مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر (1027)

یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
در قلعه بی‌خویشی بگریز هلا زوتر

تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر

گاو سیه شب را قربان سحر کردند
مؤذن پی این گوید کالله هو الاکبر

آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر

خورشید گر از اول بیمارصفت باشد
هم از دل خود گردد در هر نفسی خوشتر

ای چشم که پردردی در سایه او بنشین
زنهار در این حالت در چهره او بنگر

آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد
بس نور که بفشاند او از سر این منبر

شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری
زان پس که بر آرد سر کور وی نپوشاند

شمس الحق تبریزی در آینه صافت
گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر

ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر (1028)

ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر
ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر

از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان
وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر

مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا
مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر

با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد
ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر

هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود
در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر

ابلیس ز لطف تو اومید نمی‌برد
هر دم ز تو می‌تابد در وی املی دیگر

فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته
بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی دیگر

خورشید وصال تو روزی به جمل آید
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر

اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان
این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر

بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری
در زیر زمین تن را چون تخم اجلی دیگر

تا چند غزل‌ها را در صورت و حرف آری
بی‌صورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر

جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر (1029)

جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر
من نیک سبک گشتم آن رطل گران زوتر

از باده بسی ساغر فربه کن هر لاغر
هر چند سبک دستی ای دست از آن زوتر

ای بر در و بام تو از لذت جام تو
جان‌ها به صبوح آیند من از همگان زوتر

سودای تو می‌آرد زان می که نه قی آرد
از سینه به چشم آید از نور عیان زوتر

نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر (1030)

نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر
بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر

هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را
زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور

نوری که نیارم گفت در پای تو می‌افتد
معنیش که درویشا در ما بنگر خوشتر

در من که توم بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر

چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی
ای آنک تو هم غرقی در خون دل من تر

ار زانک گهر داری دریای دو چشمم بین
ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر

آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی
صیدی که نه روبه شد او را به سگی مشمر

جان من و جان تو بستست به همدیگر (1031)

جان من و جان تو بستست به همدیگر
همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر

ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من
ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوشتر

ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم
من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر

همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی
تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور

یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه
تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر

چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم
زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد زر

از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم
چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر

مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد
تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر

تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر (1032)

تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر
من با تو نمی‌گویم ای مرده پار آخر

ماننده ابری تو هم مظلم و بی‌باران
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر

این جمله فرمان‌ها از بهر قدر آمد
ای جبری غافل تو از لذت کار آخر

با کور کسی گوید کاین رشته به سوزن کش
با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر

با طفل دوروزه کس از شاهد و می‌گوید
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر

چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین
از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر

در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی
غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر

ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر (1033)

ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر
باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر

یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی
بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر

در بسته به روی من یعنی که برو واپس
بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر

سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد
من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر

من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده
زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر

تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو
من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر

کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم
وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر

ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی
فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر

چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت
چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر

احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد
ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر

ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته
تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در

در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان
بگداخت‌همی نقشی بفسرده بدین آذر

گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست
تا برف بود باقی غیبست گل احمر

گفتم که الا ای مه از تابش روی تو
خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر

آخر بنگر در من گفتا که نمی‌ترسی
از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر

گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده
اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر

گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی
شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر

گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده
گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر

وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان
در حال درخشانی وز تابش او برخور

گفتم که همی‌ترسم وز ترس همی‌میرم
کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر

آن جوهر بی‌چونی کز حسن خیال تو
در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر

گفتا که مترس آخر نی منت همی‌گویم
کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر

آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی
پرنور از او عالم تبریز از او انور

او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن
تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر

بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر (1173)

بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر
اندر صفت مؤمن المؤمن کالمزهر

جاء الملک الاکبر ما احسن ذا المنظر
حتی ملاء الدنیا بالعبهر و العنبر

چون بربط شد مؤمن در ناله و در زاری
بربط ز کجا نالد بی‌زخمه زخم آور

جاء الفرج الاعظم جاء الفرج الاکبر
جاء الکرم الادوم جاء القمر الاقمر

خو کرد دل بربط نشکیبد از آن زخمه
اندر قدم مطرب می‌مالد رو و سر

الدوله عیشیه و القهوه عرشیه
و المجلس منثور باللوز مع السکر

اینک غزلی دیگر الخمس مع الخمسین
زان پیش که برخوانم که شانیک الابتر

الرب هو الساقی و العیش به باقی
و السعد هو الراقی یا خایف لا تحذر

الروح غداً سکری من قهوتنا الکبری
و ازینت الدنیا بالاخضر و الاحمر

خاموش شو و محرم می‌خور می جان هر دم
در مجلس ربانی بی‌حلق و لب و ساغر

آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش (1226)

آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش
زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش

زین باده نخوردست او زان بارد و سردست او
با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش

او سرکه چرا آرد غوره ز چه افشارد
زان زهر همی‌بارد تا جمله بدانیدش

آن باده انگوری نفزاید جز کوری
پهلوی چنین باده بالله منشانیدش

باشد بودش سکته در گور نباید کرد
زین آب خضر یک کف در حلق چکانیدش

رویش خوش و مویش خوش و‌آن طره جعد‌ینش (1227)

رویش خوش و مویش خوش و‌آن طره جعد‌ینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش

هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین‌تر و نادر‌تر ز‌آن شیوه پیشینش

آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش

بر روی و قفا‌ی مه سیلی زده حسن او
بر دبدبه قارون تسخر زده مسکین‌ش

آن ماه که می‌خندد در شرح نمی‌گنجد
ای چشم و چراغ من دم درکش و می‌بینش

صد چرخ همی‌گردد بر آب حیات او
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکین‌ش

گولی مگر ای لولی این جا به چه می‌لولی‌؟!
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهین‌ش

گر اسب ندارد جان پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارس جان را سپس زینش

ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالین‌ش

عشق‌ست یکی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیین‌ش

حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکین‌ش

بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
تقویم طلب می‌کن در سوره والتین‌ش

خورشید به تیغ خود آن را که کُشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیز‌ش و تکفین‌ش

فرهاد هوای او رفته‌ست به که کندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتین‌ش

من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را
بشنو ز پس پرده کر و فر تحسین‌ش

خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمین‌ش