مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)

اکنون که گل سعادتت پربار است (9)

اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است؟

مِی خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است

امروز تو را دسترس فردا نیست (10)

امروز تو را دسترس فردا نیست
واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

ای آمده از عالم روحانی تفت (11)

ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

مِی نوش، ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش، ندانی به کجا خواهی رفت

ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست (12)

ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست
بی‌دادگری شیوهٔ دیرینهٔ توست

ای خاک اگر سینهٔ تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت (13)

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت
ناگه برود ز تن روانِ پاکت

بر سبزه نشین و خوش بِزی روزی چند
زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت

این بحرِ وجود آمده بیرون ز نَهُفْت (14)

این بحرِ وجود آمده بیرون ز نَهُفْت
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت

هر کس سخنی از سرِ سودا گفتند
زان روی که هست کس نمی‌داند گفت

این کوزه چو من عاشقِ زاری بوده‌ست (15)

این کوزه چو من عاشقِ زاری بوده‌ست
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردنِ او می‌بینی
دستی‌ست که بر گردنِ یاری بوده‌ست

این کوزه که آبخوارهٔ مزدوری‌ست (16)

این کوزه که آبخوارهٔ مزدوری‌ست
از دیدهٔ شاهی و دل دستوری‌ست

هر کاسهٔ می که بر کف مخموری‌ست
از عارض مستی و لب مستوری‌ست

این کهنه رباط را که عالم نام است (17)

این کهنه رباط را که عالم نام است
وآرامگه ابلق صبح و شام است

بزمی‌ست که واماندۀ صد جمشید است
قصری‌ست که تکیه‌گاه صد بهرام است

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت (18)

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت