مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)

تا شب میگو که روز ما را شب نیست (231)

تا شب میگو که روز ما را شب نیست
در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست

عشق آن بحریست کش کران ولب نیست
بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست

با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است (232)

با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است
با نالهٔ سرنای جگرسوز خوش است

ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر
بنواز بر این صفت که تا روز خوش است

با عشق نشین که گوهر کان تو است (233)

با عشق نشین که گوهر کان تو است
آنکس را جو که تا ابد آن تو است

آنرا بمخوان جان که غم جان تو است
بر خویش حرام کن اگر نان تو است

با ما ز ازل رفته قراری دگر است (234)

با ما ز ازل رفته قراری دگر است
این عالم اجساد دیاری دگر است

ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز
بیرون ز نماز روزگاری دگر است

با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست (235)

با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست
بی‌هیچ زیان ناله و فریاد تو چیست

گفتا ز شکر بریدند اینک مرا
بی‌ناله و فریاد نمیدانم زیست

با هرکه نشستی و نشد جمع دلت (236)

با هرکه نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب و گلت

زنهار تو پرهیز کن از صحبت او
ورنی نکند جان کریمان بحلت

با هستی و نیستیم بیگانگی است (237)

با هستی و نیستیم بیگانگی است
وز هر دو بریدیم نه مردانگی است

گر من ز عجایبی که در دل دارم
دیوانه نمی‌شوم ز دیوانگی است

پای تو گرفته‌ام ندارم ز تو دست (238)

پای تو گرفته‌ام ندارم ز تو دست
درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست

هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست
گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست

پائی که همی رفت به شبستان سر مست (239)

پائی که همی رفت به شبستان سر مست
دستی که همی چید ز گل دسته بدست

از بند و گشاد دهن دام اجل
آن دست بریده گشت و آن پای شکست

برجه که سماع روح برپای شده است (240)

برجه که سماع روح برپای شده است
وان دف چو شکر حریف آن نای شده است

سودای قدیم آتش افزای شده است
آن های تو کو که وقت هیهای شده است