرد سیلی و ادب بیند

حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند

گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند

گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند

آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بی‌روزی از بخشش رب بیند

ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند

آمد قدح روزه بشکست قدح‌ها را
تا منکر این عشرت بی‌باده طرب بیند

سغراق معانی را بر معده خالی زن
معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند

با غره دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند

نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند

خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند

مستان می ما را هم ساقی ما باید (635)

مستان می ما را هم ساقی ما باید
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید

با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه
والله که کلاه از شه بستاند و برباید

پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و می‌میرم کاین چرخ چه می‌زاید

فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید

صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید

چون شمع بسوزاند پروانه مسکین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید

پروانه چو بی‌جان شد جانیش دهد نسیه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید

رطلی ز می باقی کز غایت راواقی
هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید

ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندانک بیفزایی این باده بیفزاید

گرچه نه به دریاییم دانه گهریم آخر (1026)

گرچه نه به دریاییم دانه گهریم آخر
ورچه نه به میدانیم در کر و فریم آخر

گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه
از دادن و نادادن بس بی‌خبریم آخر

ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی
گر رفت زر و کیسه در کان زریم آخر

ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما
باری ز شما خامان ما مستتریم آخر

لولی که زرش نبود مال پدرش نبود
دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم آخر

ما لولی و شنگولی بی‌مکسب و مشغولی
جز مال مسلمانان مال کی بریم آخر

زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم
وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر

گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان
بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر

چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش
وان گفتن بی‌سیمان که سیمبریم آخر

می‌گوید جان با تن کای تن خمش و تن زن
لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم آخر