مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
ابجد چو تا با منی مرو با دگران
کم باش زبودن به نبودن نگران
دانی که قرار خوبی و زشتی چیست؟
بر پاس دمی فرصت باقی گذران
با خم گفتم چیست که خاموش شدی،
نادیده هنوز اربعین، گوش شدی؟
خم گفت تو را دیدم کز من شب دوش
یک بوسه ستانیدی و در جوش شدی
آوای تو نیست آنکه گویند بخوان
مویند اگر وگر نمویند بخوان
با خلق زمانه دل یکی دار نخست
وآنگاه چو جویند و نجویند بخوان
سرتاسر این جهان همه جانوران
گرگان و سگان چند درهم نگران
خواهی که بدانی چه کس آزاده بزیست
آنی که به ما بود و نه او بادگران
گفتم زمن ای مهوش چون سیر شدی
گشتی زمن آنقدر که دلگیر شدی؟
گفت از تونه سیرم من و نه دلگیرم
عاشق تو در این میان ولی پیر شدی!
آمد بسوی مسجد زاهد مردی
و آمد به سوی میکده می پروردی
این جام همی گرفت و آن نوحه به کف
هردو ز پی خلاص جان از دردي
سیل سخنم به جان میانگیزدشان
نقش از همه تار و پود می ریزدشان
از ره بدر اندازدشان، لیکن باز
چون غل به سرگردنم آویزدشان
گفتم که چو آتش رخ بی غش داری!
گفتا چه به دل بیم از آتش داری؟
گفتم که کمال قرب سوزان باشد
گفتا دل خود مگر براین خوش داری!
گویی که: “چو معنی از سخن برداری
جز گنده ی استخوان نه ز او برداری”
مشکن که بجز شکسته از هرچیزی
چون درشکنی نه چیز دیگر داری
گفتم غم من؟ گفت چه جانی داری
گفتم عشقت؟ گفت جهانی داری.
گفتم همه را دارم، اما هجرت؟
گفتا که به هجر هم زبانی داری