مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)

این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست (211)

این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست
وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست

وین دل که در این قالب من هر شب و روز
با من ز برای او به جنگست ز چیست

این فصل بهار نیست فصلی دگر است (212)

این فصل بهار نیست فصلی دگر است
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است

هرچند که جمله شاخ‌ها رقصانند
جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است

این گرمابه که خانهٔ دیوانست (213)

این گرمابه که خانهٔ دیوانست
خلوتگه و آرامگه شیطانست

دروی پریی، پری رخی پنهانست
پس کفر یقین کمینگه ایمانست

این مستی من ز بادهٔ حمرا نیست (214)

این مستی من ز بادهٔ حمرا نیست
وین باده به جز در قدح سودا نیست

تو آمده‌ای که بادهٔ من ریزی
من آن باشم که باده‌ام پیدا نیست

این من نه منم آنکه منم گوئی کیست (215)

این من نه منم آنکه منم گوئی کیست
گویا نه منم در دهنم گوئی کیست

من پیرهنی بیش نیم سر تا پای
آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست

این نعره عاشقان ، ز شمع طرب است (216)

این نعره عاشقان ، ز شمع طرب است
شمع آمد و پروانه خموش ، این عجب است

اینک شمعی که برتر از روز و شب است
بشتاب تو جان ، که شمعِ دل جان طلب است

این همدم اندرون که دم میدهدت (217)

این همدم اندرون که دم میدهدت
امید رسیدن به حرم می‌دهدت

تو تا دم آخرین دم او میخور
کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت

ای هر بیدار با خبرهای تو خفت (218)

ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت

ای آنکه به جز تو نیست پیدا و نهفت
از بیم تو بیش از این نمیآرم گفت

ای هرچه صدف بستهٔ دریای لبت (219)

ای هرچه صدف بستهٔ دریای لبت
وی هرچه گهر فتاده در پای لبت

از راهزنان رسیده جانم تا لب
گر ره ندهی وای من و وای لبت

ای همچو خر و گاو که و جو طلبت (220)

ای همچو خر و گاو که و جو طلبت
تا چند کند سایس گردون ادبت

لب چند دراز می‌کنی سوی لبش
هر گنده دهان چشیده از طعم لبت