مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
میگفت ننوشم که زیان دارد می،
آن عیب که در ماست عیان دارد می،
چون مست فتاد و لب به لب با من، گفت:
با این همه لیک مهربان دارد می
جوش خم مینشانی از چیست بگو؟
گر از پس ماندنش به خم نیست بگو
چندان دل من فشرد زندانگه او
کاین حرفم با تو رفت او کیست بگو؟
باشد وقتی که هر چه خوانی، دانی
هم وقت رسد که گرچه دانی، خوانی
توفیق دهد چودست خواهی دانست
آنی که گذر دارد در دل، آنی
اسباب سخن تا نه مهیاست مگو
تا همچو دلت زبان نه گویاست مگو
باید که تو را حرف تو نیک آراید
با آنکه تو را چون تو نیاراست مگو
گفتم چه کنم؟ گفت اگر بتوانی
گفتم چو توانستم، گفت ار دانی
گفتم نروم از تو دمی گفت خیال
خوش تاخته است تا کجایش رانی
گفتم که مرا بهره ده از کشتهی نو
گفت ار سر خود به من سپاری به گرو
گفتم به گرو چو سر سپردم چه کنم؟
گفتا سر خود به پیش انداز و برو
با دل به سفر شدم پی درمانی
بردم ره از خانه سوی ویرانی
دل گفت چه می بینی؟ گفتم به رهی
مجنونی و در قفای او نادانی
گفتم چو شبم دراز آمد چون راه
گفتا چو برفت شب، ره آید کوتاه
گفتم که به کاروان گرم نشناسند
گفتا: تو به راه خویش می دار نگاه
نه مینهیام که خاطر آزاد کنی
نه آن کنی ای مه، که دلم شاد کنی
خواهم که بدانم که ز ویرانی من
اندر سر چیستی که بنیاد کنی؟
بستم نظری به سیر در صورت ماه
گم گشتم و دور ماندم از خانه ی راه
وافتادم در حلقه ی آن زلف سیاه
لا حول و لا قوۃ الاّ بالله