مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
دیروز قبول هرکه بیمار به تو
امروز سلام هر فسونکار به تو.
اندر عجبم به رستخیز آیا چون
افتد نگه مردم بیدار به تو.
میخواستمت حرف نگویم به کسی
بگذشت براین و باز بگذشت بسی
زخمی که به من برزد آن با مردم گفت
چون روی نهان کنم به هر پیش و پسی
در گریه دلم نه یک نفس رست از تو
واین بود بهانه ام ز بس مست از تو
گفتم چو مرا سرشک از رخ ستری
باشد که رسد به روی من دست از تو.
گفتم نفسی به من گذر دار و برو
گفتا به من از دور نظردار و برو.
گفتم به حساب عمر کان با تو گذشت؟
گفتا همه این حساب بردار و برو
در چشم چراغ کس نه دودی باشی
زان به که برای خویش سودی باشی
نابودن تو ز بودنت به ابجد
تا اینکه توسربار وجودی باشی
بر مردم دانی ز چه ره میجوشی
تا ننگردت به خال لب میکوشی
خون دل مردم است خال تو و زان
خون دلشان زچشمشان می پوشی
یک جای غمی نشسته یک جا هدفی،
شمع از طرفی مانده و دل از طرفی
در باز و تهی ساغر و تنها از اوست
در گوش کسان ز دور آوای دفی
“نور وزمه” است و کشته را وقت درو
داسم به کف است و دستپوشم به گرو
خواهی به حساب دار گندم گندم،
خواهی بشمار گیر با من جوجو
گفتم ز حديث رخ تو ای دلجو
گفتا سخنی به خلق گورویارو
گفتم چو پسندشان نباشد؟ گفتا:
بی واهمه می گوی که او گفت بگو
گفتم به برم گر آمدی زود مرو
از خود سخنی بیار و حرفی بشنو
گفتا سخن بجاست، اما چه کنم
یک جام تهی دارم وصد جا به گرو.