مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
ابرم، همه اما به چمن رو کرده
شمعم، همه جان خویش اما خورده
از غیرم امید چه می باید داشت
چون من همه از خویشتنم آزرده.
از تف رهت سوختم آبی در ده
آباده ای از کنج خرابی در ده
یا از پی بیداری تابی در ده
یا آنکه به بی تابی خوابی در ده
گفتم ز چه در فکر فرویند همه
بر یاد کدام گفتگویند همه
جامیم نهادند به پیش و گفتند
در میکده مست روی اویند همه
چون دانهی انگورم بفشار و بنه
در حبسگه خمم بیازار و بنه
دانم چو تو باز آیی با تو چه کنم
ایندم اگرم نیست خریدار، بنه
ای دیر سفر که رفتی از من بازآی
من آمدم، از چه بازرفتن، بازآی
زین راه بیابان به چه سو باز روی
بازآی و مران جان من از تن بازآی
در کوفتمش گفت به سود آمدهای
بگرفت دلم، گفت چو دود آمدهای
خندیدم گفت در زمستانی سرد
ای نوگل پیشرس تو زود آمدهای
گل خنده زنان گفت: جهان آرائیم
هرچند که بر یاد کسان کم آئیم
بگریست گلاب و گفت: لیک ای گل من
بر یادت باشد که به یادت مائیم
جوشی که چرا چشم به من دوختهای
خندی که چه خوش مهرم اندوختهای؟
آموختم از تو این دو گویی، تو ولی
این ناز و ادا را ز که آموختهای؟
از آنچه فرو بردی و انباشتهای
گو بهر کسان چه خیر تا داشتهای
چون خود خوری و خود آکنی شرمت نیست
خود را از کسان برتر پنداشتهای؟
شب رفت و گذشت و در تن من چه تبی
از حرف توام به دل چگونه تعبی
با اینهمه ام مراد این است که باز
زانگونه که بود باشدم باز شبیش